Mohammad Heshmati - Shisheo Sang (320).mp3
4.24M
.
🎺خواننده: #محمدحشمتی
#آهنگ نوستالژی شیشه و سنگ
#نوستالژی
#قدیمی
#دهه_۶۰
⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺
آنچه گذشت...(نوستالژی)
🥀نازبانو🥀 #104 هیچ کدوممون حال خوبی نداشتیم و وقت ناهار بود اما هر کس گوشه ای افتاده بود که نیر با
🥀نازبانو🥀
#104
طلعت یهو گریه اش و قطع کرد و بلند شد و با عجله رفت سمت مهمونخونه خانوم جان و مونس و ما دنبالش افتادیم
طلعت در مهمونخونه رو محکم کبید و با لگد باز کرد
بتول کنار دیوار نشسته بود و گریه میکرد
طلعت سمتش رفت و دستش و انداخت موهاشو تابوند و بلندش کرد و با حرص گفت
از وقتی پاتو گذاشتی تو این خونه باعث بدبختی مون شدی
فقط مرگ و بدبخای آوردی چی میخوای از زندگی من و محکم میزد تو سر و صورتش بتول اصلا کاری نمیکرد و فقط گریه میکرد
خانوم جان خودشو انداخت وسط و التماس طلعت میکرد که ولش کنه خانوم جان میگفت
به بچه اش رحم کن خودتو مدیون این نکن
بزار اون مدیون تو باشه
طلعت با شنیدن حاملگی بتول دیوونه تر شد و محکمتر میزدش و با حرص گفت
با آوردن این عفریته تو این خونه بدبختم کردی چی میخوای دیگه دلت خنک نشد
حلالت نمیکنم زن عمو
خانوم جون بلاخره موهای بتول و از دست طلعت بیرون کشید طلعت نشست رو زمین و میکوبید رو سینه اش و گریه میکرد خانوم جان کنارش نشست و سرشو گرفت به بغلش و گفت
میدونم شرمنده ام اما کاریه که شده الان دیگه نمیشه کاریش کرد
بتول با سر و موی آشفته یه گوشه کز کرده بود و نگاه میکرد با گریه
انگار دزدی رو سر دزدی گرفتن
طلعت سرشو از بغل خانوم جان جدا کرد و گفت یا جای من اینجاس یا این عفریته
بخدا اگه این اینجا بمونه من میرم کنار همون پدر علیلم میشینم و سر کوفتهای همه رو به جون میخرم
حال طلعت خیلی بد بود گاهی سکوت میکرد گاهی گریه میکرد و گاهی هم پدر و نفرین میکردو میگفت چطور تونستی با من اینکار و بکنی وقتی منو نمیخواستی چرا بهم محبت میکردی لعنت بهت من تازه داشتم خودمو جمع و جور میکردم غافل از اینکه شدم بازیچه این زن و مرد
ادامه دارد...
