eitaa logo
🌸 اندکی تامل 🌸
68 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.1هزار ویدیو
11 فایل
هدف ازتشکیل کانال بصیرت افزایی و روشنگری و شفافیت سازی در مسائل فرهنگی و اجتماعی و سیاسی و روزجامعه میباشد. ✔ #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
۹ چند تقه به در زدم و با صدای بفرمایید داخل اتاق شدم،حدود یک ساعتی طول کشید تا تمام کارام رو انجام دادم،کلاسا از سه روز دیگه شروع میشد و منم اهل خوابگاه رفتن نبودم به همین خاطر تصمیم گرفتم یه خونه پیدا کنم. گرسنگی که به سراغم اومد خبر از رسیدن وقت ناهار میداد ، سوار بر ماشین چند خیابون رو رفت و آمد کردم تا یه رستوران بزرگ و مجلل چشمم رو به خودش گرفت‌،ماشین رو پارک کردم پیاده شدم و کت و شلوارم رو به تنم درست کردم و رفتم داخل،خیلی بزرگ و شیک بود آهنگ ملایمی که داخلش بود به آدم آرامش میداد طراحی داخلش تلفیقی از رنگ قرمز و سیاه با دکوری از شیشه و چوب فضایی کاملا کلاسیک درست کرده بود.نشستم سر میز آقایی با کت و شلوار قهوه ای و کراوات سفید به سمتم اومد و ازم سفارش غذا خواست،منم یه برنج و کوبیده سفارش دادم،چند دقیقه بعدش همراه با دیس غذا و لبخند بر لب اومد و غذا رو جلوم گذاشت،شروع کردم به خوردن اما برخلاف همیشه تنها‌ بدون هیچ یک از رفقام بودم. غذا خوردم،حساب کردم و بیرون زدم،سوار بر رخش توی خیابون ها به دنبال بنگاه املاک بودم اما هر آدرسی میرفتم با در بسته روبرو میشدم‌‌ ،نا امید به سمت هتل رفتم که دیدم در یه بنگاه بازه،پیاده شدم و رفتم داخل ‌، آقایی که پشت میز نشسته بود به احترامم بلند شد،دست دادیم و لب زدم: _سلام _سلام خوش اومدید،چه کمکی میتونم بهتون کنم؟ _من دنبال یه خونه مجلل میگردم برا اجاره. _چقد پول دارید؟و میخواید خرج کنید؟ _(لبخند معنا داری تحویلش دادم)هرچی که لازم باشه _باشه بعد از ظهر بیان یه چند تا خونه خوب میشناسم باهم بریم نگاه کنیم _نه‌،عجله دارم ‌لطف کنید الآن بریم _(چند لحظه همینطور سکوت کرد و نگاهم میکرد) باشه بریم دو ماشینی رفتیم چندین خونه رو دیدیم و فقط یکی دوتا دیگه مونده بود و ساعت ۷ شب بود،اما هیچ کدوم به دلم ننشست،حالا قرار بود بریم یه خونه ای که میگفت قطعا قبول میکنم. جلو یه خونه بزرگ ویلایی با نمای سنگ سفید و پنجره های حلالی رو به جلو‌ وایسادیم ،از همون بیرون چشمم رو گرفت _بفرمایید این رو بریم داخل نگاه کنیم قطعا قبول میکنید رفتیم داخل،راست میگفت حیاط بزرگ با باغچه ای که دور حیاط کشیده شده بود پیچک های طبیعی که همه دیوار ها رو گرفته بود و چمنی که توی همه حیاط بجز قسمت ماشین رو و اسختر آبی زیبا رو پوشونده بود خیلی خود نمایی میکرد. داخل خونه هم خیلی چشم نوازی میکرد،گلیم فرش هایی با طرح گل و بلبل،مبل های سلطنتی و مجسمه های قو،اسب هم بسیار زیبا بودن. کل خونه رو از دید گذروندم تایید کردم ، همونجا پول ها رو واریز کردیم و قرار داد یک ساله بستیم‌ ادامه دارد..... ✍ط،تقوی @andaki_tamol
۱۰ حالا دیگه عقربه کوچک ساعت روی عدد ۹ توقف کرده بود و وقت شام رسید‌،وسایلم رو از تو ماشین آوردم توی کمد دیواری جا دادم و برای خوردن شام بیرون زدم. یه نیم ساعتی طول کشید تا رسیدم به یه رستوران،پیاده شدم و رفتم شام خوردم،به سمت خونه خیابون ها رو رد کردم،وقتی رسیدم ساعت ۱۱ بود. رفتم روی تخت و خودم رو ولو کردم روش،چشمام بدجور سنگینی میکردن و داشتن خود به خود بسته میشدن که صدای زنگ گوشی باعث شد چشمامو باز کنم،خواستم بزنم بیصدا ولی وقتی دیدم تماس از طرف آبجی جونه آیکون سبز رو کشیدم،صدای پشت گوشی پر از ذوق بود _الو سلام داداش،خوبی _سلام آجی،ممنون تو چطوری؟ _از صب تا الآن چند بار خواستم بهت زنگ بزنم اما گفتم کار داری مزاحمت میشم _آره گیر بودم الآن اومدم دراز کشیدم _وای داداش ببخشی میخواستی بخوابی‌،معذرت میخوام _عزیزی آجی جون،نه راحت باش _فدات داداش،خواستم حالتو بپرسم مامان اینا هم سلام میرسونن،دیگه مزاحمت نمیشم برو استراحت کن _بهشون سلام برسون،ممنون که به فکری خدافظ آیکون قرمز رو لمس کردم‌گوشی رو رها کردم و از دستم سر خورد‌ افتاد کنار بالشت،چشمام خیلی سنگین بودن و خستگی رو توی کل بدنم احساس میکردم،بعد از چند لحظه به خوابی عمیق فرو رفتم. وقتی چشم باز کردم خودم رو توی یه صحرا خشک که باد هایی شدید و گرم همراه با خاک میوزید دیدم‌‌،جلوم دوتا راه بود چشمام رو ریز میکردم اما نمیتونستم درست ببینم صدایی از پشت بهم میگفت برو چپ برو چپ و یه صدایی هم از طرف راست میشنیدم که میگفت:بیا،بیا مگه یادت رفته ألیس الله بکاف عبده،آیا