🔅#پندانه
✍ لعنت یا رحمت؟
🔹روی دیوار نوشته بود:
خدا لعنت کند پدرومادر کسی را که اینجا آشغال بگذارد!
🔸اگر مینوشت:
خدا رحمت کند پدرومادر کسی را که اینجا آشغال نگذارد، چقدر بهتر بود!
👤 پیامبر اسلام صلیالله علیه وآله فرمودند:
لعن مومن مانند کشتن اوست!
👤 امام باقر (علیهالسلام) فرمودند:
وقتی لعن از دهان صاحبش خارج میشود این لعن معلق میماند. اگر در شأن فرد لعنشده باشد، به او خواهد رسید و چنانچه او محل ورود این لعن نباشد به صاحبش برمیگردد. اصول کافی جلد دوم
🔹روز قیامتی در پیش داریم که باید پاسخگوی همه اعمال و گفتههای خویش باشیم!
🔸چهبسا باید خروارخروار نیکیهای خود را بدهیم تا طرف مقابلمان راضی شود.
#صلوات برای فرج #امام_زمان عج الله
.
#پندانه
☆ ده قانون عشق ...☆
زن نیاز به توجه دارد،
مرد نیاز به اعتماد دارد ...
زن نیاز دارد درک شود،
مرد پذیرش می خواهد ...
زن احترام می خواهد،
مرد تشکر و قدر دانی می خواهد ...
زن نیازمند به دلبستگی و وفاداری است،
مرد نیازمند تحسین است ...
زن تصدیق می خواهد،
مرد تایید ...
🔅#پندانه
✍ به شرط چاقو بپذیر
🔹مردم عجیبی هستیم؛ هندوانه را به شرط چاقو میخریم که مبادا کال باشد و کلاه سرمان برود، اما در افکار و عقایدی که خانواده و جامعه از بدو تولد به ما تحمیل کردهاند، ذرهای تأمل و تحقیق نمیکنیم و همچون هندوانهای دربسته با ایمان به شیرین و سرخبودنش میپذیریم.
🔸این در حالی است که هندوانه کال و نارس آسیبی به ما نمیزند و در بدترین حالت چندهزار تومان زیان مالی میبینیم.
🔹ولی افکار و عقایدی که از خانواده و محیط جغرافیایی که در آن زاده شدهایم و رشد کردهایم به ارث بردهایم، در صورت اشتباهبودن، زندگی و عمرمان را تباه خواهند کرد.
#صلوات برای فرج #امام_زمان عج الله
.
🔅#پندانه
✍ عقلتان را تسلیم کسی نکنید
🔹معلم عزيزی، دوسه باری، چند نفر از ما را برد منزل یکی از عالمان بزرگ.
🔸ما بچهها روی زمين دورش مینشستيم و او با شمايل با نمک و لهجه شيرين آذری، برايمان حرف میزد. بلد بود از اوج فلسفه و معقولات فرود آيد و با يک مشت پسربچۀ سربههوا، ارتباط فكری برقرار كند.
🔹علامه جورابهايش را نشانمان داد و با افتخار تعريف كرد چقدر در رفوی جوراب مهارت دارد. يک ذره منيت نداشت. آدم بود. نور به قبرش ببارد.
🔸یک بار علامه تعریف میکرد که روزی طلبه فلسفهخوانی نزد من آمد تا برخی سوالات بپرسد.
🔹ديدم جوان مستعدیست كه استاد خوبی نداشته. ذهن نقاد و سوالات بديع داشت كه بیپاسخ مانده بود. پاسخها را كه میشنيد، مثل تشنهای بود كه آب خنكی يافته باشد.
🔸خواهش كرد برايش درسی بگويم و من كه ارزش اين آدم را فهميده بودم، پذيرفتم. قرار شد فلان كتاب را نزد من بخواند.
🔹چندی كه گذشت، ديدم فريفته و واله من شده. در ذهنش ابهت و عظمتی يافته بودم كه برايش خطر داشت.
