آنچه گذشت...(نوستالژی)
🥀نازبانو🥀 #89 از مدل حرف زدن بتول فهمیدم بی چاک دهانی بتول به کی رفته شمسی همونطور که میرفت گفت با
🥀نازبانو🥀
#90
پیرهنی که فخر السادات داده بود و پوشیدم و شالشو هم سرم کردم نیر موهام و دورم ریخت و گفت یه چفت کفش قندره تو صندوق پیدا کردم تمیز و نو هست
بپوششون تا کمی قدت و بلندتر کنه و به چشم بیای
کفش ها برای پام بزرگ بودن و موقع راه رفتن در می اومدن نیر کمی کاغذ جلوش چپوند ولی انگشتهام درد میکرد نیر گفت لازم نیست راه بری یه گوشه وایسا
انقدر جدی بود که جرات سرپیچی از دستوراتش و نداشتم آماده که شدم ملک ناز خانوم جان و صدا کرد و به محض اینکه منو دید از ته دل گفت
دردت بجونم مادر چقدر ماه شدی دلبندم
البته نباید لباس خودشونو الان میپوشیدی اما اشکالی نداره
نمیخواست ذوقمو کور کنه
زن عمو روی تخت نشست و مونس قلیونش و چاق کرد و جلوش گذاشت
طلعت یه پیرهن آبی پوشید و روسری آبی به سر کرد
بتول هم یه پیرهن قرمز بلند پوشید و روسری سبزی به سر انداخت الحق که تو اون جمع میدرخشید
هر چند برای ما که به اخلاقش اگاه بودیم زیبایی ظاهریش برای چند لحظه فقط به چشم می اومد
مونس نتونست جلوی فضولیش و بگیره و رفت پیش بتول و گفت معلومه پیرهنت نو هست
بتول با فخر فروشی گفت پارچه مخملش و از شهر خریدم مونس با چشمای گشاد گفت مگه تو تازگی ها به شهر رفتی
بتول چشم غره ای به مونس رفت و گفت فکر نمیکنی زیادی داری فضولی میکنی
سعید سرش و از لای در تو خونه کرد و گفت
پدر بیا مهمونها اومدن
پدر برای اخرین. بار دورش و نگاهی کرد و بعد سمت در دویید
خانوم جان شال منو کمی جلو کشید و گفت گوشه حیاط کنار زن عمو وایسا
صدای دایره و تنبک اومد پانزده مرد پشت سر هم با مجمع های مسی که روی سرشون داشتن وارد خونه شدن و کنارشون دایره و تنبک میزدن
مردم ده برای دیدن خنچه من اومدن زن ها کل میکشیدن و مردها دست میزدن
خانم جان یه مشت پر اسفند تو آتیش ریخت و بوی خوشش همه جا رو پر کرد
اون قدر اوردن خنچه ام تماشایی بود که همه دهننشون وا مونده بود
کف مجمع ها رو پارچه مخمل زرشکی که گوشه بته جقه نقده دوزی شده بود پهن کرده بودن
پیرمردی سینی اول و که توش قران بود رو دستش بلند کرده بود و جلوتر از همه می اومد
بعد ها فهمیدم اون سید مجتبی شوهر خاله اکبر بود
بعد سینی قرآن سینی آینه و شمعدون وارد شد
آینه و شمعدون با پایه های استیل و اشکهای کریستال توجهمو جلب کرد خیلی زیبا بود
بعد سینی طلا
بعد اون سینی۵ طاقه پارچه اعلاء نبریده رو آوردن وبعد سینی های لباس و کیفو کفش
ادامه دارد...
✿⃟🍂✾ٖٜٖٜ♡⃟ٖٜٖٜٖٜ♡ٖٜٖٜ@𝚙𝚊𝚊𝚕𝚎𝚝𝚎ٖٜٖٜ♡⃟ٖٜٖٜٖٜ♡ٖٜٖٜ✾⃟🥀✿
#فال
#کلیپ
#متن
⚜️ @paalete ⚜️
آنچه گذشت...(نوستالژی)
🥀ناز بانو🥀 #94 خانوم جان کلافه گفت حرف اخرت و بگو ماه سلطان زن عمو مکثی کرد و تای ابروشو بالا اندا
🥀ناز بانو🥀
#95
زن عمو دنبال خانوم جان بلند شد و گفت من به طلعت میگم اما گمون نمیکنم الان حال و حوصله داشته باشه
خانوم جان گفت تو باید دخترتو و وادار کنی خودشو از این باتلاق نجات بده
زن عمو بی حوصله همونطور که داشت از در خارج میشد گفت زبون تو نرم تر و برنده تر هست خودت بیا طلعت و راضی کن
خانوم جان گفت دلخور نشو بیا بتول و واگذار کنیم بخدا مطمئن بزودی علی ذات واقعی این زن و میبینه
اون روز با کمک نیر و خانوم جون دستی به اتاقمون کشیدیم
آش پختیم و بعد خوردن آش زن عمو طلعت و به خانوم جون سپرد و رفت
پدر طلعت خیلی مریض بود و زمین گیر شده بود و در شرف زخم بستر بود و زن عمو نمیتونست بیشتر تنهاش بزاره
خانوم جان کمی با طلعت حرف زد و بعد به من گفت از امروز طلعت میخواد بهتون خوندن و نوشتن یاد بده حواست و جمع کن که تو این چند وقت یاد بگیری ملک ناز گفت من سواد دوس ندارم خانوم جان اخمی کرد و گفت مگه دست توئه فعلا کنار دستشون بشین ناز بانو اولویت داره بعد نوبت تو میشه
بتول که داشت میرفت مطبخ حرفهای خانوم جان و شنید و متوجه شد که خانوم جان دلش با طلعت هست و با اخم برگشت تو اتاقش حق هم داشت چون خانوم جان زن زیرک و دنیا دیده ای بود
اون روز طلعت درس دادن به ما رو شروع کرد خیلی خوشم اومد
خانوم جان تند تند بهمون سر میزد و طلعت بهش اطمینان میداد که نازبانو خیلی باهوشه زود یاد میگیره
خانوم جان گفت طلعت تا اومدن علی درس دادنت و کش بده
بلاخره پدر اومد و خانوم جون با خوشحالی رفت استقبالش و بتول و ناکام گذاشت و پدر و مستقیم آورد اتاقمون
پدر از دیدن درس خوندن من میخواست بال در بیاره
اومد پیش طلعت نشست و با شوق گفت چطوره هوشش
طلعت گفت خیلی باهوشه زود یاد میگیره
پدر گفت همین که بتونه بخونه و بنویسه
کافیه
ادامه دارد...