خداوند برای بنده اش کافی نیست. دیدم یه خانم داره به سمت راست میره و یه مرد جوون هم به سمت چپ یهو هردوشون برگشتن و بهم نگاه کردن،با دیدنشون تعجب کردم‌ زهرا خواهرم و حامد بودن. با صدای اذان از خواب پا شدم،کل بدنم از عرق خیس شده بود،دهنم خشک بود و نفس نفس میزدم. رفتم دوش گرفتم و اومدم بخوابم اما ذهنم بدجور درگیر خوابی که دیده بودم شده بود و نمیزاشت خواب به چشمام بیاد‌،بالاخره بعد از یکی دوساعت خوابیدم. گرسنگی بهم فشار آوردم و بیدارم کرد،نیم نگاهی به گوشی انداختم دیدم ساعت ۱۰ پاشدم دست و صورتم رو ششتم و به قصد بیرون رفتن لباس عوض کردم. بیرون زدم و به سمت فروشگاه بزرگی که اون طرف خیابون بود رفتم‌،پنیر،چند کیلو پسته،بادم و‌گردو،چند تا کیک و رانی،یه چای گرفتم و اومدم بیرون،رفتم داخل چینی سرایی که بغل همین سوپری بود و لوازمی که نیاز داشتم رو خریدم،به سمت خونه حرکت کردم،ماشینی از جلوم رد شد که رانندش برام آشنا بود ادامه دارد..... ✍ط،تقوی @andaki_tamol
۱۱ چهرش برام آشنا بود،از توی ذهنم داده هامو بررسی کردم دیدم همون پسریه که دیروز دم دانشگاه برخورد کردیم‌،بیخیال شدم و رفتم وارد خونه شدم‌،صبحونه خوردم طبق برنامه درسی که ریخته بودم برای مرور درسام قبل دانشگاه نشستم پای کتاب و دفترم. یکی دو روز گذشت و حالا وقت رفتن به دانشگاه شد،کت و شلوار سیاه رنگم رو تنم کردم،موهامو سشوار کشیدم و یه تیپ شخصیتی مثل همیشه زدم،سوار بر رخش به سمت دانشگاه به حرکت در اومدم،یه نیم ساعتی فاصله داشت تا رسیدم‌،از چند روز پیش شلوغ تر بود و حالا همه به صورت دسته دسته وارد دانشگاه میشدن ، فقط من بودم که تنها قدم بر میداشتم ، یه باره نگاهم خورد به پسری که اونم تنها بود ، همون پسر جوونه بود،همون راهی رو میرفت که من میرفتم تا اینکه وارد اون کلاسی شد که قرار بود من بشم‌. روی صندلی نشستم و همه منتظر استاد بودن که بعد از چند دقیقه وارد شد و دانشجو ها به اتفاق همه به احترامش بلند شدن ، بعد از سلام و احوالپرسی رسیدیم به معرفی کردن ، تک تک بچه ها خودشون رو معرفی میکردن هر یکی از شهری اومده بود،اهواز،دهلران،قم.... تا رسید به همون پسر ریشی که گفت: _به نام خدا سید علی سیدی هستم از شیراز صداش تیر نگاه تعجب آمیز من رو به دنبال داشت،با خودم میگفتم: _یعنی میشه خودش باشه؟واقعا ممکنه علی باشه دیگه توی فضا کلاس نبودم و درگیر کنکاش خودم بودم که صدایی رشته افکارم رو پاره کرد _خوش تیپ ، آقا ، جناب کجایی؟ استاد بود که من رو خطاب قرار داد،مقداری دست پاچه شدم اما خودمو کنترل کردم. _ببخشید حواسم نبود،امین عزیزی هستم از چالوس متوجه شدم علی داره نگام میکنه،تمام وقت کلاس رو به این مشغول بودم که این واقعا میشه علی باشه؟؟ استاد هم فقط یه مقدمه ای گفت و رفت،بعد از اینکه کلاس تموم شد سریع به سمتش رفتم و با ذوقی که سعی در قایم کردنش داشتم لب زدم: _سلام آقا علی من فکر کنم شما رو میشناسم _علیک سلام،منم همینطور _شما اهل کجای شیرازید؟ _محله بالا کفد _اسم باباتونم حسینه؟و کارشون دکتریه؟ _بله! همین که آواز صداش به گوشم پیچید محکم بغلش کردم،و بهش گفتم: _علی منم امین،داداش دوران بچگیت از هم جدا شدیم،با چشمانی پر از ذوق روبرو شدم،چند لحظه فقط نگاه هم کردیم که علی لب باز کرد: _داداش نامرد،بی مرام،این همه سال کجا بودی؟ ادامه دارد..... ✍ط،تقوی @andaki_tamol
۱۲ متوجه نگاه های دیگران شدیم ، یکیشون که معلوم بود خیلی شر و شیطونیه صداش رو نازک کرد و گفت: _آه،و بالاخره هاچ مادر خود را پیدا کرد همه خندیدیم ولی بعضیا زیر لب با تیکه میگفتن: اجتماع نقیضین دیگه محال نیست ، البته حق داشتن ریخت و قیافه من و علی هیچ به هم نمیخورد اما علی جواب سنگینی بهشون داد: _انسان یه مشکلی که داره ، چشمش بعضی مواقع خطای دید میزنه. با این حرف علی سکوت رو بر خود واجب دونستن و دیگه حرفی نزدن ، دیگه کلاس شروع شده بود اما من ذهنم درگیر خاطراتم بود ، ۵ سال دبستان من و علی روی یه نیمکت مینشستیم ، همه به رفاقتمون حسودیشون میشد ، اصلا رفیق نبودیم ، داداش بودیم ، لحظه شماری میکردم تا کلاس تموم بشه که بالاخره انتظارم پایان رسید و مثل اسپند رو آتیش از جا پاشدم و به سمت علی رفتم و لب زدم: _علی بیا بریم خیلی حرف دارم باهات _(لبخندی نثارم کرد) باشه ، منم کم حرف ندارم رفتیم بیرون و توی چمن روی نیمکت نشستیم ، لب به سخن باز کردم: _علی واقعا خیلی خوشحال شدم دیدمت ، هیچ وقت فکر نمیکردم دوباره با هم روبرو بشیم _منم همینطور ، بعد از این که از شیراز رفتین تا دوران دبیرستان من تنها مینشستم و میگفتم هیچ کس حق نداره پیشم بشینه _منم خیلی گریه میکردم ، ولی بابا چون میخواست دل بکنم هر موقع بهش میگفتم زنگ بهشون بزن میگفت شماره ازشون ندارم ، تا چند روز با تنها کسی که حرف میزدم آبجیم بود. چند لحظه ای سکوت فضا رو اشغال کرد که علی با ذوق خاصی گفت: _راستی امین من همون یادگاری که زیر درخت پرتقال همون روزی که عهد اخوت بستیم رو هنوز دارم ، خودنویس سیاه بود _واقعا!