🔸هرچه كردم، اين حالت در او كاسته نشد. میدانستم اين شيفتگی به استقلال فكرش صدمه میزند. تصميم گرفتم فرصت تعليم را قربانی استقلال ضميرش كنم.
🔹روزی كه قرار بود برای درس بيايد، در خانه را نيمباز گذاشتم. دوچرخه فرزندم را برداشتم و در باغچه، شروع به بازی و حركات كودكانه كردم.
🔸ديدمش كه سر ساعت آمد. از كنار در، دقايقی با شگفتی مرا نگريست. با هيجان، بازی را ادامه دادم. در نظرش شكستم. راهش را كشيد و بی یک كلمه، رفت كه رفت.
🔹اینجا که رسید علامه با آنهمه خدمات فكری و فرهنگی به اسلام، گفت:
برای آخرتم به معدودی از اعمالم، اميد دارم. يكی همين دوچرخهبازی آن روز است!
💢 درس استاد آن شب این بود كه دنبال آدمهای بزرگ بگرديد و سعی كنيد دركشان كرده، از وجودشان توشه برگيريد، اما مريد و واله كسی نشويد.
🔺شما انسانيد و ارزشتان به ادراک و استقلال عقلتان است. عقلتان را تعطيل و تسليم كسی نكنيد. آدم كسی نشويد، هر چقدر هم طرف بزرگ باشد.
#صلوات برای فرج #امام_زمان عج الله
.
6.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥«اجنه و خوراکیها حتما ببینید»
💥#پندانه
💥حتما ببینید
💥خیلی عالی وعلمی👌
#صلوات برای فرج #امام_زمان عج الله
.
🔅 #پندانه
✍ خداوند از مثقال ذرهها سوال خواهد کرد
🔹مادرشوهر بعد از اتمام ماه عسل با تبسم به عروسش گفت:
تو توانستی در عرض ۳۰ روز پسرم را وادار به انجام نمازهایش در مسجد بکنی؛ کاری که من طی ۳۰ سال در انجام آن تلاش کردم و موفق نشدم....!
🔸عروس جواب داد:
مادر داستان سنگ و گنج را شنیدهای؟
🔹میگویند سنگ بزرگی راه رفتوآمد مردم را سد کرده بود. مردی تصمیم گرفت آن را بشکند و از سر راه بردارد. با پتکی سنگین ۹۹ ضربه بر پیکر سنگ وارد کرد و خسته شد.
🔸مردی از راه رسید و گفت:
تو خسته شدهای، بگذار من کمکت کنم. مرد تنها صدمین ضربه را وارد کرد و سنگ بزرگ شکست، اما ناگهان چیزی که انتظارش را نداشتند توجه هر دو را جلب کرد؛ طلای زیادی زیر سنگ بود.
🔹مرد دوم که فقط یک ضربه زده بود؛ گفت:
من پیدایش کردم. کار من بود، پس مال من است.
🔸مرد گفت:
چه میگویی من ۹۹ ضربه زدم، دیگر چیزی نمانده بود که تو آمدی!
🔹مشاجره بالا گرفت و بالاخره دعوای خویش را نزد قاضی بردند و ماجرا را برای قاضی تعریف کردند.
🔸مرد اول گفت:
باید مقداری از طلا را به من بدهد، زیرا من ۹۹ ضربه زدم و سپس خسته شدم.
🔹دومی گفت:
همه طلا مال من است، خودم ضربه زدم و سنگ را شکستم.
🔸قاضی گفت:
۹۹ جزء آن طلا مال مرد اول است، و تو که یک ضربه زدی یک جزء آن مال توست. اگر او ۹۹ ضربه را نمیزد، ضربه صدم نمیتوانست بهتنهایی سنگ را بشکند.
🔹و تو مادر جان ۳۰ سال در گوش فرزند خواندی که نماز بخواند بدون خستگی و اکنون من فقط ضربه آخر را زدم!
