مثل یک زخم کهنه بر سینه
رفتهای و نمی روی از یاد...
عاقبت مرد قصه خورد زمین
«عشق»، کنج پیاده رو افتاد...
| سید مهدی موسوی |
''هر آنچہ نگفتم'🇵🇸
سلام 🌝🌱 ناشناس : https://harfeto.timefriend.net/16765607074292
تمام
ناشناس بمونه پیامی بود میخونم✨
شب خوش
من اگر کافر و بی دین و خرابم؛ به تو چه؟
من اگر مست می و شرب و شرابم ؛ به توچه؟
تو اگر مستعد نوحه و آهی٬ چه به من؟
من اگر عاشق سنتور و ربابم ؛ به تو چه؟
تو اگر غرق نمازی٬چه کسی گفت چرا؟
من اگر وقت اذان غرقه به خوابم ؛ به تو چه؟
تو اگر لایق الطاف خدایی٬ خوش باش.
من اگر مستحق خشم و عتابم ؛به تو چه؟
أنا لا أخذلك، لا أجرحك، لا أكسرك
اطمئن أنا لا أشبهك!
من ناامیدت نمیکنم، اذیتت نمیکنم، خُردت نمیکنم
مطمئن باش من شبیه تو نیستم!
اینکه نزدیکتر از جانی و پنهان ز نگه
هجر تو خوشترم آید زِ وصال دگران .
با نگاهی ناگهانی نگهش با نگهم درگیر شد
نگه یار به ما اوفتاد این مانند یک تزویر شد
عاشقی را بارها من دوره کردم گوش کن ...
جز همین یک درد و یک دیوانگی چیزی مگر دستگیر شد،؟
رفاقتمان حرف نداشت، آنقدری که بعد از چند مدت باهم همکار هم شدیم.برای رسیدن به محل کار دقیقهها کند میگذشت، مهم نبود که شبها چقدر دیر میخوابیدیم چون صبحش را با اشتیاق کامل بیدار میشدیم وبا همان اشتیاق گازش را میگرفتیم که زودتر کارمان را شروع کنیم.در چیدن برنامههای مفرح رودست نداشت، بدترین نقشههایی که میکشید هم برایمان شیرین از آب در میآمد، انگار طوری مقدر شده بود که هر جایی از کره زمین در جوار او پر از خنده وحال خوب باشد. با جیب پر یا خالی، با خستگی یا بدون خستگی، در عصبانیت یا در خوشحالی، با او خوش میگذشت.
اوخود را برای رفتن آماده میکرد و من خود را برای ماندن. تمام طول روز او مشغول راضیکردن من برای رفتن ازاین خاک بود و من مشغول متقاعد کردن او برای ماندن.اصرارمان با شوخی شروع میشد وگاهی با چشم غره و دعوا تمام.آن چند ماه آخر او از همه چیز اینجا ناامید شده بود ومن در حال تزریق دُزهای قوی امید به روح بیاعتمادش.او تمام سعیش را میکرد که مرا رفتنی کند ومن تمام زورم را میزدم که او ماندنی شود.
هیچکداممان موفق نشدیم،اون در سرمای زمستان رفت ومن در سرمای زمستان ماندم.اون رفت که همه چیز را در جای دیگری از نو بسازد ومن ماندم تا به او نشان بدهم که هر جایی میشود ساخت اگر خودت اهل ساختن باشی.
ازآن سال به بعد تنها زمستانها سرد نبود بلکه بهار وتابستان وپاییز هم برای خودشان زمستانی جانانه بودند، دیگر هرگز آن جمع دوستی گردهم نیامدند،دیگر خنده بر ما آنطور که میبایست مستولی نشد، گویی همهمان در همان زمستان یخ زدیم و ماندیم.او عکسهای مرا میبیند و من هم عکس های او را. عکسهای رنگی وخوش آب و رنگ، همچنان لبخند ضمیمه عکسهایمان است، هنوز هردویمان عادت داریم که به دوربین پشت کنیم.
برای من مردن تنها نفس نکشیدن و نتپیدن قلب نیست، مردن واقعی لحظهی خداحافظی کردن است، لحظهای که عزیزی را از دستهای خودت جدا میکنی و وظیفه مراقبت از او را بر عهده خداوند میگذاری.من بارها در لحظههای خداحافظی جان خود را از دست دادهام و بعد از آن هم مجبور بودهام که به ادامه زندگی نگاه کنم.
