روزی در کوچه ای دو کودک بر سر یک گردو با هم دعوا میکردند.
به خاطر یک گردو، یکی زد چشم دیگری را با چوب کور کرد. یکی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن، گردو را روی زمین رها کردند و از محل دور شدند...
بنده خدایی که اتفاق را دیده بود رفت گردو را برداشت و شکست و دید، گردو از مغز تهی است. گریه کرد. پرسیدند تو چرا گریه میکنی؟
گفت: از نادانی و حس کودکانه، سر گردویی دعوا میکردند که پوچ بود و مغزی هم نداشت!
دنیا همینطور است، مانند گردویی بدون مغز که بر سر آن میجنگیم و در آخر روزی همه را رها کرده و برای همیشه میرویم!
#داستانک | #تلنگر
•
@andak_sokhan
شیخ احمد کافی نقل می کرد که:
شبی خواب بودم که نیمه های شب صدای در خانه ام بلند شد از پنجره طبقه دوم از مردی که آمده بود به در خانه ام پرسیدم که چه می خواهد؛ گفت که فردا چکی دارد و آبرویش در خطر است...
لباس پوشیدم و به سمت در خانه رفتم، در حین پایین آمدن از پله ها فقط در ذهن خودم گفتم: با خودت چکار کردی حاج احمد؟ نه آسایش داری و نه خواب و خوراک!
رفتم با روی خوش با آن مرد حرف زدم و کارش را هم راه انداختم و آمدم خوابیدم... همان شب حضرت حجه بن الحسن (عج) را خواب دیدم...
فرمود: شیخ احمد حالا دیگر غر میزنی؟! اگر ناراحتی حواله کنیم مردم بروند سراغ شخص دیگری!
آنجا بود که فهمیدم که راه انداختن کار مردم و کار خیر، لطف و محبت و عنایتی است که خداوند و حضرت حجت (عج) به من دارند...
#داستانک | #تلنگر | #بدون_تعارف
•
@andak_sokhan
عزت و بزرگی شیخ عباس قمی از کجاست؟!
چرا مفاتیح الجنان در اکثر خانه هاست؟!
#داستانک | #تلنگر
•
@andak_sokhan
مرد ثروتمندی که زن و فرزند نداشت، تمام کارگرانش را برای صرف شام دعوت کرد.
جلوی آنها یک جلد قرآن مجید و مقداری پول گذاشت و هنگامی که از صرف شام فارغ شدند از آنها پرسید قرآن را انتخاب میکنید یا پول را...؟!
اول از نگهبان شروع کرد و گفت یکی را انتخاب کنید؛ نگهبان گفت آرزو دارم که قرآن را انتخاب کنم ولی تلاوت قرآن را بلد نیستم، پس پول را میگیرم که فایدهی آن با توجه به وضعیت من بیشتر هست و پول را انتخاب کرد...
سپس از کشاورزی که پیش او کار میکرد خواست یکی را انتخاب کند؛ کشاورز گفت زن من خیلی مریض است و نیاز به پول دارم تا او را معالجه کنم، اگر مریضی او نبود قطعا قرآن را انتخاب میکردم ولی فعلا پول را انتخاب میکنم.
خلاصه به هرکس رسید دلیلی آورد و پول را انتخاب کرد تا نوبت رسید به پسری که مسئول حیوانات بود(این پسر خیلی فقیر بود)
پسر گفت: درست است که من نیاز دارم کفش نو بخرم یا اینکه غذایی بخرم و با مادرم میل کنم؛ ولی من قرآن را انتخاب میکنم، چرا که مادرم گفته است:
"یک کلمه از جانب خداوند تبارک و تعالی ارزشمندتر از هر چیز است و مزه و طعم آن از عسل هم شیرینتر است"
قرآن را برداشت بوسهای بر آن زد و آن را گشود تا بخواند؛ قرآن را که باز کرد دید بین آن وصیتنامه ای بود که ایشان را وارث تمام اموال و دارایی مرد ثروتمند قلمداد میکرد...
مرد ثروتمند با لبخند گفت:
هر کسی گمانش نسبت به خداوند خوب باشد خدا او را ناامید نمیکند :)
#داستانک | #حرف_حساب
•
@andak_sokhan
وقتى جوان بودم، قايقسوارى را خيلى دوست داشتم.
در يک شب آرام، درون قايقی نشستم و چشم هايم را بستم تا آرامش پیدا کنم؛ در همين زمان، قايق ديگرى به قايق من برخورد كرد؛ عصبانى شدم چشمانم را باز کردم و خواستم با شخصى كه با كوبيدن به قايقم، آرامش مرا به هم زده بود دعوا كنم!
اما در کمال تعحب ديدم قايق خالى است!
كسى در آن قايق نبود كه با او دعوا كنم و عصبانيتم را نشان دهم. حالا چطور مىتوانستم خشم خود را تخليه كنم؟
هيچ كارى نمىشد كرد!
دوباره نشستم و چشم هايم را بستم. در سكوت شب به فكر فرو رفتم.
قايق خالى براى من درسى شد؛ بعد از آن موقع اگر كسى باعث عصبانيت من شود، پيش خود مىگويم: اين قايق هم خالى است!
و چه آرامش و روح بزرگی بر من حاکم شد...
#داستانک | #تلنگر
•
@andak_sokhan