🔸چه انسان خوبی که نگذاشت مادر در خود بشکند و حق را تمام و کمال به صاحب حق داد و نگفت:
بله مادر من چنینم و چنانم، تو نتوانستی و من توانستم.
🔹مادر نیز خوشحال شد که تلاشش بیثمر نبوده است.
💢 اخلاق اصیل و زیبا از انسان اصیل و بااخلاق سرچشمه میگیرد. جای بسی تفکر و تأمل دارد، کسانی که تلاش دیگران را حق خود میدانند، کم نیستند، اما خداوند از مثقال ذرهها سوال خواهد كرد.
#صلوات برای فرج #امام_زمان عج الله
.
🔆 #پندانه
✍ افسوس خوردنهای بیهوده
🔹پیری برای جمعی سخن میراند، لطیفهای برای حضار تعریف کرد و همه دیوانهوار خندیدند.
🔸بعد از لحظهای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند.
🔹او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.
🔸پیر لبخندی زد و گفت:
وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطیفهای یکسان بخندید، پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئلهای مشابه ادامه میدهید؟
💠 امام علی علیه السلام:
«غصههای گذشته را بر قلب خود باز نکن، زیرا تو را از آینده و آماده شدن برای زندگی نو مشغول میسازد.»
📚غرر الحکم، صفحه ۳۲۱
#صلوات برای فرج #امام_زمان عج الله
.
🔅#پندانه
✍ عقلتان را تسلیم کسی نکنید
🔹معلم عزيزی، دوسه باری، چند نفر از ما را برد منزل یکی از عالمان بزرگ.
🔸ما بچهها روی زمين دورش مینشستيم و او با شمايل با نمک و لهجه شيرين آذری، برايمان حرف میزد. بلد بود از اوج فلسفه و معقولات فرود آيد و با يک مشت پسربچۀ سربههوا، ارتباط فكری برقرار كند.
🔹علامه جورابهايش را نشانمان داد و با افتخار تعريف كرد چقدر در رفوی جوراب مهارت دارد. يک ذره منيت نداشت. آدم بود. نور به قبرش ببارد.
🔸یک بار علامه تعریف میکرد که روزی طلبه فلسفهخوانی نزد من آمد تا برخی سوالات بپرسد.
🔹ديدم جوان مستعدیست كه استاد خوبی نداشته. ذهن نقاد و سوالات بديع داشت كه بیپاسخ مانده بود. پاسخها را كه میشنيد، مثل تشنهای بود كه آب خنكی يافته باشد.
🔸خواهش كرد برايش درسی بگويم و من كه ارزش اين آدم را فهميده بودم، پذيرفتم. قرار شد فلان كتاب را نزد من بخواند.
🔹چندی كه گذشت، ديدم فريفته و واله من شده. در ذهنش ابهت و عظمتی يافته بودم كه برايش خطر داشت.
🔸هرچه كردم، اين حالت در او كاسته نشد. میدانستم اين شيفتگی به استقلال فكرش صدمه میزند. تصميم گرفتم فرصت تعليم را قربانی استقلال ضميرش كنم.
🔹روزی كه قرار بود برای درس بيايد، در خانه را نيمباز گذاشتم. دوچرخه فرزندم را برداشتم و در باغچه، شروع به بازی و حركات كودكانه كردم.
🔸ديدمش كه سر ساعت آمد. از كنار در، دقايقی با شگفتی مرا نگريست. با هيجان، بازی را ادامه دادم. در نظرش شكستم. راهش را كشيد و بی یک كلمه، رفت كه رفت.
🔹اینجا که رسید علامه با آنهمه خدمات فكری و فرهنگی به اسلام، گفت:
برای آخرتم به معدودی از اعمالم، اميد دارم. يكی همين دوچرخهبازی آن روز است!
💢 درس استاد آن شب این بود كه دنبال آدمهای بزرگ بگرديد و سعی كنيد دركشان كرده، از وجودشان توشه برگيريد، اما مريد و واله كسی نشويد.