منم اون گردنبند "الله" رو که همون روز بهم دادی دارم ، هر موقع رفتم خونه با خودم میارمش _(با همون لیخند زیباش)ممنون _علی موقع ناهاره ظهر رو باهم باشیم _باشه مشکلی نیست _پس بیا با ماشین من بریم رفتیم سمت ماشین وقتی ماشین رو دید وایساد و گفت: _این ماشینته؟ _آره ازش خوشت میاد ، اسمش رخشه _مبارکت باشه ، ولی امین یه مسئله هست که نمیتونم سوار بشم ، شرمندتم. _(با نگاهی متحیر) چطور نمیتونی؟ _آخه نمیتونم سوار این ماشین بشم بعد مردم نگاه کنن حسرت بخورن _بابا بی خیال علی ، شما چرا اینجور هستین ، پول دزدی که نیست پول خودمونه _(لبخندی زد)مسئله حلال و حرام بودنش نیست ، مسئله دل مردمه که ناراحت میشن،حسرت میخورن ،اعصابشون به هم میریزه با خانوادشون دعوا میکنن ووووو خیلی چیزای دیگه،من نمیتونم،بیا با ماشین من بریم اصلا خوشم از حرفاش نیومد اما مجبور بودم،چون میدونستم این بچه ریشیا و مذهبیا عقب نشینی تو کارشون نیست،به اجبار سوار سمند سفید شدیم و حرکت کردیم. فکری ذهنم رو به خودش مشغول کرد،اون خوابی که چند شب پیش دیدم.اون صدا شبیه صدای علی بود ادامه دارد.... ✍ط، تقوی @andaki_tamol
۱۳ خوب که توجه کردم آره اون صدا،صدای علی بود،بدجور فکرم رو به خودش مشغول کرد،منظور اون خواب چی بود؟اولش گفتم الکیه ولی اون صدا صدای علی بود؟چرا زهرا به طرفش میرفت؟حرفش رو با خودم مرور کردم _بیا،بیا مگه یادت رفته ألیس الله بکاف عبده،آیاخداوند برای بنده اش کافی نیست؟ صدای علی رشته افکارم رو پاره کرد: _کجایی؟ یه ساعته تو فکری هرچی حرف میزنم جوابی نمیدی _(بهش نگاه کردم)ببخشید یه مسئله ذهنم رو درگیر کرده _خب بگو، هرچی از دستم بر میاد انجام میدم برات _نه علی جون مشکلی پیش نیومده، ممنون از لطفت _داشتم میگفتم: خانوادتون چطوره؟ چه خبر بابات؟ سعید چطوره؟ _همه خوبن، بابا که درگیر بازارشه،سعیدم داره درس میخونه _الحمدلله رسیدیم دم یه رستوران ، پیاده شدیم و رفتیم داخل،زیاد مجلل نبود اما بد هم نبود ،روی یه میز دونفره نشستیم، سفارش دو تا چلو مرغ دادیم. نیم ساعتی طول کشید،حساب کردیم و رفتیم بیرون، اما تمام این مدت ذهن من درگیر بود و نمیتونستم متمرکز بشم، علی رو بهم لب زد: _امین جان داداش ظاهرا ذهنت خیلی درگیره، به منم نمیگی چی شده، پس بهتره تنها باشی، اما روی کمکم خیلی حساب کن _ممنون، شرمنده که بعد از خیلی وقت حالا همدیگرو دیدیم ولی روز خوبی نتونستیم باهم بیرون باشیم، ببخشی _(لبخندی نثارم کرد)دشمنت شرمنده داداشم سوار اسب سفید علی شدیم، به سمت دانشگاه به حرکت در اومدیم، یه ۴۰،۵۰دقیقه ای فاصله داشت تو این بین باز ذهنم درگیر بود،رسیدیم شماره علی رو ازش گرفتم و سوار بر رخش خیابون های تهران رو به سمت خونه رد میکردم، رسیدم خونه ریموت در رو زدم و ماشین رو توی حیاط پارک کردم. داشتم می رفتم بالا که گوشیم زنگ خورد، از تو جیبم در آوردم با دیدن اسمش خواستم جواب ندم چون میدونستم متوجه میشه که ذهنم درگیره بعد میپرسه و نمیتونم بهش بگم نمیتونم بگم، اما نتونستم این کارو کنم و آیکن سبز رو کشیدم: _الو صدای مهربونش از پشت گوشی بهم رسید _سلام داداش، خوبی چه خبر چی کار میکنی؟ _سلام، ممنون آبجی خوبم تو چطوری؟ همینطور که داشتم حرف میزدم کلید توی در انداختم و باز کردم رفتم داخل،چند لحظه ای پشت گوشی سکوت بود که آخر زهرا لب زد: _داداش میدونی خوب می شناسمت اگه ناراحت باشی میفهمم، اگه خوشحال باشی میفهمم و نمیتونی ازم قایم کنی، پس جون آبجی اذیتم نکن و بگو چی شده که تو حال خودت نیستی؟ _جان آجی چیزی نشده‌، حتی ذره ناراحت نیستم، فقط کمی ذهنم درگیره ادامه دارد.... ✍ط،تقوی @andaki_tamol