کپی داستانها ممنوع ⛔️
حق الناس هست 😐
✿⃟🍂✾ٖٜٖٜ♡⃟ٖٜٖٜٖٜ♡ٖٜٖٜ@𝚙𝚊𝚊𝚕𝚎𝚝𝚎ٖٜٖٜ♡⃟ٖٜٖٜٖٜ♡ٖٜٖٜ✾⃟🥀✿
#فال
#کلیپ
#متن
⚜️ @paalete ⚜️
آنچه گذشت...(نوستالژی)
🥀نازبانو🥀 #113 از کیفی که همراهش بود یکم سرخاب و سفیداب درآورد و به صورتم زد و تو چشامم سرمه کشید
🥀نازبانو🥀
#114
مهمونها کم کم رسیدن وخونواده داماد که رو هم ۱۵ نفر هم نمیشدن اومدن و پدر جلو پاشون گوشفند قربونی کرد
طلعت کت و دامن بنفش زیبایی به تنش کرده بود انگار که همون طلعت سابق نبود باوقار و خانومانه جلوی در وایساده بود و به مهمونها خوش آمد میگفت
بتول حال خوبی نداشت و کت و دامن سبز رنگی به تنش کرده بود اما از اونجایی که خیلی چاق شده بود مجبور شد برای قایم کردن چینهای بدنش چادر سرش کنه
سعید اصرار داشت که اسدالله صیغه عقدمونو بخونه چون معتقد بود ادم پاک و درستیه
تو مهمونخونه سفره عقد کوچیکی پهن کرده بودیم زن عمو و خانوم جون سجاده سبزی پهن کردن و منو روش نشوندن
زهرا خانوم جلو اومد و قران و داد دستم و گفت سوره نور هست نگاه کن اگه تونستی بخونی چه بهتر
زن عمو خودشو کنارم رسوند و آروم زیر گوشم گفت حواست باشه بعد سومین بار بله رو بگو
دلشوره داشتم و نمیتونستم هواسمو جمع کنم
فامیلهای داماد جلوم نشسته بودن و باعث استرس زیادم میشدن مادر اکبر مدام قربون صدقه ام میرفت اما فرقی به حالم نمیکرد
خانوم جون دل آشوب بود و آروم و قرار نداشت تو گوش زن عمو چیزی گفت و زن عمو هم طلعت و صدا کرد و دستش و گرفت و خواست از در بیرون بره خانوم جون گفت ماه سلطان چرا لج میکنی خودت باید بمونی
بعد رو به خانمها کرد و گفت تو رو خدا ببخشیدا تو مجلس عقد میگن دو بخته و بیوه و هوو دار نباشه
زن عمو گفت دختر هم نباید باشه ونیر و ملک ناز میخواستن بمونن اما زن عمو گفت بیخود بیخود اگه بمونید بختتون بسته میشه و ملک ناز و با گریه برد بیرون
بتول و مونس هم خودشون تکلیف خودشونو فهمیدن و رفتن بیرون
همون موقع به یاد حرف مادرم افتادم که میگفت امان از جهل آدمیزاد که تمومی نداره
بلاخره صیغه خونده شد و اول همه دعا کردن و بعد کل کشیدن دایه رضوان جلو اومد و گفت به آینه بختت نگاه کن اکبر هم که اومد فقط تو آینه نگاهش کن نگاهتو برنگردون
مادر اکبر رو سرم نقل میپاشید و مدام کل میکشید
ادامه دارد...
کپی داستان حرام⛔️
✿⃟🍂✾ٖٜٖٜ♡⃟ٖٜٖٜٖٜ♡ٖٜٖٜ@𝚙𝚊𝚊𝚕𝚎𝚝𝚎ٖٜٖٜ♡⃟ٖٜٖٜٖٜ♡ٖٜٖٜ✾⃟🥀✿
#فال
#کلیپ
#متن
⚜️ @paalete ⚜️