eitaa logo
آنچه گذشت...(نوستالژی)🇮🇷🇮🇷
140.7هزار دنبال‌کننده
37.1هزار عکس
12.2هزار ویدیو
3 فایل
اولین و خاصترین کانال خاطرات دهه ۴۰،۵۰،۶۰،۷۰ نوستالژی هاتون و خاطرات قدیمی تونو برامون بفرستید🙏 @Sangehsaboor انجام تبلیغات 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/1267335304Cab768ed1c8. فعالیت ما /بعنوان موسس/ صرفاً در پیامرسان ایتا میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
داشتم برگه های دانشجوهامو صحیح میکردم.... یکی از برگه های خالی حواسمو به خودش جلب کرد... به هیچ کدام از سوال ها جواب نداده بود. ... فقط زیر سوال آخر نوشته بود: «نه بابام مریض بوده، نه مامانم، همه صحیح و سالمن شکر خدا. تصادف هم نکردم، خواب هم نموندم، اتفاق بدی هم نیفتاده. دیشب تولد عشقم بود. گفتم سنگ تموم بذارم براش. بعد از ظهر یه دورهمی گرفتیم با بچه ها. بزن و برقص. شام هم بردمش نایب و یه کباب و جوجه ترکیبی زدیم. بعد گفت: بریم دربند؟ پوست دست مون از سرما ترک برداشت ولی می ارزید. مخصوصن باقالی و لبوی داغ چرخی های سر میدون. بعدش بهونه کرد بریم امامزاده صالح دعا کنیم به هم برسیم. رفتیم. دیگه تا ببرمش خونه و خودم برگردم این سر تهرون، ساعت شده بود یک شب. راست و حسینی حالش رو نداشتم درس بخونم. یعنی لای جزوتم باز کردما، اما همش یاد قیافش می افتادم وقتی لبو رو مالیده بود رو پک و پوزش. خنده ام می گرفت و حواسم پرت می شد. یهویی هم خوابم برد. بیهوش شدم انگار. حالا نمره هم ندادی، نده. فدا سرت. یه ترم دیگه آوارت میشم نهایتش. فقط خواستم بدونی که بی اهمیتی و این چیزا نبوده. یه وقت ناراحت نشی.» چند سال بعد، تو یک دانشگاه دیگر از پشت زد روی شانه ام. گفت:  «اون بیستی که دادی خیلی چسبید»...  گفتم: «اگه لای برگه ات یه تیکه لبو می پیچیدی برام بهت صد می دادم بچه.»...  خندید و دست انداخت دور گردنم. گفت: «بچمون هفت ماهشه استاد. باورت میشه؟» ... عکسش را از روی گوشیش نشانم داد. خندیدم.  گفت: «این موهات رو کی سفید کردی؟ این شکلی نبودی که.»...  نشستم روی نیمکت فلزی و سرد حیاط. نشست کنارم. دلم میخواست براش بگویم که یک شبی هم تولد عشق من بود که خودش نبود، دورهمی نبود، نایب نبود، دربند نبود، امامزاده صالح نبود،......  فقط سرد بود.... ⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺
. "زیاد بَردار باباجان, شیرینی هاش تازه ست، به حاجی گفتم سفارشی بِزَنه، یه جوری که تو دهَن آب بشه" این جُمله را پِدَربزُرگ وقتی که دیسِ شیرینی را برای بارِ چَندُم جلویِ مِهمان هایَش می گِرفت، می گفُت. عادَت داشت از بَرکت های خانه اش برای مِهمان ها تعریف کُنَد و من عاشقِ همین خوش ذوقی اَش بودم ... می گفت؛ "خیارهاش پوست نازُکه و تُرد، پوست بگیر باباجان ،عطرش مَستت می کُنه، پُرتقال ها رو هم‌ نگاه به ظاهرشون نکُن ها، شیرینن و پُرمَزّه ! " آنقدر قَشنگ و شیرین حرف می زَد که مهمانَش، هر کَس که بود، ناگزیر شیفته ی این خیارها و پرتقال ها می شُد ... گوشه ی نعلبِکیِ اِستکانِ چای را که جلوی مِهمان بود، با دو اَنگشتَش می گِرفت و قَدرِ میلی مِتری جابجا می کَرد که صدایی بِدَهَد و حواس ها که جَمع شد بگویَد؛ "این چایی ها از آن چایی های پُررنگِ بی مَزّه که همه جا می خوری نیست ها؛ آقا سیّد همیشه بهترین چاییش رو برای من