آنچه گذشت...(نوستالژی)
🥀نازبانو🥀 #100 خانم جان گفت بد نمیگی بعد هم مونس و صدا زد که به طلعت بگو قلم و کاغذ برداره و بیاد ک
🥀نازبانو🥀
#101
به نفعته مواظب خودت باشی
دفعه بعد بشنوم ننه ات لشکر کشی کرده و اومده اینجا و گنده تر از دهنش حرف زده
کاری میکنم از خونه اربابم با تی پا خودش و دختراش و بندازن بیرون
بتول با حرص برگشت سمت خانوم جون و گفت من با طلعت کاری ندارم اونم با من کاری نداره اما ننه اش زیادی حرف میزنه
باید یکی بهش حالی میکرد همون اندازه دختر دست و پا چلفتی اون تو این خونه خانمه منم هستم دلیلی نداره اون بخوره و بخواب من کلفتی کنم
خانوم جان با حرص بلند شد و گفت برا همین میگم گذشته اتو یادت نره بار اول بعنوان کلفت وارد خونه طلعت شدی نه دختر تاجر
بتول دید فایده نداره و راهشو سمت مطبخ کج کرد و رفت
ساعتی نگذشته بود که صدای کوبیده شدن در هممونو سمت حیاط کشوند انگار بند دلمو پاره کرده بودن
در و جوری میکوبیدن که نیر هم از مطبخ بیرون اومد و با ترس گفت چی شده کیه؟
خانوم جان زود گیوه هاشو پاش کرد و دویید سمت در
سعید پشت در بود و با گریه میگفت به دادمون برسید نامردها پدرم و کشتن
خانوم جان دستش و گرفت به دیوار و عقب عقب اومد نیر جلو دویید و خانوم جان و گرفت و داد زد سر سعید که درست حرف بزن ببینم چی شده زن بیچاره رو داری میکشی
نمیدونی قلبش مریضه
سعید با حرص نیر و کنار زد و کنار خانوم جون زانو زد و گفت ببخشید خانوم جون خیلی ترسیدم
پدرم بد جور حالش بده کارگرها جمع شد اونو بردن خونه طبیب من تنها موندم
خانوم جان دستهای سعید و گرفت و با صدای ضعیف گفت تو رو جون مادرت بگو ببینم چی شده چه خاکی به سرمون شده
ادامه دارد...
کپی داستان ممنوع⛔️
حق الناس🤦♀️
#نوستالژی
#قدیمی
#دهه_۶۰
⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