🔺شما انسانيد و ارزشتان به ادراک و استقلال عقلتان است. عقلتان را تعطيل و تسليم كسی نكنيد. آدم كسی نشويد، هر چقدر هم طرف بزرگ باشد.
#صلوات برای فرج #امام_زمان عج الله
.
☁️🌞☁️
🔴 تاثیر گذاری یک جمله،برای ترک نشدن #نمازشب تا آخر عمر!
💥در حالات مرحوم شیخ جعفر کبیر کاشف الغطاء آمده است :
☘در یکی از شبها که برای عبادت برخاست ، فرزند جوانش را از خواب بیدار کرد و فرمود: بلند شو به حرم مطهّر مشرّف شده و در آنجا نماز بخوانیم.
❄️آقا زاده ،بناچار از جا برخاست و وضو گرفت و با هم راه افتادند.
🔵 کنار درِ صحنِ مطهّر که رسیدند، آن جا مرد فقیری را دیدند که نشسته و دست نیاز به طرف مردم دراز کرده است.
🌟 آن عالم بزرگوار ایستاد و به فرزندش فرمود:
این شخص در این وقتِ شب برای چه این جا نشسته است ؟
🌴آقا زاده گفت : برای گدایی از مردم .
🌺فرمود: به نظر تو،چه مقدار ممکنه،مردم به این شخص کمک کنند؟
🍃 گفت : احتمالاً یک تومان (به پول آن زمان ).
🌼مرحوم کاشف الغطاء فرمود: فرزندم ! درست فکر کن و ببین:
🍁 این آدم برای مبلغ بسیار اندک و کم ارزش دنیا (آن هم شاید)، در این وقت شب از خواب و آسایش خود دست برداشت و آمد در این گوشه نشست و دست ذلالت به سوی مردم دراز کرد!
🔴آیا تو، به اندازه این شخص ، به وعده های خدا درباره شب خیزان و متهجّدان اعتماد نداری که فرموده است:
🔆 هیچ کس نمی داند چه پاداشهای مهمّی که مایه روشنی چشمهاست برای آنها نهفته شده ...
☘ آن فرزند جوان از شنیدن این گفتار پدرِ زنده دل خود چنان تکان خورد که تا آخر عمر از شرف وسعادت بیداری آخر شب برخوردار بود و نماز شبش ترک نشد...
📗شب مردان خدا،ص۴۴،۴۵
#پندانه
#خادم_المهدی
┄┅┅┅✯✯┅┅┅┄
.
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
🌺 "الماس" از "تراش"
و "انسان" از "تلاش" می درخشد.
🌺ساده باش،
وقتی که ثروتمندی.
🌺صادق باش،
هنگامی که فقیری.
🌺مودب باش،
وقتی در قدرتی.
🌺سکوت کن،
هنگام عصبانیت
🔅#پندانه
✍ لعنت یا رحمت؟
🔹روی دیوار نوشته بود:
خدا لعنت کند پدرومادر کسی را که اینجا آشغال بگذارد!
🔸اگر مینوشت:
خدا رحمت کند پدرومادر کسی را که اینجا آشغال نگذارد، چقدر بهتر بود!
👤 پیامبر اسلام صلیالله علیه وآله فرمودند:
لعن مومن مانند کشتن اوست!
👤 امام باقر (علیهالسلام) فرمودند:
وقتی لعن از دهان صاحبش خارج میشود این لعن معلق میماند. اگر در شأن فرد لعنشده باشد، به او خواهد رسید و چنانچه او محل ورود این لعن نباشد به صاحبش برمیگردد. اصول کافی جلد دوم
🔹روز قیامتی در پیش داریم که باید پاسخگوی همه اعمال و گفتههای خویش باشیم!
🔸چهبسا باید خروارخروار نیکیهای خود را بدهیم تا طرف مقابلمان راضی شود.