۱۴ با نگرانی لب زد: _خب پس بگو چی شده! _به ناچار جریان رو براش گفتم و فقط جوابم سکوت بود ، بعد از چند لحظه سکوت لب باز کرد: _داداش میدونی چطور من مذهبی شدم؟ _نه چند بار ازت پرسیدم اما جوابی نشنیدم _توی دبیرستان با رفقای خودم بودم میگشتم ، تفریح میکردم اما همیشه احساس میکردم یه چیز کم دارم و لذتی که میخوام از زندگی رو نمیبرم بیشترین تفریحاتو میکردم اما فایده نداشت. اون موقع یه دختر همکلاسیم بود ،همین فاطمه دوستمو میگم که چون چادری بود و مذهبی اصلا خوشم ازش نمی اومد اما اون همیشه گرم تحویلم میگرفت و منم برا اینکه بد نشه گرم میگرفتم. یه روز اومد پیشم و مثل همیشه گرم تحویلم گرفت و با لبخند گفت: _میدونم خوشت از ماها نمیاد ولی ما برا فاطمیه مراسم داریم ، حداقل یه شب بیا ضرری که برات نداره ، با هر تیپی هم که خواستی بیا با اکراه قبول کردم ، چند روز با خودم جنجال میرفتم و هر روز یه بهونه براش میاوردم اما یه روز گفتم در شخصیت من نیست که بدقولی کنم و تصمیم گرفتم یه شب برم بهش زنگ زدم و آدرس رو پرسیدم و رفتم ، همون شبی که خودت رسوندیم و با پوزخند میگفتی چی شده این طرفا میپلکی رفتم داخل همین که وارد شدم خودمو توی یه فضایی دیدم که تاحالا تجربه نکرده بودم ، با اینکه ریخت و قیافم خیلی تفاوت داشت باهاشون ولی اینقد احترامم میزاشتن که بهترین دوستام احترام نمیزاشتن ، دم دیوار ها سیاه پوش بود و نوشته بود به عزا خانه مادرمان زهرا خوش آمدید ، حال عجیبی گرفتم رفتم داخل نشستم سخنرانی شروع شد. حرفش روی این بود که به جریان شهادت حضرت زهرا"ع" اینطور نگاه نکنید که یه زن بود و اینطور باهاش رفتار کردن ، اینطور نگاه کنید که حضرت زهرا"ع" برای برپایی عدالت و مقابله با ظلم با اینکه میدونست به بدترین شکل شهید میشه بپا خواست برای ظلم ناپذیری بپا خواست و این نوع مطالب.. اونجا بود که از شخصیت حضرت خوشم اومد،سخنرانی تموم و روضه شروع شد ، رسید به جریان کوچه که از زبان امام حسن "ع"میخوند که چه کاری کردن ، قطرات اشک از چشمام سرازیر شد نمیتونستم جلوشونو بگیرم روضه خون، میخوند و من اشک میریختم ، اشکهایی که انگار خیلی کهنه بودن،از اونجا زد به جریان عاشورا و ظهر عاشورا قتل گاه رو از زبان حضرت زینب میخوند،از لحظه ای که شمر به سمت قتل گاه میرفت تا موقعی که سنان خواست آب بیاره دیگه تو حال خودم نبودم و به هق هق افتادم و نمیتونستم خودمو کنترل کنم. بعد از مجلس شادابی خیلی خاصی ته دلم حس میکردم که هیچ وقت تجربش نکرده بودم و دقیقا همون چیزی بود که سالها دنبالشم میگشتم. فردای اون روز رفتم پیش فاطمه و تشکر کردم و خیلی تعریف کردم از مراسمشون ، خیلی دلم میخواست دوباره برم مراسم ولی شب آخر بود. ادامه دارد.... ✍ط،تقوی @andaki_tamol
۱۵ خیلی پشیمون شدم که چند شبو نرفتم بهش گفتم: _یکی بیارین روضه بخونه هرچی پول بخواد بهش میدم _(لبخندی بهم زد)عزیزم نمیشه،بیا من چندتا روضه بهت میدم هرموقع دلت گرفت گوش بده باذوق ازش گرفتم و اومدم خونه،بعضی شبا روضه هارو گوش میدادم و سرحال میومدم. کم کم با فاطمه دوست شدم و این شد که مذهبی شدم و دیگه علایقم تغیر کرد،دیگه با اون تفریحات لذت نمیبردم،اصلا نمیشه مقایسشون کرد این لذت کجا و اون لذت کجا حرفاش تموم شد و از اول تا آخرش رو فقط سکوت کرده بودم،توی دلم به همه چیزایی که میدونستم شک کردم،بعد از چند لحظه لب زدم: _نمیدونم آبجی شاید شماها درست بگین _حتما بشین خوب فکر کن،شاید اون آخوندی که باعث شد درس خون بشی بقیه حرفاشم درست باشه از هم خداحافظی کردیم و من موندم با جنگی که درونم افتاده بود و کنترل مهار کردنش رو نداشتم. نمیدونم ساعت چند بود که به خواب رفتم. صبح با صدای زنگ هشدار گوشی که گذاشته بودم ساعت ۶:۳۰بیدارم کنه بلند شدم،رفتم آب به دست وصورتم زدم و صبحونه ای تنهایی خوردم به ذهنم خطور کرد که علی خونشون شیرازه اینجا حتما میخواد کرایه کنه پس بهش میگم بیاد پیش خودم. ساعت ۷بود بلند شدم کت و شلوار قهوه ای رنگمـرو پوشیدم،کیف حامل کتاب و دفترم رو برداشتم و به قصد دانشگاه سوار بر رخش سیاه به حرکت در اومدم،توی راه تصمیم گرفتم اتفاقات این چند روزه رو فراموش کنم و به خودم میگفتم: _ همش یه مشت چیزای الکی ان و نمیزارن درسمو بخونم رسیدم دم دانشگاه،ماشینو پارک کردم و داخل شدم،پله ها رو یکی یکی بالا رفتم وارد کلاس شدم و با فاصله ای با علی نشستم روی صندلی مخصوص دانشجویی،چون میدونستم اگه پیش علی بشینم نه من حواسم به درس هست و نه علی. استاد شروع کرد به درس دادن و من رفتم توی عمق درس و بعضی مواقع با استاد بحث میکردم،اما طرز بیان علی و بحث کردن هاش با استاد معلوم بود که از همه دانشجو های حاضر در کلاس یه سر و گردن بالاتره بعد از کلاس رفتم سراغ علی و باهم رفتیم قدم زدیم،آخرش بهش گفتم: _تو الآن کجایی؟خونتون که شیرازه؟ ادامه دارد.... ✍ط،تقوی @andaki_tamol
