اسب پیرمردی فرار کرد، مردم گفتند: چقدر بدشانسی. پیرمرد گفت: از کجا معلوم؟
فردا اسب پیرمرد با چند اسب وحشی برگشت. مردم گفتند: چقدر خوش شانسی.
پسر پیرمرد از روی یکی از اسبها افتاد و پایش شکست. مردم گفتند: چقدر بدشانسی. فردایش تمام مردها را به جنگ بردند بجز پسر پیرمرد که پایش شکسته بود.
زندگی پر از خوش شانسی ها و بدشانسی های ظاهری است، شاید بدترین بدشانسی های امروزتان، مقدمه خوش شانسی های فردایتان باشد. از کجا معلوم؟
🗞 @ancients
حتما براتون این سوال پیش اومده که تاریخ ایران چرا انقدر دشمن داره؟! توجهتون رو به این جمله از میلان کوندرا جلب میکنم:
“نخستین گام برای از میان برداشتن یک ملت، پاک کردن حافظه آن است. باید کتابهایش را، فرهنگش را و تاریخش را از بین برد. بعد کسی را گمارد که کتابهای تازهای بنویسد، فرهنگ تازهای جعل کند و تاریخ تازهای بسازد...”
🗞 @ancients
شاید ضرب المثل “ارزن عثمانی، خروس ایرانی” رو شنیده باشید. در جریان نبرد نادر شاه با عثمانی ها روزی فرستاده دولت عثمانی با دو گونی ارزن نزد نادرشاه شرفیاب میشود و آنها را در مقابل نادرشاه بر روی زمین میگذارد و میگوید : لشکر ما این تعداد است و از جنگ با ما صرفنظر بکنید.
نادرشاه دستور میدهد دو خروس بیاورند و دو خروس را در برابر دو گونی ارزن قرار دهند و خروس ها شروع به خوردن ارزنها میکنند. در این هنگام نادرشاه رو به فرستاده عثمانی میکند و میگوید: برو به سلطانت بگو که دو خروس همه لشگریان ما را خوردند !
این ضربالمثل زمانی به کار می رود که کسی از کری خوانی رقیب باک نداشته باشد و آن را با کری قوی تری پاسخ بدهد و این گونه دو طرف با به رخ کشیدن قدرت خود بخواهند باج بگیرند
@ancients
عطار در محل کسب خود مشغول به کار بود که درویشی از آنجا گذر کرد. درویش درخواست خود را با عطار در میان گذاشت، اما عطار همچنان به کار خود میپرداخت و درویش را نادیده گرفت. دل درویش از این رویداد چرکین شد و به عطار گفت: تو که تا این حد به زندگی دنیوی وابستهای، چگونه میخواهی روزی جان بدهی؟ عطار به درویش گفت: مگر تو چگونه جان خواهی داد؟
درویش در همان حال کاسه چوبین خود را زیر سر نهاد و جان به جان آفرین تسلیم کرد.
این رویداد اثری ژرف بر او نهاد که عطار دگرگون شد، کار خود را رها کرد و راه حق را پیش گرفت...
@ancients
💎 گویند عبید در زمان پیرى با اینکه چهار پسر داشت تنها بود و فرزندانش هزینه زندگى او را تامین نمیکردند، لذا او چاره اى اندیشید و هر یک از پسران را جداگانه فراخوانده و به او میگفت:
من علاقه خاصی به تو دارم و فقط به تو میگویم حاصل یک عمر تلاش من ثروتی است که در خمره ای گذاشته و در جائی دفن کرده ام. پس از مرگم از فلان دوست مکان آن را پرسیده و آن ثروت را براى خود بردار.
این وصیت جداگانه باعث شد که پسرها به پدر رسیدگى و محبت کنند و عبید نیز آخر عمرش با آسایش زندگی کرد تا از دنیا رفت.
پسرانش بعد از دفن پدر نشانی دفینه را از دوست وی گرفته آنجا را حفر کردند تا سر و کله خمره پیدا شد.