کِنار میذاره، بخور ببین چه عَطر و طَعمی داره که تا شَبِت رو میسازه! " راست هم می گُفت ... بعد یِکراست دَست های مهربانَش را می بُرد سمتِ درِ قَندان و همانطور که بَرَش می داشت،تأکید می کَرد؛ " نُقلِ رنگی گرفتم چون بچه ها بیشتر خوشِشون میاد، بهارنارنج و بیدمشک قاطیه، ببین تا دَرِش رو برداشتم بویِ خوشِش پیچید ، حلالِش باشه ..." و حالا چَند سالی ست که نه شیرینی های آلمانی در دَهان آب می شَوَند ، نه عطرِ خیارها کسی را مَست می کُند ، نه پرتقال ها پُر مزّه اَند، نه نُقل ها بویِ خوشی می دهَند ، نه حتّی بهترین چای ها، عَطر و طعمِ چایِ آقا سیّد را دارند و نه بابابُزُرگ کنارِ ماست . ⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺
💟 حسین آقای بستنی فروش هر روز بعد از ظهر از کوچه ی ما عبور می کردو نوای آی بستنی ....آی بستنی سر میداد .خیلی دقیق نمیدونستم بستنی چیه اما به نظرم چیزی شبیه ماست های کیسه ای مادربزرگ خدا بیامرزم بود که برای فروش درست میکرد و این شغل یه جورایی شغل میراثی خانواده ما هم شد!!! یه روز بلاخره از سر کنجکاوی با شنیدن صدای حسین اقا به سراغ مادر رفتم واز او خواستم به من پولی بده تا بتونم یکی از اون بستنی های خوش و اب و رنگ و تهیه کنم. مادر با شنیدن درخواست ناگهانی من کمی سرخ و سفید شد و بعد از نگاه کردن به کیف پول همیشه خالیش دو زانو جلوی پای من نشست وگفت: - تو میدونستی بستنی های حسین اقا خیلی تلخ و بدمزه ان ....من خوردم یه چیزی مثله ته خیاره...با تعجب به مادر نگاه کردم و گفتم: - ولی نوید و احمد هر روز از اون بستنی ها میخرن و کلی بهشون خوش میگذره .. چشمای مادر دوباره از غم پر شد و گفت: - آخه نوید و احمد مزه ی ماست های فروشی ما رو که تاحالا نچشیدن تا بفهمن چی خوشمزه ست وچی تلخ و بدمزه...و بعد دست راست من را در دست گرفت و به سمت آشپزخانه رفت و مقداری از ماست های کیسه ای را روی نان مالید و داد دستم . سال ها با تصور اینکه نون و ماست کیسه ای خانگی ما درست شبیه بستنی های نوید و احمد و حتی خوشمزه ترم هست زندگی کردم . مادرم مرد و من بزرگ و بزرگ تر شدم . یک روز که دست تو دست دختر دوساله ام داشتم از خیابان عبور میکردم چشم دخترم به بستنی فروشی کنار خیابان افتاد و شروع به بهانه گرفتن کرد .شاید خنده دار باشه اما میخواستم مانعش بشم چون به نظرم هنوز هم بستنی ها تلخ و بدمزه بودند . با اصرار دخترم دوتا بستنی خریدم وآروم آروم مزه کردم .طعم دلچسب و شیرینش زبانم و نوازش داد ومنو به خاطرات گذشتم پرت کرد. یاد دوران کودکی ام افتادم .....بستنی ها برای من تلخ و بدمزه بود ....دوچرخه هیولایی بی شاخ و دم .....دفتر فانتزی های همکلاسی هایم دخترونه ....وکله ی کچلی گرفته ام شبیه قهرمان های بزرگ... در عوض نان و ماست همیشگی ما عالی ...بازی با چوب ولاستیک هیجان انگیز و دفتر های بی رنگ و روی من مردانه و خودم هم شبیه قهرمان های فیلم ها... با وجود فقر زیاد مادرم هیچ وقت نگذاشته بود که من حسرت چیزی رو توی زندگی بخورم من با همین باور که بهترینم و بهترین چیزها رو دارم سال های سال زندگی کردم..و تازه اونروز فهمیدم که مادر من کی بود!!!! صدای زنگ تلفن همراهم منو از خاطرات گذشته دور کرد.دست دختر کوچکم را گرفتم و به سرعت راه افتادم...یک عمل قلب اورژانسی داشتم !!!! ⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺
. "زیاد بَردار باباجان, شیرینی هاش تازه ست، به حاجی گفتم سفارشی بِزَنه، یه جوری که تو دهَن آب بشه" این جُمله را پِدَربزُرگ وقتی که دیسِ شیرینی را برای بارِ چَندُم جلویِ مِهمان هایَش می گِرفت، می گفُت. عادَت داشت از بَرکت های خانه اش برای مِهمان ها تعریف کُنَد و من عاشقِ همین خوش ذوقی اَش بودم ... می گفت؛ "خیارهاش پوست نازُکه و تُرد، پوست بگیر باباجان ،عطرش مَستت می کُنه، پُرتقال ها رو هم‌ نگاه به ظاهرشون نکُن ها، شیرینن و پُرمَزّه ! " آنقدر قَشنگ و شیرین حرف می زَد که مهمانَش، هر کَس که بود، ناگزیر شیفته ی این خیارها و پرتقال ها می شُد ... گوشه ی نعلبِکیِ اِستکانِ چای را که جلوی مِهمان بود، با دو اَنگشتَش می گِرفت و قَدرِ میلی مِتری جابجا می کَرد که صدایی بِدَهَد و حواس ها که جَمع شد بگویَد؛ "این چایی ها از آن چایی های پُررنگِ بی مَزّه که همه جا می خوری نیست ها؛ آقا سیّد همیشه بهترین چاییش رو برای من کِنار میذاره، بخور ببین چه عَطر و طَعمی داره که تا شَبِت رو میسازه! " راست هم می گُفت ... بعد یِکراست دَست های مهربانَش را می بُرد سمتِ درِ قَندان و همانطور که بَرَش می داشت،تأکید می کَرد؛ " نُقلِ رنگی گرفتم چون بچه ها بیشتر خوشِشون میاد، بهارنارنج و بیدمشک قاطیه، ببین تا دَرِش رو برداشتم بویِ خوشِش پیچید ، حلالِش باشه ..." و حالا چَند سالی ست که نه شیرینی های آلمانی در دَهان آب می شَوَند ، نه عطرِ خیارها کسی را مَست می کُند ، نه پرتقال ها پُر مزّه اَند، نه نُقل ها بویِ خوشی می دهَند ، نه حتّی بهترین چای ها، عَطر و طعمِ چایِ آقا سیّد را دارند و نه بابابُزُرگ کنارِ ماست . ⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺
من بچه گلوبندک هستم. اصلِ تهران. در همان محله يک بقالى كوچكى داشتيم كه صاحبش حاج خليل نامی بود، شهرستانى و آذرى زبان كه خيلى سخت فارسی میتوانست حرف بزند. كس و كارى هم در تهران نداشت. كاسب سالم و سلامت و واقعا حبيب خدا… بزرگترها تعريف ميكردند وقتی اواخر پهلوى خواروبار و حبوبات ناگهان گران شد او روى شيشه مغازه اش كاغذى نوشت كه بعلت گرانى جنس نميفروشد. ساواک بعداز خبر شدن با حاج خليل برخورد سختی كرد كه يكوقت بسرش قصد اخلال در بازار نزند، از همان بقالى كوچكش! به او گفته بودند مردک بی كس و كار (دهاتى) تو با اين كارها فكر كردى ميتوانى كارى از پيش ببرى و مردم اصلا تو را آدم حساب ميكنند؟ بخاطر نمک نشناسی از حكومت آخرش مثل سگ و در بى كسی و تباهى ميميرى! وقتی خبر به گوش ميراسمعيل پدر مهندس موسوى که كاسب معروف سنگلج بود رسيد او هم تابلو زد كه بعلت گرانی جنس نميفروشد و دهان به دهان گشت و اكثر كاسبان تهران همين تابلو را زدند و مردم هم خريد اجناس گران را تحريم كردند تا ارزان شود. كار بجائی رسيد كه شاه هم پيام تلويزيونی داد و اعلام كرد با مردم همراه است و جنس گران نميخرد! در اوج درگيريهاى انقلاب و چندماهى كه شهر تعطيل بود و مردم در تنگناى معيشتی از جیب میخوردند، حاج خليل اينبار تابلو زد كه جنس نسيه ميدهد روزيكه حاج خليل فوت كرد دقيقا مقارن با فوت مرحوم طالقانى بود و جمعيت بسيار زيادی براى تشييع آمده بودند جلوى پزشک قانونى كه در محله ما بود چندنفرى انگشت شمار هم از اهل محل رفته بودند براى تحويل جنازه حاج خليل . تابوت اول كه بيرون آمد همه آنرا روى دست بردند و به هواى جنازه طالقانى شروع به عزادارى كردند اما نرسيده به بازار خبر دادند جنازه طالقانى تازه از پزشك قانونى بيرون آمده و اين جنازه‌ی بقال محل است جمعيت آنقدر زياد بود كه نميتوانست برگردد و همانجا منتظر رسيدن جنازه طالقانى ماندند و بدون آنكه بقال را بشناسند، هر دو جنازه را با شكوه تمام تشييع كردند و بقال ساده‌ و كه هميشه غمخوار مردم بود، برعكس حرفهاى ساواک بى كس و تنها نمرد اينروزها چقدر جاى حاج خليل ها خاليست 👤 ⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺
مرد ثروتمندی پسری عیاش داشت. هرچه پدر نصیحت می کرد که با این دوستان ناباب معاشرت مکن و دست از این ولخرجی ها بردار اینها عاشق پولت هستند، جوان جاهل قبول نمی کرد تا اینکه لحظه مرگ پدرفرا می رسد. پسرش را خواسته و میگوید فرزند با تو وصیتی دارم، من ازدنیا می روم ولی درمطبخ (آشپزخانه) را قفل کردم و کلید آن را به تو می دهم، آنجا یک طناب از سقف آویزان است و هر وقت از زندگی ناامید شدی و راه به جایی نبردی برو و خودت را دار بزن. پدراز دنیا می رود و پسر در معاشرت با دوستان ناباب و زنان آنقدرافراط می کند که بعد از مدتی تمام ماترک و ثروت بجا مانده به پایان میرسد. کم کم دوستانش که وضع را چنین می بینند از دوراو پراکنده می شوند. پسر در بهت و حیرت فرومی رود و به یاد نصیحت های پدرمی افتد و پشیمان می شود اما سودی نداشت. روزی در حالی که برای ناهار گرده نانی داشت کناری می نشیند تا سد جوع (رفع گرسنگی) کند، در همان لحظه کلاغی از آسمان به زیر آمده و نان را برداشته و میرود. پسرناراحت و افسرده با شکم گرسنه به راه میافتد و در گذری دوستانش را میبیند که مشغول خنده و شوخی هستند. نزد آنها رفته سلام میکند و آنها به سردی جواب او را میدهند. سرصحبت را باز می کند ومی گوید گرده نانی داشتم کلاغی آن را برداشت وحال آمدم که روزخود را با شما بگذرانم. رفقایش قاه قاه خندیدند و مسخره اش کردند. پسر ناراحت و دلشکسته راهی منزل می شود و در راه به یاد حرف های پدرمی افتد کلید مطبخ را برداشته قفل آن را باز میکند و به درون میرود. چشمش به طناب داری میافتد که از سقف آویزان است. چهارپایه ای آورده طناب را روی گردنش می اندازد و با لگدی چهارپایه را به کناری پرت میکند که در همان لحظه طناب از سقف کنده شده او با گچ و خاک به همراه کیسه ای کف زمین می افتد. با تعجب کیسه را باز کرده درون آن پراز جواهر و سکه طلا میبنید. به روح پدر رحمت فرستاده و از فردای آن روز با لباسهای گرانقیمت در محل حاضر میشود و دوستانش همدیگر را خبر کرده و یکی یکی از راه میرسند و گردش را گرفته و شروع به چاپلوسی میکنند. او هم وعده گرفته و آنها را برای صرف غذا به منزل دعوت کرده و از طرفی ده نفر گردن کلفت با چماق در گوشه ای پنهان میکند و وقتی همه آنها جمع میشوند به آنها میگوید: دوستان بزغاله ای برای شما خریده بودم که ناگهان کلاغی از آسمان بزیر آمد و بزغاله را برداشت و فرار کرد. دوستان ضمن تائید حرف او دلداریش دادند که مهم نیست از این پیش آمدها میشود و امروز ناهار بازار را میخوریم که در این لحظه پسر فریاد میزند: در روزگار فقر و محنت بشما گفتم نان مرا کلاغ برد به من خندیدید، حال چطور باور میکنید که کلاغ بزغاله ای را برده است؟ و چماق دارها را خبر می کند و آنها هجوم آورده کتک مفصلی به رفقایش می زنند و از آن روز به بعد طریق درست زندگی را پیش میگیرد. ⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺
در زمانهاى قديم، مردی ساز زن و خواننده ای بود؛ بنام "برديا" که با مهارت تمام می نواخت و همیشه در مجالس شادی و محافل عروسی، وقتی برای رزرو نداشت... بردیا چون به سن شصت سال رسید روزی در دربار شاه می نواخت که خودش احساس کرد دستانش دیگر می لرزند و توان ادای نت ها را به طور کامل ندارد و صدایش بدتر از دستانش می لرزید و کم کم صدای ساز و صداى گلویش ناهنجار می شود. عذر او را خواستند و گفتند دیگر در مجالس نیاید. بردیا به خانه آمد، همسر و فرزندانش از این که دیگر نمی توانست کار کند و برایشان خرجی بیاورد بسیار آشفته شدند . بردیا سازش را که همدم لحظه های تنهاییش بود برداشت و به کنار قبرستان شهر آمد. در دل شب در پشت دیوار مخروبه قبرستان نشست و سازش را به دستان لرزانش گرفت و در حالی که در کل عمرش آهنگ غمی ننواخته بود، سازش را برای اولین بار بر نت غم کوک کرد و این بار برای خدایش در تاریکی شب، فقط نواخت. بردیا می نواخت و خدا خدا می گفت و گریه می کرد و بر گذر عمرش و بر بی وفایی دنیا اشک می ریخت و از خدا طلب مرگ می کرد. در دل شب به ناگاه دست گرمی را بر شانه های خود حس کرد، سر برداشت تا ببیند کیست. شیخ ابوسعید ابوالخیر را دید در حالی که کیسه ای پر از زر در دستان شیخ بود. شیخ گفت این کیسه زر را بگیر و ببر در بازار شهر دکانی بخر و کارى را شروع کن. بردیا شوکه شد و گریه کرد و پرسید ای شیخ آیا صدای ناله من تا شهر می رسید که تو خود را به من رساندی؟ شیخ گفت هرگز. بلکه صدای ناله مخلوق را قبل از این که کسی بشنود خالقش می شنود و خالقت مرا که در خواب بودم بیدار کرد و امر فرمود کیسه زری برای تو در پشت قبرستان شهر بیاورم. به من در رویا امر فرمود برو در پشت قبرستان شهر، مخلوقی مرا می خواند برو و خواسته او را اجابت کن. بردیا صورت در خاک مالید و گفت خدایا عمری در جوانی و درشادابی ام با دستان توانا سازهایی زدم براى مردم این شهر اما چون دستانم لرزید مرا از خود راندند. اما یک بار فقط برای تو زدم و خواندم. اما تو با دستان لرزان و صدای ناهنجار من، مرا خریدی و رهایم نکردی و مشتری صدای ناهنجار ساز و گلویم شدی و بالاترین دستمزد را پرداختی. ⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺
پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودکی زخمی و خون آلوده را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت : خواهش می کنم به داد این بچه برسید ماشین بهش زد و فرار کرد … پرستار : این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو قبل از بستری و عمل پرداخت کنید. پیرمرد : اما من پولی ندارم حتی پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم، خواهش می کنم عملش کنید! من پول رو تا شب فراهم می کنم و براتون میارم پرستار گفت : با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید! اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت :  این قانون بیمارستانه اول پول ،بعد عمل … باید پول قبل از عمل پرداخت بشه .. صبح روز بعد همان دکتر سر مزار دختر کوچکش !!ماتش برده بود !! و به دیروز می اندیشید،آیا واقعا پول اینقدر با ارزشه … ؟ ⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺
یک شب! یکی از دوستانِ کاناداییم، یه قانونِ جالب واسه خودش داشت! قانونش این بود کـه: باوجودِ داشتن همسر، دو بچه و زندگی مستقل و کارِ پر مسئولیت «ماهی یک شب باید خونه پدر و مادرش باشه!» می گفت کـه کارهای بچه‌ها رو انجام میدم‌ و میرم خودم تنهایی، مثل دورانِ بچگی و نوجوانی … چندین ساله این قانون رو دارم، هم خودم و هم همسرم! می گفت: خیلی وقت‌ها هم کار خاصی نمیکنیم! پدرم تلویزیون نگاه می‌کنه و من کتاب می‌خونم، مادرم تعریف می‌کنه، من گوش می‌دم، من حرف میزنم و مـادرم یا پدرم چرت میزنند و شب میخوابیم… صبح صبحانه‌اي می خوریم، بعد برمیگـردم بـه زندگی! دیروز روی فیسبوکش دیدم یه عکس گذاشته بود و یه نوشته کـه متوجه شدم مادرش چند ماه پیش فوت شده. براش پیام دادم کـه بابتِ درگذشت مادرت متاسفم و همیشـه ماهی یک شبی رو کـه گفتـه بودی بـه یاد دارم… جوابی داده، تشکری کرده و نوشته کـه: «مادرم توی خاطراتِ محدودش، از اون شب‌ها بـه عنوانِ بهترین ساعتهای سالها و ماه‌هاي‌ گذشته ‌اش یاد کرده» و اضافه کرد کـه: اگه راستش رو بخوای بیشتر از مادرم برای خودم خوشحالم کـه از این «فرصت و شانس» نهایتِ استفاده رو برده‌ام…!! قوانینِ خوب رو دوست دارم… برای خودتون؛ دلتون؛ حالتون و خانوادتون قانون هاي‌ قشنگ بذارید؛ بعداً حسرت قانون هاي‌ گذاشته نشده رو نداشته باشید! ⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺
✍ من می‌خواهم زنده بمانم 🔹سه بیمار جواب آزمایش‌هایشان را در دست داشتند. 🔸دکتر به هر سه گفته بود که بر اساس آزمایش‌های انجام‌شده، به بیماری‌های لاعلاجی مبتلا شده‌اند، به صورتی که دیگر امیدی به ادامه زندگی برای آن‌ها وجود ندارد و در آینده‌ای نزدیک عمرشان به پایان می‌رسد. 🔹آن‌ها داشتند در این باره صحبت می‌کردند که می‌خواهند باقی‌مانده عمرشان را چه کار کنند. 🔸نفر اول می‌گفت: من در زندگی‌ام همیشه مشغول کسب و تجارت بوده‌ام و حالا که نگاه می‌‌کنم، حتی یک روز از زندگی‌ام را به تفریح و استراحت نپرداخته‌ام. 🔹اما حالا که متوجه شده‌ام بیش از چند روز از عمرم باقی نمانده، می‌خواهم تمام ثروتم را در این چند روز خرج کامجویی و لذّت از دنیا کنم. 🔸می‌خواهم جاهایی بروم که یک عمر خیال رفتنش را داشتم. چیزهایی را بپوشم که دلم می‌خواسته اما نپوشیده‌ام. کارهایی را انجام دهم که به‌علت مشغله زیاد انجام نداده‌ام و چیزهایی را بخورم که تا به حال نخورده‌ام. 🔹نفر دوم می‌گفت: من نیز یک عمر درگیر تجارت بوده و از اطرافیانم غافل شده بودم. اولین کاری که می‌کنم این است که می‌روم سراغ پدر و مادرم و آن‌ها را به خانه‌ام می‌آورم تا این چند روز باقی‌مانده را کنار آن‌ها و همراه با همسر و فرزندانم سپری کنم. 🔸در این چند روز می‌خواهم به تمام دوستان و فامیل‌هایم سر بزنم و از بودن با آن‌ها لذت ببرم. در این چند روز باقی‌مانده می‌خواهم نصف ثروتم را صرف کارهای خیرخواهانه و عام‌المنفعه کرده و نیمی دیگر از آن را برای خانواده‌ام بگذارم تا پس از مرگ من دچار مشکلات مالی نشوند. 🔹نفر سوم با شنیدن سخنان دو نفر اول، لحظه‌ای ساکت ماند و اندیشید و سپس گفت: من مثل شما هنوز ناامید نشده‌ام، و امیدم را به زندگی از دست نداده‌ام، من می‌خواهم سال‌های سال عمر کنم و از زنده‌بودنم لذت ببرم. 🔸اولین کاری که من انجام می‌دهم این است که دکترم را عوض می‌کنم. می‌خواهم سراغ دکترهای باتجربه‌تر بروم. 🔹من می‌خواهم زنده بمانم و زنده هم می‌مانم. ⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺
✍ من می‌خواهم زنده بمانم 🔹سه بیمار جواب آزمایش‌هایشان را در دست داشتند. 🔸دکتر به هر سه گفته بود که بر اساس آزمایش‌های انجام‌شده، به بیماری‌های لاعلاجی مبتلا شده‌اند، به صورتی که دیگر امیدی به ادامه زندگی برای آن‌ها وجود ندارد و در آینده‌ای نزدیک عمرشان به پایان می‌رسد. 🔹آن‌ها داشتند در این باره صحبت می‌کردند که می‌خواهند باقی‌مانده عمرشان را چه کار کنند. 🔸نفر اول می‌گفت: من در زندگی‌ام همیشه مشغول کسب و تجارت بوده‌ام و حالا که نگاه می‌‌کنم، حتی یک روز از زندگی‌ام را به تفریح و استراحت نپرداخته‌ام. 🔹اما حالا که متوجه شده‌ام بیش از چند روز از عمرم باقی نمانده، می‌خواهم تمام ثروتم را در این چند روز خرج کامجویی و لذّت از دنیا کنم. 🔸می‌خواهم جاهایی بروم که یک عمر خیال رفتنش را داشتم. چیزهایی را بپوشم که دلم می‌خواسته اما نپوشیده‌ام. کارهایی را انجام دهم که به‌علت مشغله زیاد انجام نداده‌ام و چیزهایی را بخورم که تا به حال نخورده‌ام. 🔹نفر دوم می‌گفت: من نیز یک عمر درگیر تجارت بوده و از اطرافیانم غافل شده بودم. اولین کاری که می‌کنم این است که می‌روم سراغ پدر و مادرم و آن‌ها را به خانه‌ام می‌آورم تا این چند روز باقی‌مانده را کنار آن‌ها و همراه با همسر و فرزندانم سپری کنم. 🔸در این چند روز می‌خواهم به تمام دوستان و فامیل‌هایم سر بزنم و از بودن با آن‌ها لذت ببرم. در این چند روز باقی‌مانده می‌خواهم نصف ثروتم را صرف کارهای خیرخواهانه و عام‌المنفعه کرده و نیمی دیگر از آن را برای خانواده‌ام بگذارم تا پس از مرگ من دچار مشکلات مالی نشوند. 🔹نفر سوم با شنیدن سخنان دو نفر اول، لحظه‌ای ساکت ماند و اندیشید و سپس گفت: من مثل شما هنوز ناامید نشده‌ام، و امیدم را به زندگی از دست نداده‌ام، من می‌خواهم سال‌های سال عمر کنم و از زنده‌بودنم لذت ببرم. 🔸اولین کاری که من انجام می‌دهم این است که دکترم را عوض می‌کنم. می‌خواهم سراغ دکترهای باتجربه‌تر بروم. 🔹من می‌خواهم زنده بمانم و زنده هم می‌مانم. ⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺
پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودکی زخمی و خون آلوده را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت : خواهش می کنم به داد این بچه برسید ماشین بهش زد و فرار کرد … پرستار : این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو قبل از بستری و عمل پرداخت کنید. پیرمرد : اما من پولی ندارم حتی پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم، خواهش می کنم عملش کنید! من پول رو تا شب فراهم می کنم و براتون میارم پرستار گفت : با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید! اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت :  این قانون بیمارستانه اول پول ،بعد عمل … باید پول قبل از عمل پرداخت بشه .. صبح روز بعد همان دکتر سر مزار دختر کوچکش !!ماتش برده بود !! و به دیروز می اندیشید،آیا واقعا پول اینقدر با ارزشه … ؟ ⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