۱۶ _خب من خونه کرایه کردم دوس دارم بیشتر پیش هم باشیم پس بیا خونه من چند لحظه سکوت کرد و بعد لب زد: _منم خیلی دوس دارم بیشتر پیش هم باشیم اما یه شرط دارم،که هرچیزی خواستیم بخریم باهم بخریم میدونستم مقاومت فایده نداره،پس قبول کردم و آدرس خونه رو بهش دادم بعد از کلاسا رفتم خونه و منتظر علی نشستم چند دیقه بعد گوشیم زنگ خورد دیدم علی ه: _الو _سلام امین دم درم _اومدم رفتم بیرون و درو بازکردم،با خودم میگفتم خونه روببینه حتما میگه نمیام داخل،اما اومد داخل و کمی تعجب زده نگاهش کردم. اسب سفیدش رو کنار رخش سیاهم پارک کرد و در اومد سلام و علیکی کردیم و رفتیم داخل،نتونستم خودمو نگه دارم و بهش گفتم: _فکر میکردم الان خونه رو ببینی میگی نمیام داخل اشرافیه ولی دیدم که فقط گفتی نمیشد یه خونه ساده تر بگیری _(لبخندی تحویلم داد)اگه خودم پول دنیا رو داشته باشم چنین خونه ای نمیخرم و اینکه این مناطق چنین خونه هایی عادی ان و فقری هم نیست که بخواد حسرت بخوره. رفتم دولیوان شربت آوردم برا دوتامون،علی بعد از اینکه شربت رو سرکشید رو بهم گفت: _برنامت برای آیندت چیه؟و اینکه تو بچه درس خون نبودی حالا چیشد درس خون شدی؟ براش توضیح دادم و احسنتی نثارم کرد همین طور که داشتیم باهم حرف میزدیم صدای گوشی علی بلند شد: الله اکبر الله اکبر.... ادامه دارد.... ✍ط، تقوی @andaki_tamol
۱۷ همین که صدا به گوش علی رسید بلند شد‌ و به سمت در رفت،صداش زدم: _کجا میری؟ _میرم مسجد _خب همین جا نمازتو بخون _جماعت ثوابش بیشتره رفت و پشت سرش درو بست ، منم به خودم گفتم اینا همشون دیوونه ان. اومدم نشستم پای تلویزیون کانال عوض میکردم که صدای پیام اومدن گوشیم به گوشم رسید،برش داشتم نگاه به شماره کردم برام آشنا بود ولی یادم نیومد، پیامو باز کردم دیدم نوشته: _سلام نفسم،خوبی؟ خبری که از ما نمیگیری ، اینقد بی مرام شدی که تهران اومدنت رو باید از بچه ها بشنوم؟ تعجب زده چند بار خوندمش و جوابش دادم: _سلام ، شمارتونو ندارم ، فکر کنم اشتباه گرفتید چند لحظه بعد پیام اومد روگوشی ،باز همون شماره _یعنی شمارمو هم حذف کردی؟تو دیگه چقد نامردی ، این همه خاطره رو راحت فراموش کردی ؟ اینهمه محبتهامو فراموش کردی که شمارمو هم پاک میکنی؟ _اشتباه گرفتید _نه آقا امین ،اشتباه نگرفتم منم یاسمین یادت رفته قرار بود باهم عروسی کنیم؟؟؟ فراموش کردی؟؟؟ این واقعا یاسمین بود؟ نمیتونستم باور کنم! نمیدونستم چی جوابش بدم فقط مات و مبهوت نگاه به گوشی میکردم خیلی دوسش داشتم واقعا تنها دختری بود که باهاش قصد ازدواج داشتم اما برا درسم همه اینا رو فراموش کرده بودم ، نه میتونستم جوابش بدم نه میتونستم پا بزارم رو دل خودم ،کشمکش سختی درونم ایجاد شد ،دو دلی بدی گرفتم چند دقیقه ای توی این جنگ بودم که بالاخره دلم پیروز میدون شد و بهش زنگ زدم ،بعد از چند تا بوق مشغولش کرد و پیامی اومد رو گوشیم: _دیگه نمیخوام پیام یا زنگتو رو گوشیم ببینم ، برو با همون دخترایی که الان قربون صدقشون میری خوش باش _یاسمین جوون تو من بعد از تو با هیچ دختری دوست نشدم ، فکر میکردم تو دیگه بهم فکر نمیکنی برا همین فراموش کردم ، بزار باهات صحبت کنم همه چیزو توضیح میدم _جوون منو نخور! تو حتی شمارمو پاک کردی ، چه توضیحی میخوای بدی؟ حتی یک بار ازم سراغ نگرفتی ، من بدبخت که فکر میکردم دم درستی و بعدش میای پیشم ، چند روزه فهمیدم اومدی تهران هر موقع پیام رو گوشیم میاد به امید اینکه تو باشی باز میکنم اما تو نبودی، حالا هم که میگی اصلا شمارتو ندارم، دیگه چه توضیحی میخوای بدی؟ _یاسمین اینطور نیست که تو فکر میکنی بزار صحبت کنم برات میگم چی شد _من چندین ماهه برا خودم رؤیا پردازی کردم با عکسات حرف میزدم میگفتم امین چند وقت دیگه میاد خواستگاریم و دیگه عروسی میکنیم ، هر پسری اومد سراغم ردش کردم ، اما بی خبر از اینکه آقا برا خودش خوش میگذرونه و حتی شمارمو هم پاک کرده! ادامه دارد.... ✍ط، تقوی @andaki_tamol
۱۸ _یاسمین خب چرا اینطور میکنی بیا با هم حرف بزنیم،نمیخورمت که،فقط بیا حرف بزنیم _نمیخوام خواستم دوباره پیام بدم که در باز شد و قامت علی رو دیدم که با لبانی خندون وارد خونه شد _سلام،شام درست نکردی بخوریم؟ _منکه آشپزی بلد نیستم،تو بلدی درست کن _خب باشه الآن میرم درست میکنم رفت سمت آشپزخونه و مشغول شد،چند بار به یاسمین زنگ زدم و پیام دادم اما دیگه جوابمو نمیداد،با خودم میگفتم: _چقد زندگیم این چند وقت عجیب شده،حامد یه دفه ای ولم کرد،علی اینطور پیدا شد،یاسمین پیداش شده،و اون خواب...وقتی یاد اون خواب و صحبتای زهرا افتادم دوباره ذهنم درگیر شد،که یعنی واقعا اون خواب واقعیه؟میخواد چیزی بهم برسونه؟میشه زهرا درست بگه؟پس یاسمین چی؟