#صلوات برای فرج #امام_زمان عج الله
.
#پندانه
✍نون سنگک
🔹مامان صدا زد: امیرجان، مامان بپر سه تا سنگک بگیر.
🔸اصلاً حوصله نداشتم، گفتم: من که پریروز نون گرفتم.
🔹مامان گفت: خب، دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان نون نداریم.
🔸گفتم: چرا سنگک، مگه لواش چه عیبی داره؟
🔹مامان گفت: میدونی که بابا نون لواش دوست نداره.
🔸گفتم: صف سنگک شلوغه. اگه نون میخواید لواش میخرم.
🔹مامان اصرار کرد سنگک بخرم. قبول نکردم. مامان عصبانی شد و گفت: بس کن، تنبلی نکن مامان، حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا.
🔸این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شسته بودم، داد زدم: من اصلاً نونوایی نمیرم. هر کاری میخوای بکن!
🔹داشتم فکر میکردم خواهرم بدون این که کار کنه توی خونه عزیز و محترمه اما من که این همه کمک میکنم باز هم باید این حرف و کنایهها رو بشنوم. دیگه به هیچ قیمتی حاضر نبودم برم نونوایی. حالا مامان مجبور میشه به جای نون، برنج درسته کنه. اینطوری بهترم هست.
🔸با خودم فکر کردم وقتی مامان دوباره بیاد سراغم به کلی میافتم رو دنده لج و اصلا قبول نمیکنم اما یک دفعه صدای در خونه رو شنیدم. اصلاً انتظارش رو نداشتم که مامان خودش بره نونوایی. آخه از صبح ۱۰ کیلو سبزی پاک کرده بود و خیلی کارهای خونه خستهاش کرده بود. اصلاً حقش نبود بعد از این همه کار حالا بره نونوایی.
🔹راستش پشیمون شدم. هنوز فرصت بود که برم و توی راه پول رو ازش بگیرم و خودم برم نونوایی اما غرورم قبول نمیکرد. سعی کردم خودم رو بزنم به بیخیالی و مشغول کارهای خودم بشم اما بدجوری اعصابم خرد بود.
🔸یک ساعت گذشت و از مامان خبری نشد. به موبایلش زنگ زدم، صدای زنگش از تو آشپزخونه شنیده شد. مثل همیشه موبایلش رو جا گذاشته بود.
🔹دیر کردن مامان اعصابمو بیشتر خرد میکرد.
نیم ساعت بعد خواهرم از مدرسه رسید و گفت: تو راه که میاومدم تصادف شده و مردم میگفتند به یه خانم ماشین زده. خیابون خیلی شلوغ بود. فکر کنم خانمه کارش تموم شده بود.
🔸گفتم: نفهمیدی کی بود؟
🔹گفت: من اصلاً جلو نرفتم.
🔸دیگه خیلی نگران شدم. رفتم تا نونوایی سنگکی نزدیک خونه اما مامان اونجا نبود. یه نونوایی سنگکی دیگه هم سراغ داشتم رفتم اونجا هم تعطیل بود.
🔹دلم نمیخواست قبول کنم تصادفی که خواهرم میگفت به مامان ربط داره. تو راه برگشت هزار جور به خودم قول دادم که دیگه تکرار نشه کارم.
🔸وقتی رسیدم خونه انگشتم رو گذاشتم روی زنگ و منتظر بودم خواهرم در رو باز کنه اما صدای مامانم رو شنیدم که میگفت: بلد نیستی درست زنگ بزنی؟
🔹تازه متوجه شدم صدای مامانم چقدر قشنگه!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: الهی شکر و با خودم گفتم: قولهایی که به خودت دادی یادت نره!
🔰پدر و مادر از جمله اون نعمتهایی هستند كه دومی ندارند پس تا هستند قدرشون رو بدونيم!
افسوسِ بعد از اونها هيچ دردی رو دوا نمیكنه؛
نه برای ما، نه برای اونها...
#داستان_کوتاه