4_5954050649195807524.mp3
6.79M
🎤 #حاج_محمود_کریمی
▪️ #خرابه_چراغونه_امشب
#رقیه
#روایت_کربلا
@andaki_tamol
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥⭕️ سخنان شگفت انگیز #شیخ_عدنان #مفتی #وهابی #عربستانی درباره ی
#امام_حسین (ع) و سرگردانی مجری در برنامه تلویزیونی
@andaki_tamol
🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_3 _(پوزخندی به حرفام زد)بی خیال بابا،تموم مردم میخوان مثل تو باشن که پات رو پاته و پولت تو جی
#پارت_4
_(لبخندی نثارم کرد)باشه مشکلی نیست
سوار رخش سیاه شدیم و حرکت کردیم،حامد رو رسوندم به سمت خونه رفتم،بعد از چند دقیقه رانندگی در شهر چالوس رسیدم به خونه بزرگی که بین اون خونه ها خود نمایی میکرد،ریموت در رو زدم و ماشین رو کنار باغچه پارک کردم،قدم زنان به سمت خونه رفتم،مامان با خوشحالی به استقبالم اومد،با لبخند لب زد
_سلام پسرم،خوش اومدی بیا شام حاضره
_سلام مامان،ممنون یه آبی به دست و صورتم بزنم الآن میام
رفتم روشویی و به صورتم آب زدم،نگاهی به خودم انداختم و گفتم:
_امین تغییر کردی ها!ببین یه آخوند چیکارت کرده
داشتم همینطور با خودم حرف میزدم که صدایی به گوشم رسید
_داداش من چشه که با خودش حرف میزنه؟اگه عاشق شده چرا به تنها خواهرش نمیگه
نگاهم به سمتش رفت،به دیوار تکیه داده بود و این حرفا رو میزد
_سلام آبجی خوشگله،والا عاشق نشدم ولی یه مقداری از این آخوندا شما میترسم
تنها فرد مذهبی خونه ما زهرا بود که همه هم بخاطر حجابش،حیاش،رفیقاش و کلا همه چیزش گیر میدادن،میگفتن تو که اینطور نبودی حالا چی شده یه باره ای دم از دین میزنی؟اما اون فقط سکوت با چاشنی محبت میکرد،اصلا نمیدونم چطور اسمشو گذاشتن زهرا
_(ابرویی بالا داد)چطور؟؟
_آخه میدونی چطور درس خون شدم؟
_نه،برام سؤاله
جریانو براش گفتم و لبخندی تحویلم داد
_حالا چرا میترسی مگه بده درس خونت...
_وای این بچمم از دستم رفت
صدای مامان بود که خنده رو به لبای ما بخشید
_نبینم توهم با آخوندا بگردی،یکیتون از دس رفتین بسه دیگه
_(با همون لبخند قبلی)نه مامان آخوندا که سحر ندارن،حرف حق زد منم قبول کردم
_حالا بریم که شام سرد نشه
حرف زهرا که میخواست بحثی چیزی پیش نیاد،باعث شد بریم سر میز شام بشینیم.
همه شاد و خوشحال بودن،همه با هم بعد از چندین وقت سر یه میز غذا میخوردیم خیلی صفا داد،رو به مامان گفتم:
_مامان چرا همیشه همه دور هم غذا نمیخوریم؟
_والا من دلم میخواد،قبلا هم همینطور بود ولی حالا توکه نیستی،سعیدم(برادر کوچکترم)نیست بابات هم بعضی وقتا هست،میمونه من و زهرا که همیشه باهمیم
_خب از این به بعد من و سعید که هستیممیمونه بابا که اونم یه کاریش میکنیم
مامان ذوق زده و خوشحال از این برنامه لب زد:
_باشه مامان،دیگه همه دور هم غذا میخوریم
زهرا با رنجش به پهلوم زد و شیطنت آمیز با چاشنی خنده گفت:
_اینم اثرات آخونداس؟؟
_(خنده ای نثارش کردم)گفتم که ازشون میترسم،به قول حامد آخوندا سحر دارن
_(لبخند معنا داری کرد)آره واقعا سحر دارن
_تو چرا اینو میگی؟
ادامه دارد....
✍#ط،تقوی
@andaki_tamol
📌هر سال محرم که میشد، با بچههای محل تکیهای برپا میکردیم، تو پارکینگ خونه #شهید_ولایتی.
◾️یک سال به خاطر یه سری از مشکلات نمیخواستیم تکیه رو برپا کنیم. تو جمع رفقا، حسین میگفت هر طور شده باید این سیاهیها نصب بشه، باید این روضهها برقرار باشه.
◾️حسینی که از جون و دل مایه میگذاشت در خونه ارباب و نمیخواست هیچ جوره کم بزاره، وقتی دید کسی همراهیش نمیکنه اومد در خونه ما؛ گفت من دلم نمیاد که امسال تکیه نباشه، سیاهیها و پرچم رو ازم گرفت و رفت..
◾️اون شب خودش تکیه رو برپا کرده بود؛ تنهای تنها. از قرار معلوم شب رو هم تو تکیه خوابیده بود. صبح روز بعد سراسیمه و البته با خوشحالی زنگ خونمون رو زد.
بهش گفتم چی شده حسین جان!؟
◾️گفت: دیشب که پرچم ها و سیاهیها رو نصب کردم تو همون تکیه خوابم برد. تو خواب دیدم امام حسین(ع) اومده تو پارکینگ خونمون و به من گفت احسنت! چه تکیه قشنگی زدی و دستی به سیاهیها کشید و بهم خسته نباشید گفت.
◾️وقتی حسین این جملات رو میگفت، اشک تو چشمای قشنگش حلقه زده بود، میدیدم که چقدر خوشحاله از اینکه کارش مورد قبول ارباب واقع شده بود.
🔻عکس مربوط به عزاداری عاشورای سال ۹۷ دو روز قبل از شهادت...
#شهیدحسین_ولایتیفر🕊
@andaki_tamol