موهاش ریخته بودن توی صورتش, آفتاب آرایشش رو پاک کرده بود!
با صدای بلندِ عصبی می گفت:
_خدایی گشت و گذار توی ساحل رو ول کنیم بریم بیت رهبر؟!
عجب دیوونه ای هستین شماها!!
ما اومدیم اردو که خستگی در کنیم! ن اینکه سر حرفای یه پیرمرد, خسته تر بشیم!
همون طور که به زمین و زمان فحش میداد وارد حسینیه شد,یه گوشه ای از حسینیه تکیه داد به دیوار و چشماشو بست تا بخوابه!
آقا سخنرانی رو شروع کرد:
(...[در مراسم امروز ]خانم هایى بودند که در عرف معمولى به آنها میگویند «خانم بدحجاب»؛ اشک هم از چشمش دارد میریزد. حالا چه کار کنیم؟ ردش کنید؟ مصلحت است؟ حق است؟
نه، دل، متعلق به این جبهه است؛
جان، دلباخته‌ى به این اهداف و آرمانهاست.
او یک نقصى دارد. مگر من نقص ندارم؟
نقص او ظاهر است، نقصهاى این حقیر باطن است؛
نمى‌بینند!
«گفتا شیخا هر آنچه گوئى هستم
آیا تو چنان که مینمائى هستى؟».....)
از اون روز به بعد دیگه کسی دختر رو بدون
#حجاب ندید!
انگار از این رو به اون رو شده بود!
شد مسئول بسیج دانشگاه!
اگر چه دیگه هیچ وقت فرصتِ رفتن به بیت رهبری رو پیدا نکرد, ولی هروقت عکس آقا رو میدید به بقیه میگفت: این آقا با دوسه جمله معجزه میکنه!
بعدش اشک چشماشو پاک میکرد و توی دلش زمزمه میکرد:
آقا,جونم فدات💖