کپی داستان حرام⛔️⛔️
#نوستالژی
#قدیمی
#دهه_۶۰
⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺
بعد فوت مادرم زندگی برگ جدیدی از خودشو بهمون نشون داد
چیزهایی که برای من ناز پرورده سخت بود
عروس خونه ای پر رمز و راز شدم
و بیخبر از همه جا تک و تنها وارد خونه ای شدم که سرنوشتمو به کل زیر و رو کرد
سرنوشتی از دهه ۳۰
داستانی واقعی از سرگذشت دختری زیبا بنام ناز بانو🌹
https://eitaa.com/joinchat/1364656341C892be99676
آنچه گذشت...(نوستالژی)
🥀نازبانو🥀 #104 طلعت یهو گریه اش و قطع کرد و بلند شد و با عجله رفت سمت مهمونخونه خانوم جان و مونس و
🥀نازبانو🥀
#105
طلعت نگاهی به بتول کرد و گفت چقد به سادگی من خندیدی
واقعا که ساده بودن بزرگترین جنایتی هست که ادم به خودش میکنه
بعد بلند شد و رفت سمت اتاقش و خانوم جان هم دنبالش رفت خانوم جان عذاب وجدان داشت و سعی داشت طلعت و آروم کنه
من و نیر از لای در اتاق طلعت و نگاه میکردیم
طلعت گفت من میرم از این خونه از این آدمهای بی چشم رو فرار میکنم
موندم علی خجالت نکشید از منی که اونو با چهار تا بچه قد و نیم قد قبول کردم و هیچ مراسمی نگرفتم و تو سکوت اومدم خونش
حداقل طلاقمو میگیرم و مهریه ام و ازش میگیرم و جهیزیه امو میبرم تا اونوقت یکم دلم شاید خنک بشه
خانوم جان آروم نشست کنارش و گفت
روزگار برای همه سختی داره دخترم من و مادرت هم این چیزها رو چشیدیم
مادرت باید تو رو با سیاست بار می اورد نه اینطور همه تقصیرها رو از مادرت میبینم که زنانگی رو بهت یاد نداد
گیریم که طلاق گرقتی بعدش چی
میخوای تا اخر عمرت گوشه خونه پدرت بشینی و پدر علیلت و از این دنده به اون دنده بکنی؟
تا زخم بستر نگیره
یا میخوای به ناچار زن دوم به پیرمرد عیالوار بشی؟
نمیدونم والا حتما میخوای بتول و به آرزوش برسونی
طینت بتول به زودی برای علی رو میشه باید بمونی و زندگیت و نجات بدی
بتول تنها هنرش سرخاب و سفیداب مالیدن
که فردا بعد بدنیا اومدن بچه اش دیگه نه وقتشو داره نه هوسش و
بمون لزار کلفتیتو بکنه بمون و خانومی کن
باور کن تو از اون سرتری تو سواد داری و علی عاشق پیشرفت و به روز بودنه
خودتو نجات بده از این وضعیت نمیگم عادی رفتار کن تلاش کن پیشرفت کنی ولی با علی سر سنگین باش محلش نده باور کن به سمتت کشیده میشه
طلعت که انگار نرم شده بود گفت تازه فهمیدم درس دادن و دوس دارم
برام چند تا شاگرد پیدا کنید تو ده پول هم نمیخوام
صبحها تو یکی از اتاقهای کوچیک بهشون درس میدم
ولی از این به بعد من دیگه با علی کاری ندارم ارزونی بتول خانومش لیاقتش همون کلفته
میخوام زندگیم و بکنم
خانوم جون لبخندی زد و گفت آفرین همینو میخوام
کینه و ناراحتی طلعت از پدر باعث تعییر طلعت شد به قول خانوم جان طلعت بد سیلی خورد از روزگار اما لازم بود تا بیدارش کنه
فردا دوباره برا عیادت پدر رفتیم خونه طبیب کبودی های پدر بیشتر شده بود
خانوم جان یکسر به طبیب اصرار میکرد کاری کنه کبودی ها کمتر بشه چند روز دیگه عروسیه جلوی مردم آبرومون میره
بعد دو روز طبیب پدر و با کمک دستیار خوش روش بهرام به خونه آوردن
پدر با شرمندگی لبخندی به ما ها زد و گفت بهترم نگران نباشین
طلعت اومد تو ایوون و با صدای بلند گفت
رختخوابشون تو اتاق مهمونخونه پهن شده بی زحمت ببریدش همونجا هممون مخصوصا پدر خشکش زد
طبیب که از ماجرای خونه ما خبر نداشت گفت چشم من جلوتر دوییدم و در و باز کردم و به زحمت زیاد پدر و بردن تو اتاق
بتول تو حیاط پای پله ها وایساده بود و نگاه میکرد میترسید نزدیک بره
ادامه دارد...
کپی داستان حرام⛔️⛔️
#نوستالژی
#قدیمی
#دهه_۶۰
⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