اگه همه چیزو بهم بدن دوباره نمیتونم ازش دل بکنم،با خودم فکر میکردم دیگه ولم کرده ولی میبینم. که اینطور نیست و ظاهرا واقعا عاشقم بوده. کلافه شدم و دستی لای موهام کشیدم،بلند شدم رفتم یه آبی به صورتم زدم که صدای علی رو پشتم احساس کردم _امین داداش چته چرا اینجور دوباره رفتی تو خودت،خب بیا بهم بگو چی شده‌نگرانم انگار این مذهبی ها همش همیطورین اون از زهرا که اونقد نگران میشد حالا هم علی با چهره ای نگران داره باهام حرف میزنه،توی آینه نگاهم به سمتش رفت و بهش گفتم: _چیزی نیست،فقط کمی ذهنم درگیره،زندگیم چند وقتیه بدجور عجیب شده _میدونم ماها رو قبول نداری ولی خب یه چیزایی هم بلدیم،بیا حرف بزنیم شاید بتونم کمکت کنم از این گیر و دار در بیای،منکه غریبه نیستم،مگه بهترین رفیق هم نبودیم؟پیش من هنوز تو همون امین قدیمی هستی حالا نمیدونم شاید من دیگه داداشت نیستم و محرم رازت کس دیگس علی از بچگی خوب بلد بود وقتی چیزی اذیتم میکرد و نمیگفتم دست بزاره رو نقطه ضعفم تا بهش بگم،اما انصافا همیشه هم کمکم میکرد و به نتیجه میرسیدم،سریع رو بهش گفتم: _نه علی اصلا اینطور نیست،تو هنوز داداشمی و بهترین رفیقم اما این مسائلی که این چند وقت برام پیش اومده گیجم کرده،نمیتونم بفهمم جریان چیه،همه چیز عجیب شده دیگه به صورتش نگاه نمیکردم و ادامه دادم: _از اون حامد که یه باره ای ولم کرد و رفت،اون جریان خواب،اینکه تو رو بعد از این همه سال دیدم و حالا که این دختره.... حرفم رو قطع کردم و چیزی نگفتم جواب حرفام سکوت علی بود اما میدونستم چه درگیری ذهنی درست شده براش ادامه دارد.... ✍ط،تقوی @andaki_tamol
۱۹ چشم به زمین دوخته بود،بعد از چند لحظه سکوت سرشو بلند کرد و نگاهشو به چشمام داد،با لبخند لب زد: _نگران نباش حل میشه،بیا بریم غذا بخوریم بعدشم بریم بیرون یه چرخی بخوریم میدونستم ذهنش درگیرم شده و توفکرمه اما به روی خودش نمیاره،با شوخی هایی که میکرد فضا رو عوض کرد و به جای نگرانی و ناراحتی خنده رو حاکم کرد رفتیم داخل آشپزخونه سر میز غذا خوری نشستیم،دیدم علی داره سیب زمینی سرخ کرده و ماست میاره اخمی کردم و گفتم: _این چیه؟خب بلد نبودی میگفتی بریم بیرون _فکر کردی میگ میگم تو نیم ساعت مرغ بریون درست کنم برات با حرفش خندم گرفت،واقعا خوشم نمی اومد اما حس گرسنگی که سراغم اومد دیگه نتونستم حرفی بزنم و شروع به خوردن کردم. بعد از غذا آماده شدیم که بریم،من یه کت و شلوار کرمی تنم کردم و علی یه تیپ ساده ولی شیک و تمیز زد،به سمت حیاط قدم برداشتیم و علی کلید ماشین رو از جا کلیدی برداشت،دلم میخواست با ماشین خودم بریم اما میدونستم علی قبول نمیکنه. با اکراه سوار ماشین شدم،رفتیم بیرون و به قصد هواخوردن خیابون های تهران رو رد میکردیم،توی بین حرف زدنمون صدای پیام اومدن گوشیم اومد: _اگه میخوای حرف بزنیم ساعت۱۱ امشب زنگ بزن ارسال کننده پیام یاسمین بود که لبخند دندون نمایی بهم هدیه داد، دلم براش خیلی تنگ شده بود،واقعا دوسش داشتم یاد خاطراتی که داشتیم،قدم زدنمون توی پارک،بستنی خوردن،آرامشی که کنارش داشتم و اینکه دوباره پیش همیم هر لحظه لبخندم رو پر رنگ تر میکرد، و اینکه تا حالا منتظرم مونده دلم رو به آینده و انتخابم محکم تر میکرد. اما یه مسئله به ذهنم خورد که لبخند روی لبهامو خشک کرد: _اگه بخوام دوباره برم با یاسمین قطعا درسم ول میشه و به اونچه میخوام نمیرسم دوباره جنگ سنگینی درونم درست شد،دل با تمام قواش و عقل هم با تمام قواش به میدون اومده بودن،هر بار که به هم میریختن لشکر سرخ قلب پیروز میدون بود اما لشکر سفید رنگ هم قصد عقب نشینی نداشت و حمله میکرد،کشت و کشتار سختی راه افتاد و عقل مثل قبل در حال شکست بود که یک نیرو قوی به کمکشون اومد: _آدم موقعی به هدفش میرسه که تصمیماتش عقلانی باشه نه احساسی از حالتم معلوم بود که توی یه موضوع دو دلم و این صدای علی بود که به کمک عقل اومد و باعث شد فعلا جنگ به پا شده آتش بس بشه ادامه دارد.... ✍ط،تقوی @andaki_tamol