راز تلخ خاورمیانه همین است، ما خانه را ترک میکنیم و به خانهی دیگری پناه میبریم؛ اما اهالی خانه را جا میگذاریم. آنهایی که میروند غم خانه واقعی و اهالی خانه را بر سر میکوبند و اهالی خانه هم درفراق هجرت کردهیشان به سوگواری مینشینند.
انگار که خوشحالی در هر جای دنیا که باشیم از دستمان درحال فرار کردن است. کاش یک روزی خوشحالی از نفس بیافتد و دستانمان به او برسد.
همین.
| پویان اوحدی |
مدتی بود در کافه ی یک دانشگاه کار میکردم و شب را هم همانجا میخوابیدم
دختر های زیادی می آمدند و میرفتند اما انقدر درگیر فکرم بودم که فرصت نمیکردم ببینمشان.
اما این یکی فرق داشت
وقتی بدون اینکه مِنو را نگاه کند سفارش "لته آیریش کرم "داد ،یعنی فرق داشت!
همان همیشگی من را میخواست
همیشگی ام به وقت تنهایی!
تا سرم را بالا بیاورم رفت و کنار پنجره نشست و کتاب کوچکی از کیفش در آورد و مشغول خواندن شد.
موهای تاب خورده اش را از فرق باز کرده بود و اصلا هم مقنعه اش را نگذاشته بود پشت گوش!
ساده بود، ساده شبیه زن هایی که در داستانهای محمود دولت آبادی دل میبرند!
باید چشمانش را میدیدم اما سرش را بالا نمی آورد.
همه را صدا میکردم قهوه شان را ببرند اما قهوه این یکی را خودم بردم،
داشت شاملو میخواند و بدون اینکه سرش بالا بیاورد تشکر کرد.
اما نه!
باید چشمانش را میدیدم
گفتم ببخشید خانوم؟
سرش را بالا آورد و منتظر بود چیزی بگویم اما
اما چشمان قهوه ای روشن و سبزه ی صورتش همراه با مژه هایی که با تاخیر باز و بسته میشدند فرمان سکوت را به گلویم دوخت ،طوری که آب دهانم هم پایین نرفت.
خجالت کشید و سرش پایین انداخت و من هم برگشتم و در بین راه پایم به میز خورد و سینی به صندلی تا لو برود چقدر دست و پایم را گم کرده ام.
از فردا یک تخته سیاه گذاشتم گوشه ای از کافه و شعرهای شاملو را مینوشتم!
همیشه می ایستاد و با دقت شعر ها را میخواند و به ذوقم لبخند میزد.
چند بار خواستم بگویم من را چه به شاملو دختر جان؟!
این ها را مینویسم تا چند لحظه بیشتر بایستی تا بیشتر ببینمت و دل از دلم برود!
شعرهای شاملو به منوی کافه هم کشید و کم کم به در و دیوار و روی میز و...
دیگر کافه بوی شاملو را میداد!
همه مشتری مداری میکردند من هم دختر رویایم مداری!!!
داشتم عاشقش میشدم و یادم رفته بود که باید تا یک ماه دیگر برگردم به شهرستان و پول هایی که در این مدت جمع کرده ام خرج عمل مادرم کنم
داشتم میشدم که نه، عاشق شده بودم و یادم رفت اصلا من را چه به این حرف ها؟ یادم رفته بود باید آرزوهایم را با مشکلات زندگی طاق بزنم
این یک ماه رویایی هم با تمام روزهایی که می آمد و کنار پنجره مینشست و لته آیریش میخورد تمام شد!
و برای همیشه دل بریدم از بوسه هایی که اتفاق نیفتاد!
مدتی بعد شنیدم بعد از رفتنم مثل قبل می آمده و مینشسته کنار پنجره و قهوه اش را بدون اینکه لب بزند رها میکرده و میرفته.
یک ترم بعد هم دانشگاهش را کلا عوض کرده بود.
عشق همین است
آدم ها می روند تا بمانند!
گاهی به آغوش یار
و گاهی از آغوش یار...
| علی سلطانی |