اما وقتى خمره را باز کردند، داخلش را از سکه های طلا خالی و تنها ورقی یافتند که بیت شعری در آن نوشته بود:
خداى داند و من دانم و تو هم دانى
که یک فُلوس ندارد عبید زاکانى
@ancients
روستای صخرهاي و دستكند ميمند کرمان با قدمت چند هزار ساله از نخستين سكونتگاههاس بشری و از مواريث باستانی ايران است كه در 38كيلومتری شمال شرقی شهرستان شهربابک در استان كرمان با وسعت 420 كيلومترمربع و در ارتفاع 2هزار و 240متر از سطح دريا واقع است.
قدمت نقوش صخره ای روستا تا 12000 هزارسال نیز میرسد.
روستای 3 هزارساله میمند تنها روستای تاریخی در جهان است که هنوز روابط سنتی زندگی در آن جریان دارد
@ancients
"فوت و فن"
نقل ميكنند كه شاگرد كوزه گري اي چند سالي نزد استادش شاگردي كرد. كم به فن كار آشنا شد و كاسه و كوزه هاي خوبي هم ساخت و مشتري بسيار يافت. كم كم به خودش و فني كه ياد گرفته بود مغرور شده و بناي ناسازگاري گذاشت كه بله :«...حق من شاگردي نيست و تا كي براي مردم كار كنم و وقت اون رسيده كه آقاي خودم و اوستاي خودم و شاگرد خودم باشم» با همين حرفها از استاد جدا شد و در آن طرف شهر يك كوزه گري قابلي به راه انداخته و نشست پشت چرخ كوزه گري و شروع كرد به ساخت. از هر چيزي كه بلد بود تعداد زيادي ساخته و گذاشت تا خشك شوند. بعد كوره را روشن كرد و لعاب را فرآهم آورد و ظروف را لعاب داد و گذاشت توي كوره تا پخته و آماده فروش شوند.
يك شب تا صبح، از شوق پاي كوره نشست. صبح كه در كوره را باز كرد ديد اي دل غافل! همه ظروف خُرد شده و شكسته يا ترك خورده. حسابي حالش گرفته شد. كلي دانستههايش را مرور كرد تا بلكه ببيند كجاي كار را اشتباه كرده اما چيزي دستگيرش نشد. قدم به قدم كارهاي استادش را تكرار كرده بود. اين شد كه دوباره نشست پشت چرخ و ساخت. باز لعاب و خشك شدن و كوره زدن و باز خرد شدن و ترك خوردن ظروف. گفت شايد دماي كوره تنظيم نيست. باز ساخت و كوزه زد و باز هم همه اش خرد شد... عاجر و درمانده برگشت پيش استادش و سر پايين و بغض در گلو موضوع را براي استاد كوزهگر تعريف كرد. استاد گفت:« پسر جان تو فن كوزه گري را بلدي اما فوتش رو نه» شاگرد گفت:« فوتش چيه؟» گفت:« بيا تا نِشونت بدم»
استاد رفت توي درگاهيِ كوره ايستاد و به شاگرد گفت يكي يكي كوزه و كاسه ها را به دستش بدهد. استاد هر كاسهاي را كه ميگرفت محكم فوتي به آن ميكرد و در كوره ميگذاشت. شاگرد خيال كرد استاد مسخرهاش ميكند. ولي استاد گفت:« ببين پسر جوون! وقتي ظرف رو لعاب ميزني و ميگذاري كه خشك بشه، گرد و خاك روش ميشينه كه اين گرد و خاكها توي كوره ميسوزند و باعث خرد شدن سفال ميشن. پس قبل از كوره زني ظرفها، اونها رو بايد فوت كني تا گرد و خاكشون بره و ترك نخورن»
اين داستان به زبان مردم راه پيدا كرده و به جنبه هاي خاص و بسيار مهارانه هر كاري كه فقط به تجربه و دست بوسي استاد حاصل ميشود ميگويند «فوت يا فوت كوزه گري». اين است كه هميشه براي نصيحت كردن جوانان ميگويند كه فوت و فن كار را بايد بياموزند. چه بسا كه دانستن فوت بر دانستن فن ارجحيت هم داشته باشد...
@ancients
درخلوت شب آمنه زیبا پسري زاد🌸
تنها نه پسر بربشریت پدري زاد🌸
در فتنه بیدادگران دادگري زاد🌸
چشم همه روشن كه چه قرص قمري زاد
💐🌸💐🌸💐🌸💐🌸💐
🌸 میلادحضرت رسول اكرم (ص) و امام جعفرصادق (ع) مبارك باد.🌸
🗞 @ancients