بعد فوت مادرم زندگی برگ جدیدی از خودشو بهمون نشون داد
چیزهایی که برای من ناز پرورده سخت بود
عروس خونه ای پر رمز و راز شدم
و بیخبر از همه جا تک و تنها وارد خونه ای شدم که سرنوشتمو به کل زیر و رو کرد
سرنوشتی از دهه ۳۰
داستانی واقعی از سرگذشت دختری زیبا بنام ناز بانو🌹
https://eitaa.com/joinchat/1364656341C892be99676
آنچه گذشت...(نوستالژی)
🥀نازبانو🥀 #101 به نفعته مواظب خودت باشی دفعه بعد بشنوم ننه ات لشکر کشی کرده و اومده اینجا و گنده
🥀نازبانو🥀
#102
سعید با گریه گفت چند نفر ناشناس ریختن سر پدر و دست و پاهاشو بستن و کتکش زدن خیلی وحشی بودن کارگرها حتی جرات اینکه نزدیک بشن نداشتن تهدید میکردن و چاقو و قمه داشتن
اخر سر اسدالله گچ کار با بیل زد تو کمر یکیشونو و کارگرها دل و جرات پیدا کردن و با بیل و کلنگ بهشون حمله کردن تا ول کردن و رفتن
خانوم جون در حالیکه محکم میزد رو پاش گفت نشناختیشون سعید گفت نه فقط یکیشون فکر کنم مصطفی بود با این حرف سعید خانوم جون نگاه تیزی به بتول کرد که بتول همونجا کنار تخت ولو شد و زد تو سر خودش و گفت خدا منو بکشه بلاخره زهر خودشو ریخت
زن عمو اومد نزدیکتر و گفت اون کیه
بعد خانوم جون بلند کرد خانوم جون گفت خدایا بسه دیگه تاوان اشتباهمو چند بار میگیری
با حرص به بتول گفت بلند شو چادر منو بیار برم ببینم چه خاکی تو سرم شده
بتول با بهت و ترس بلند شد و چادر خانوم جونو از اتاق آورد و اشکاش شروع به باریدن کردن دست خانوم جونو گرفت و گفت تو رو خدا به منم خبر بدین
سعید و خانوم جون راه افتادن دلم داشت می اومد تو دهن زود چارقدمو سرم کردم و دنبالشون دوییدم
بلاخره رسیدیم خونه حکیم چند تا کارگر جلوی در جمع شده بودن خانوم جون یاالله گفت و کنار رفتن و از در چوبی وارد خونه حکیم شدیم از دالان باریکی گذشتیم و به یه حیاط کوجیک رسیدیم که دوتا اتاق داشت
تو یکی از اتاقها پدر و دیدیم که غرق خون رو یه تخت افتاده بود
اشکهام شدت گرفتن و با هم دوییدم سمت اتاق
طبیب تو اتاق بود و از پشت شیشه ما رو دید و با دست اشاره کرد که بریم تو
از نزدیک که پدر و دیدم جا خوردم همه سر و صورتش زخم بود و با دستش پهلوشو گرفته بود و کنار لب و کنار چشمش پاره شده بود و خون روون بود
خانوم جان با دیدن وضع پدر بی حال افتاد رو زمین
طبیب و دستیارش درحال پاره کردن لباسهای پدر با قیچی بودن
طبیب از من و سعید خواهش کرد خانوم جان و ببریم خونه
سعید با التماس گفت میشه پدرمونو هم با خودمون ببریم خونه
طبیب همونطور که مشغول کار بود گفت نه جونم زخم ساده که نیست پهلوش چاقو خورده باید بخیه بزنم و مسکن قوی بدم بعد ببینم اگه جاییش نشکسته باشه فردا میاد خونه امشب باید تحت نظر بمونه
اشکهام شدت گرفت ترس از دست دادن پدر مثل خوره افتاده بود به جونم
سعید نگاهی بهم کرد و گفت گریه نکن خودم میکشمشون
ادامه دارد...
کپی داستان ها ممنوع⛔️
حق الناس🤦♀️
#نوستالژی
#قدیمی
#دهه_۶۰
⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺
امری داشتم یک عکس قدیمی دارم از خودم و بچه ها که در یک مراسم عروسی هستش واسه دهه ۶۰
ارسالی اعضای محترم کانال 🙏🌹
#نوستالژی
#قدیمی
#دهه_۶۰
⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺
چراغ قدیمی که مادربزرگم بهم داده
ارسالی اعضای محترم کانال🙏🌹
#نوستالژی
#قدیمی
#دهه_۶۰
⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺
دهه پنجاه
الان حدود پنجاه ساله
ارسالی اعضای محترم کانال🙏🌹
#نوستالژی
#قدیمی
#دهه_۶۰
⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺
خوزستان و طبیعت بینظیر ایذه (پل های قوسی کارون ۳)
#نوستالژی
#قدیمی
#دهه_۶۰
⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺
يادمان باشد محبت
تجارت پاياپای نيست، چرتکه نیندازيم
که من چه کردم و درمقابل تو چه کردی،
بیشمار محبت کنيم،
حتی اگر به هردليلی کفۀ ترازوی
ديگران سبکتر بود...
#نوستالژی
#قدیمی
#دهه_۶۰
⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺
قبل از اختراع رادار، به کمک این وسیله هواپیماهای دشمن را از روی صدایشان شناسایی می کردند.
#نوستالژی
#قدیمی
#دهه_۶۰
⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺
عَروسک ها بُزرگ نمی شوند ،
اَما ،،،
خاطره هایش چرا ...
#نوستالژی
#قدیمی
#دهه_۶۰
⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