آنچه گذشت...(نوستالژی)
🥀نازبانو🥀 #104 طلعت یهو گریه اش و قطع کرد و بلند شد و با عجله رفت سمت مهمونخونه خانوم جان و مونس و
🥀نازبانو🥀
#105
طلعت نگاهی به بتول کرد و گفت چقد به سادگی من خندیدی
واقعا که ساده بودن بزرگترین جنایتی هست که ادم به خودش میکنه
بعد بلند شد و رفت سمت اتاقش و خانوم جان هم دنبالش رفت خانوم جان عذاب وجدان داشت و سعی داشت طلعت و آروم کنه
من و نیر از لای در اتاق طلعت و نگاه میکردیم
طلعت گفت من میرم از این خونه از این آدمهای بی چشم رو فرار میکنم
موندم علی خجالت نکشید از منی که اونو با چهار تا بچه قد و نیم قد قبول کردم و هیچ مراسمی نگرفتم و تو سکوت اومدم خونش
حداقل طلاقمو میگیرم و مهریه ام و ازش میگیرم و جهیزیه امو میبرم تا اونوقت یکم دلم شاید خنک بشه
خانوم جان آروم نشست کنارش و گفت
روزگار برای همه سختی داره دخترم من و مادرت هم این چیزها رو چشیدیم
مادرت باید تو رو با سیاست بار می اورد نه اینطور همه تقصیرها رو از مادرت میبینم که زنانگی رو بهت یاد نداد
گیریم که طلاق گرقتی بعدش چی
میخوای تا اخر عمرت گوشه خونه پدرت بشینی و پدر علیلت و از این دنده به اون دنده بکنی؟
تا زخم بستر نگیره
یا میخوای به ناچار زن دوم به پیرمرد عیالوار بشی؟
نمیدونم والا حتما میخوای بتول و به آرزوش برسونی
طینت بتول به زودی برای علی رو میشه باید بمونی و زندگیت و نجات بدی
بتول تنها هنرش سرخاب و سفیداب مالیدن
که فردا بعد بدنیا اومدن بچه اش دیگه نه وقتشو داره نه هوسش و
بمون لزار کلفتیتو بکنه بمون و خانومی کن
باور کن تو از اون سرتری تو سواد داری و علی عاشق پیشرفت و به روز بودنه
خودتو نجات بده از این وضعیت نمیگم عادی رفتار کن تلاش کن پیشرفت کنی ولی با علی سر سنگین باش محلش نده باور کن به سمتت کشیده میشه
طلعت که انگار نرم شده بود گفت تازه فهمیدم درس دادن و دوس دارم
برام چند تا شاگرد پیدا کنید تو ده پول هم نمیخوام
صبحها تو یکی از اتاقهای کوچیک بهشون درس میدم
ولی از این به بعد من دیگه با علی کاری ندارم ارزونی بتول خانومش لیاقتش همون کلفته
میخوام زندگیم و بکنم
خانوم جون لبخندی زد و گفت آفرین همینو میخوام
کینه و ناراحتی طلعت از پدر باعث تعییر طلعت شد به قول خانوم جان طلعت بد سیلی خورد از روزگار اما لازم بود تا بیدارش کنه
فردا دوباره برا عیادت پدر رفتیم خونه طبیب کبودی های پدر بیشتر شده بود
خانوم جان یکسر به طبیب اصرار میکرد کاری کنه کبودی ها کمتر بشه چند روز دیگه عروسیه جلوی مردم آبرومون میره
بعد دو روز طبیب پدر و با کمک دستیار خوش روش بهرام به خونه آوردن
پدر با شرمندگی لبخندی به ما ها زد و گفت بهترم نگران نباشین
طلعت اومد تو ایوون و با صدای بلند گفت
رختخوابشون تو اتاق مهمونخونه پهن شده بی زحمت ببریدش همونجا هممون مخصوصا پدر خشکش زد
طبیب که از ماجرای خونه ما خبر نداشت گفت چشم من جلوتر دوییدم و در و باز کردم و به زحمت زیاد پدر و بردن تو اتاق
بتول تو حیاط پای پله ها وایساده بود و نگاه میکرد میترسید نزدیک بره
ادامه دارد...
کپی داستان حرام⛔️⛔️
#نوستالژی
#قدیمی
#دهه_۶۰
⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