۲۰ واقعا تصمیم گیری سخت شده بود،دوباره خواست درونم کشمکشی درست بشه که صدای بوق ماشینی از بغل نگاه تندم رو به خودش کشید،بوق زدن و برخورد ماشین با ما فقط ۲،۳ثانیه طول کشید و دیگه چیزی نفهمیدم وقتی چشم باز کردم دیدم با سرعت از زیر یه سقف رد میشدم و چند نفر لباس سفید که ظاهرا دکتر و پرستار بودن بالا سرم با نگرانی نگاهم میکردن،و میگفتن: _دکتر رو سریع بگید بیاد،سرش ضربه خورده امکان خون ریزی داخلی داره درد شدیدی توی کل بدنم حس میکردم ولی توان حرف زدن نداشتم ، یادم نمی اومد چی شده‌،میخواستم بپرسم چرا منو آوردین اینجا ولی توان حرف زدن نداشتم و فقط میتونستم نگاشون کنم و بعد از چند لحظه چشمام سنگینی کردن و به خواب رفتم. خودم و دوستامو توی کشتی ی در حال غرق شدن دیدم،اینطرف اونطرف میرفتی اما فایده ای نداشت و هیچ راه فراری نبود حتی روی قایق هی نجات دعوای سنگینی شد که چندتا کشته و زخمی داد هر لحظه طوفان شدید تر میشد تا اینکه یک کشتی بسیار بزرگی از دور نمایان شد،داد زدم یه کشتی داره میاد نجات پیدا کردیم،خوب که نزدیک شد روی اون به صورت بزرگ نوشته بود ان الحسین مصباح الهدی و سفینة النجاة ، چشمم به بالاش رفت که دیدم زهرا و علی اونجان و دارن نگام میکنن چشم باز کردم و خودمو توی اتاقی دیدم که فقط یه مهتابی روشنش کرده بود،خیسی کل بدنم رو حس میکردم خواستم سرمو بچرخونم که دردی که گردنم گرفت از این کار منصرفم کرد،نگاهم به جلوبود ،ساعت ۵ بود دقیقا مثل همون شبی که اون خوابو دیدم،تقریبا دیگه به خودم اومدم و جریان تصادف یادم اومد،نگران چشم چرمیخوندم و دنبال کسی میگشتم که ازش بپرسم علی کجاست؟چش شده؟ بعد از چند دیقه پرستاری رو بالای سرم دیدم که داشت سرمم رو از دستم در میاورد دلم میخواست ازش بپرسم از علی خبری بگیرم اما زبونم سنگین شده بود و نمیتونستم حرف بزنم،دلشوره بدی گرفته بودم و بالاخره تصمیم گرفتم با هر سختی که شده حرف بزنم و بپرسم علی کجاست،آروم و به سختی لب زدم: _خا...خانم _سلام بیدار شدین _علی....علی کجاست؟ از سوالم دست پاچه شد و من من کنان گفت: _رفیقتونو میگید؟ایشون‌.....ایشون حالشون خوبه نگران نباشید با این طرز جواب دادنش نگرانیم خیلی بیشتر شد ادامه دارد..... ✍ط،تقوی @andaki_tamol
۲۱ نگران بودنم رو از صورتم خوند،با تمام سختی دوباره لب زدم: _بگید چش شده؟وقتی من ایطوریم حتما علی بدتره متوجه شد که بی خبر بودنم بدتر میشه _اتاق عمله خوب میشه نگران نباشید اینو گفت و تا خواستم بپرسم چش شده رفت،تو حالت خیلی بدی قرار گرفتم نمیتونستم حرکت کنم،کسی هم جوابمو نمیداد،میدونستمم که علی خیلی باید بدتر از من باشه چون ماشین از طرف علی بهمون زد. دلشوره عجیبی گرفتم و با خودم میگفتم: _نکنه علی چیزیش شده اینا بهم نمیگن؟ اگه مسئله عادی بود چرا بهم نمیگن؟ همینکه نمیتونستم کاری کنم بدجور عذابم میداد،دیگه کم کم از اینکه جوابمو درست نمیدادن مطمئن شدم که اتفاق بدی براش افتاده ،التماس میکردم چیزیش نشده باشه،دیگه داشتم دیونه میشدم و تحمل نداشتم،همش تو ذهنم میومد نکنه علی ضربه مغزی شده باشه،بغض گلومو فشار میداد و قطره اشکی روی چشمم سر خورد و روی گونم افتاد. پرستاری اومد وضعم رو چک کنه با چشمانی پر اشک ملتمسانه همراه با بغض گلو گفتم: _چرا چیزی بهم نمیگین؟میگم علی چش شده؟چرا هیچ کس جوابمو نمیده؟ _پرستار که حال و اوضامو دید گفت: _نگران نباشید رفیقتون حالشون خوبه یه ساعت دیگه عملشون تموم میشه _مگه چش شده که این همه تو اتاق عمل بوده؟ _سرش خونریزی داخلی کرده بود و بند نمیومد و حالش هر لحظه بدتر میشد و حالا خون ریزی بند اومده،تا الان هم بهتون چیزی نمیگفتیم چون ممکن بود حالتون بدتر بشه _(ناباورانه نگاش میکردم)واقعا حالش خوب میشه یا الکی میگید؟ _نه،واقعا خوب میشه نگران نباشید کمی دلنگرانیم کمتر شد ،نفس سنگینی بیرون دادم و رفتم توی افکار خودم که یادم اومد: _دیشب قرار بود به یاسمین زنگ بزنم ولی این اتفاق افتاد حالا معلوم نیست چه فکری میکنه،راستی گوشیم کجاست مقداری دنبالش گشتم اما پیداش نکردم،پرستار رو صدا زدم و اومد،ازش گوشیمو خواستم اما گفت که موقعی که آوردنتون چیزی همراهتون نبود فشار به ذهن خودم آوردم یادم افتاد گذاشته بودم روی داشبورد ماشین،از این بدتر نمیشد حالا معلوم نیست سالمه یا نه؟اگه خراب شده باشه چطور شماره یاسمین رو پیدا کنم؟ این چه بلایی بود سر ما اومد؟ درسم رو چکار کنم؟ علی که حالش بدتر از منه رو چه کنم؟ یاسمین رو چکار کنم؟ خانواده موقعی که فهمیدن چی جوابشون بدم؟ خیلی به هم ریختم و توی افکار خودم غلط میخوردم،که دیدم در باز شد و تختی آوردن نزدیک من قرار دادن،حالا درد گردنم کمتر شده بود و میتونستم سرمو دور بدم ادامه دارد.... ✍ط، تقوی @andaki_tamol
