eitaa logo
آنچه گذشت...(نوستالژی)
108.5هزار دنبال‌کننده
32هزار عکس
8.1هزار ویدیو
2 فایل
اولین و خاصترین کانال خاطرات دهه ۴۰،۵۰،۶۰،۷۰ نوستالژی هاتون و خاطرات قدیمی تونو برامون بفرستید🙏 @Sangehsaboor انجام تبلیغات 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/1267335304Cab768ed1c8. فعالیت ما /بعنوان موسس/ صرفاً در پیامرسان ایتا میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
🙂تهران در یک روز زمستانی دهه 1350 ⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺
💽 بیل گیتس در سال ۱۹۹۴ این عکس را گرفت تا نشان دهد CD، در دستش از همه کاغذ هایی که بر آن نشسته(که پیامد قطع درختان بوده)، بیشتر اطلاعات می تواند نگه دارد... ⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺
*دلم میخاد برگردیم به شوقی که اون موقع داشتیم :)) ⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺
معماری شگفت‌انگیز تیمچه بزرگ قم بزرگترين سقف ضربی ايران ⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺
دوره گل کوچیک در خیابان‌های تهران، دهه هفتاد ⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺
4_6030574648444323108.mp3
7.33M
خواننده: نوستالژی بنام راز همیشگی ⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺
مرمت حرم امام رضا در زمان قاجار ⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺
تصویری زیبا از آرامگاه فردوسی در دهه پنجاه ⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺
🔻ملکه اردن در بازگشت از ملاقات با خانواده های قربانیان زلزله بم سال ۱۳۸۲ ⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺
*پمپ‌بنزینی در تهران در سال ۱۳۳۹* ⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺
آنچه گذشت...(نوستالژی)
🥀نازبانو🥀 #113 از کیفی که همراهش بود یکم سرخاب و سفیداب درآورد و به صورتم زد و تو چشامم سرمه کشید
🥀نازبانو🥀 مهمونها کم کم رسیدن وخونواده داماد که رو هم ۱۵ نفر هم نمیشدن اومدن و پدر جلو پاشون گوشفند قربونی کرد طلعت کت و دامن بنفش زیبایی به تنش کرده بود انگار که همون طلعت سابق نبود باوقار و خانومانه جلوی در وایساده بود و به مهمونها خوش آمد میگفت بتول حال خوبی نداشت و کت و دامن سبز رنگی به تنش کرده بود اما از اونجایی که خیلی چاق شده بود مجبور شد برای قایم کردن چینهای بدنش چادر سرش کنه سعید اصرار داشت که اسدالله صیغه عقدمونو بخونه چون معتقد بود ادم پاک و درستیه تو مهمونخونه سفره عقد کوچیکی پهن کرده بودیم زن عمو و خانوم جون سجاده سبزی پهن کردن و منو روش نشوندن زهرا خانوم جلو اومد و قران و داد دستم و گفت سوره نور هست نگاه کن اگه تونستی بخونی چه بهتر زن عمو خودشو کنارم رسوند و آروم زیر گوشم گفت حواست باشه بعد سومین بار بله رو بگو دلشوره داشتم و نمیتونستم هواسمو جمع کنم فامیلهای داماد جلوم نشسته بودن و باعث استرس زیادم میشدن مادر اکبر مدام قربون صدقه ام میرفت اما فرقی به حالم نمیکرد خانوم جون دل آشوب بود و آروم و قرار نداشت تو گوش زن عمو چیزی گفت و زن عمو هم طلعت و صدا کرد و دستش و گرفت و خواست از در بیرون بره خانوم جون گفت ماه سلطان چرا لج میکنی خودت باید بمونی بعد رو به خانمها کرد و گفت تو رو خدا ببخشیدا تو مجلس عقد میگن دو بخته و بیوه و هوو دار نباشه زن عمو گفت دختر هم نباید باشه ونیر و ملک ناز میخواستن بمونن اما زن عمو گفت بیخود بیخود اگه بمونید بختتون بسته میشه و ملک ناز و با گریه برد بیرون بتول و مونس هم خودشون تکلیف خودشونو فهمیدن و رفتن بیرون همون موقع به یاد حرف مادرم افتادم که میگفت امان از جهل آدمیزاد که تمومی نداره بلاخره صیغه خونده شد و اول همه دعا کردن و بعد کل کشیدن دایه رضوان جلو اومد و گفت به آینه بختت نگاه کن اکبر هم که اومد فقط تو آینه نگاهش کن نگاهتو برنگردون مادر اکبر رو سرم نقل میپاشید و مدام کل میکشید ادامه دارد... کپی داستان حرام⛔️ ✿⃟🍂✾ٖٜٖٜ♡⃟ٖٜٖٜٖٜ♡ٖٜٖٜ@𝚙𝚊𝚊𝚕𝚎𝚝𝚎ٖٜٖٜ♡⃟ٖٜٖٜٖٜ♡ٖٜٖٜ✾⃟🥀✿ ⚜️ @paalete ⚜️