نبودن تو را می کشد؟
مرا حضوری که شبیه به نبودن است می کشد ...!
| #محمود_درویش |
کوچ تا چند؟ مگر میشود از خویش گریخت
بال، تنها غم غربت به پرستو ها داد
| #فاضل_نظری |
سیری ز دیدن تو ندارد نگاه من
چون قحط دیده ای که به نعمت رسیده است
| #صائب_تبریزی |
هدایت شده از نگاشته
21.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✏️حقیقت آنست که مرد،
هر چه را بیشتر دوست بدارد،
آنرا بیشتر در انحصار خویش میگیرد!
و برای همین نمیگذارم،
حتی به قدر نگاهی،
سهم کسی باشی.
بگذار هر چه میخواهند بگویند؛
متعصب،
متحجر،
افراطی
و هر آن لقبی که از حسادتشان شعله میکشد.
مهم آن است که "من"،
"تو" را بیش از همه دوست دارم...
#نجوا
#غیرت
#محبت
#حجاب
✍️#محمدجوادمحمودی
@negashteh | نگاشته
هدایت شده از موقعیتمَهدی
شما اگه میدونستید همستر بعد از زاییدن بچه هاش ، بچه هاشو میخوره ، هیچ وقت رو اون عوضی سرمایه گذاری نمیکردید :)
این به بچه هاشم رحم نمیکنه :)))))
》کاربَُر(د) بیزاکودیل《
''هر آنچہ نگفتم'🇵🇸
پی در پی از دیگران خواهش نکنین که موجب دل زدگی می شود! -اسدالله- ۸- .
در شگفتم از کسی که میتواند استغفار کند وناامید است .
-ابوتراب-
-نهج البلاغه، حکمت 87"📜
۷-
قصه اینجاست که شب بود و هوا ریخت بهم
من چنان درد کشیدم که خدا ریخت بهم
صاف بود آب و هوایم که دو چشمت بارید
که به یک پلک زدن آب و هوا ریخت بهم
دست در دست خدا بودی و با آمدنم
عاشق من شدی و رابطه ها ریخت بهم
وای مرد رویاهایم ببخشید مرا
عشق بعدی شدم و بین شما ریخت بهم
فاصله بین من و تو نفسی بود ولی
رفتی و وسوسه فاصله ها ریخت بهم
قصد این بود که عاشق بشویم اما نه
عشق ما از همه زاویه ها ریخت بهم
نیمه شب بود خدا بود و من بی سیگار
لعنتی رفتنش اعصاب مرا ریخت بهم
باز اقبالی و آهنگ شقایق اما
چقدر ساده هم آغوشی ما ریخت بهم
بعد از آن زندگی آنقدر به من سخت گرفت
خانه از بعد همان ثانیه ها ریخت بهم
کلماتم همه در بغض گلو درد شدند
بعد از آن شعر و غزل قافیه ها ریخت بهم
خسته ام آه چرا رابطه عشقی ما
به همین سرعت و بی چون و چرا ریخت بهم..!؟
|#سیمین_بهبهانی|
زیر چادر، تیشرت آستینکوتاه و شلوار سیاه میپوشید. موهاش، بلند و شانهخورده تا گودی کمرش بود و از مژههاش انگار واکس مشکی میچکید. من، تازه رفته بودم ساندویچی داییم؛ شاگردی. و او ظهرها میآمد دکان ما، که پر بود از معتادها، جیبقاپها، کاسبها و دیگرانِ گرسنهی سر بهراه و سر بههوا؛ میگفت«یه فلافل.»
و من چه میدانستم دلش مورچه است برای شاگرد ساندویچی چهارراه سوسکی. دایی خیالش را انداخت به جانم. گفت «این دختره واسه تو میادا» گفتم «عمرنات ممکن» گفت «روی هزاریها، واست مینویسه دوستت دارم» گفتم «این تنرو کفن کنی راس میگی؟» گفت «به مرگت قسم، خاطرترو میخواد دایی.» فرداش گوشوارهی برنزی بدلی و بلندی انداخته بود با نگین سرخ. ساندویچش را ششتایی زدم. دو نانه. با خیارشور زیاد و گوجهی تازه. گفتم «سس بزنم؟» گفت «بزن آقا مرتضا.» صدای او و انگشتهای من لرزید. پشت هزارتومانیش، نوشته بود «خیلی دوستت دارم.»
دوباره که آمد، همراه ساندویچ، یک صدتومانی بهش دادم. پرسید «فلافل ارزون شده؟» گفتم «دلار اومده پایین.» کنار عکس قدس، نوشته بودم «اسمت چیه؟» بالای امضای دبیرکلِ هزارتومانی بعدی نوشته بود «ویران شما: سمانه.» و بعد از آن، ما هر روز، برای هم نامه نوشتیم. رو و پشت اسکناسها. عاشقانههایی با کلمههای ریز...
هفتههای اول، نمیگذاشتم دایی نامههایمان را به کسی بدهد. نگهش میداشتم جای حقوق. اما بعد ناچار شدیم که پولها را خرج کنیم. دادیم به نان فانتزی، به ممدآقای خیارشوری، به جواهرخانم سوسیسفروش. و نامههای ما دست به دست میچرخید جای اسکناسهای رایج مملکت.
باهاش مواد میخریدند. فال قناری میگرفتند. کوپن میفروختند. به صاحبخانهها میدادند و به خیاطها، کلهپزها، فالگیرهای سرقبرآقا و دیگران. و گاهی، ممکن بود کسی بیاید داخل، بگوید «یه فلافل دو نونه.» و دوستت دارمی را پرت کند روی پیشخان که من نوشته بودم یا او. انگار بخواهد بگوید بازگشت هر چیزی به اصل آن است.
و حالا که قرنها از آن روزهای مه گرفتهی شرجی گذشته، اسکناسِ کهنهای را از راننده گرفتم که رویش نوشته بود «عاشق منم...» و این ترکیب خوش، خاطرم را بازگرداند به آنجا که بودم. به پشتِ یخچالِ دکان ساندویچی. به چشمهای خواستنیاش. به جملهی «بازگشت همه به سوی اوست» تمام اعلامیههای سریشمالی شده به دیوارهای کاهگلی و طبله کردهی آن کوچههای تنگ.
بله. بازگشت همه به سوی اوست. همانطور که بازگشت تمام آن اسکناسها، دوستتدارمها و اندوه پوشیده و پیدای این کلمات...
|مرتضی برزگر|