آنچه گذشت...(نوستالژی)
🥀نازبانو🥀 #106 خانومجون رفت کنار طبیب نشست نیر استکان چایی رو جلوی طبیب و شاگردش بهرام گذاشت و ر
🥀نازبانو🥀
#107
آقا کریم یه قوطی روغن سبز رنگ چند تا باند قهوه ای سه چهار تکه نی چوبی و یه بالشتک کهنه کوچیک همراهش داشت
شکم بزرگش جلوتر از خودش داشت می اومد و رو پیشونیش جای مهر بود و یه پاشو موقع راه رفتن میکشید
تا چشمش به پدر افتاد زود کفشهاشو کند و اومد تو
و گفت خدا بد نده معمار از اسدالله یه چیزهایی شنیدم و دیگه منتظر توضیح پدر نموند و شروع کرد با اخم پدر و بررسی کردن
و گفت شرمنده اقا باید زودتر برگردم به چند نفر قول دادم برم بهشون سر بزنم
با دقت و مهارت یه طبیب شروع کرد به معاینه پدر از مهره های گردنش تا انگشتهای دستش و پاهاش و زانوهاش به دنده هاش که رسید صدای ناله پدر بلند شد
آقا کریم هم حرفهای طبیب و زد و گفت مهره کمرش آسیب دیده و یه دنده اش شکسته
بعد هم یه سکه از خانوم جون گرفت و کمر پدر و بست و گفت باید از جات تکون نخوری
پدر گفت نمیشه که
کریم جدی گفت اگه دلت نمیخواد تا اخر عمرت فلج یه گوشه بیفتی باید این یکی دو هفته رو کامل استراحت کنی و لگن زیرت بزارن
بعد هم گفت باید چند تا پماد هم براش درست کنید و بزارید
طلعت هم اومده بود کنار در تا ببینه آقا کریم چی میگه
بتول هم که دم در وایساده بود با خجالت کنار رفت تا طلعت بیاد تو
طلعت چند قدم تو اومد و کنار خانوم جون وایساد
خانوم جون گفت دستورشو بگید من درست میکنم آقا کریم گفت من که سواد ندارم میگم بنویسن شب بیایید بگیرید
طلعت گفت بگید من بنویسم
آقا کریم با تعجب سری بالا کرد و گفت مگه سواد دارید؟
خانوم جون با افتخار گفت بله برای خودش یه پا ملا باجی هست این دو دختر زیر دستش دارن مشق میکنن
ادامه دارد...
کپی داستان حرام⛔️⛔️
#نوستالژی
#قدیمی
#دهه_۶۰
⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