۲۲ سر چرخوندم و نگاش کردم،همین که دیدمش چشمام تا ته باز شد‌،علی بود سرش رو پانسمان کرده بودن،دست و پاش هم گچ گرفته بودن،صورتش تمام زخمی بود. همینطور فقط چشم بهش دوخته بودم،واقعا بدجور ضربه خورده. یاد خوابی که دیده بودم افتادم،تو دلم با علی حرف میزدم،جریان چیه؟ تو و زهرا چرا تو اون کشتی بودید؟ اون جمله که نوشته بود چه منظوری برا من داشت؟ همینطور که تو افکار خودم بودم چشمام سنگینی کرد و خوابم برد وقتی چشم باز کردم اولین جایی که نگاه کردم سمت علی بود. دیدم که چشم باز کرده و به سقف خیره شده،آروم صداش زدم: _علی،علی... سرشو چرخوند و لبخندی نثارم کرد و لب زد _سلام تصادفی _(لبخندی روی صورتم نشست) تو این اوضاع هم ول نمیکنی؟ _میخوای گریه کنم؟ _بیخیال،حالت چطوره؟ _میبینی که گذاشتنم توی پاکت گچ و در آوردنم این واقعا انگار فقط بلده بخنده _علی حالا چه کنیم؟هرچی از من شماره خواستن بهشون ندادم که به خانوادم زنگ بزنن -(خنده ای کرد)منم ازم خواستن بهشون ندادم،گفتن که چه بساطیه با شما هیچ کدومتون شماره نمیدید _تو خبر از گوشیت نداری؟ _نه،فکر کنم تو ماشینه همینطور با هم حرف زدیم که دیدم در باز شد و با دیدن فردی که اومد داخل خشکم زد،اون اینجا چیکار میکنه؟کی بهش خبر داده؟ اومد جلو با چشمانی پر از اشک با نگرانی دست روی صورتم میکشید و لب زد: _حالت چطوره؟خوبی؟جریان چیه؟چرا خبرم ندادی؟ گوینده این حرفا زهرا بود که حالا دیگه اشک از چشمام روی گونه هاش سر میخورد _سلام آبجی کی به تو گفته؟ _تو چکار به این حرفا داری بگو ببینم حالت چطوره؟چرا شمارمو بهشون ندادی؟نمیگی از نگرانی و بی خبری دق میکنم؟ _جواب این همه سوال رو چطور بدم، یکی یکی بپرس تا بگم _(زد روی دستم و آخی کشیدم)مرض،اصلا موقع شوخی نیست _آبجی بی خیال میبینی که خوبم،بگو کی بهت گفته؟ _یکی از دوستام همینجا پرستاره،گفت که دیده هم فامیلیم و قیافمونم شبیه همه،یه عکس ازت گرفت برام فرستاد،و گفت هرچی میکنیم شماره بهمون نداد _(نچ نچی کردم)وای تو دیگه کی هستی،تو بگو مامان اینا خبر دارن؟ _نه بهشون نگفتم یه طوری بهونه جور کردم با یکی از دوستام که میخواست بره قم باهاش اومدم همه حرفامون رو علی داشت میشنید و با تعجب بهم نگاه میکرد رو بهش گفتم: تا حالا ندیدی خواهر برادر با هم حرف بزنن؟ زهرا که حالا فهمیده بود اون دوستمه دست پاچه شد و خودشو جمع کرد و آروم ازم پرسید: _ایشونم باهات بوده؟ آخی چرا بنده خدا اینطور شده؟ _اولا من باهاش بودم اون با من نبود،دوما این علی پسر آقا حسین رفیق بچگیمه زهرا با شنیدن این حرف تعجب زده فقط نگاهم میکرد یه لحظه نگاهش سمت علی رفت ولی سریع چشماشو ازش گرفت ادامه دارد.... ✍ط، تقوی @ndaki_tamol
۲۳ هنوز باور نکرده بود علیه،سر به زیر لب زد: _سلام آقا علی،خوبید خانواده خوبن؟ علی هم متقابلا با سر به زیری جواب داد: _علیک سلام الحمدلله شکر خوبیم حرفش نگاه تندم رو به دنبال داشت،خوبی؟اگه این خوبیته پس بد حال بودنت چطوریه؟ _خداروشکر که بدتر نشد،میتونست بدتر از این بشه. _شماها خیلی خرافاتی هستین مقداری با هم حرف زدیم،رو به زهرا گفتم: _تو اومدی کی میخوای بری؟نمیتونی که بمونی _بهشون میگم که تصادف کردی ولی نگرانشون نمیکنم و میگم پیشت میمونم _بابا بیخیال،نمیخواد بهشون بگی _الکی اصرار نکن میدونی که باید بگم،علی به خانوادش خبر داده؟ _نه _نمیگید نگران میشن؟ _به خودش بگو _(ابرویی بالا داد)من برم براتون یه چیزی بگیرم بخورید،اینقد که عجله کردم یادم رفت چند تا ابمیوه ای چیزی بگیرم _ای کاش همیشه مریض باشم تا تو اینقد مهربون باشی _(با مشت زد رو بازوم)حداقل همیشه با تو یکی مهربونم،پس الکی حرف نزن بعد از اینکه زهرا رفت دیدم علی بهم خیره شده _چی شده کاری کردم؟ _نه بابا فقط یه چیزی مقدارکی ذهنمو درگیر کرده _چیه؟ _خواهرت چادری و مذهبی،ولی تو بدت از مذهبی ها میاد،از اونطرف خیلی هم با هم خوبید‌،کنار هم قرار گرفتن اینا خیلی آسون نیست _(لبخندی نثارش کردم)من هم برا آبجیم و هم برا تو خیلی ناراحتم که گول خورده اید،ولی خب دوستتون دارم،مسئله مذهبی بودن و غیر مذهبی بودن رو دخالت نمیدم _ اتفاقا همین مذهبی بودن فرده که مهربونترش میکنه،خوش اخلاق ترش میکنه،بچه مذهبی واقعی همینطور اخلاق و رفتارش خوبه در باز شد و زهرا با لبانی خندون پلاستیک به دست وارد شد،اومد کنار تخت نشست و دوتا رانی باز کرد داد دستم برا دوتامون رانی رو آروم گذاشتم رو لبم و مقداری خوردم،سرفه بدی کردم و تند تند نفس میزدم و خس خس میکردم ،به زور حرف میزدم علی با نگرانی لب زد؟چت شده زهرا هم که دست پاچه شده بود،با اشاره دست گفتم که برو پرستارو خبر کن زهرا که خیلی ترسیده بود،دستپاچه شد و دوان دوان رفت پرستارو خبر کرد،هردوتا با عجله اومدن و زهرا منو به پرستار نشون میداد وقتی اومد دید دارم میخندم،حرصش در اومده بود نفس سنگینی بیرون داد، انگشت اشارشو به حالت تهدید تکون میداد،زیر لب هم یه چیزی گفت که نفهمیدم ادامه دارد.... ✍ط،تقوی @andaki_tamol
۲۴ رو به پرستار کرد و گفت: _ببخشید خانم پرستار این خان داداش ما بعضی موقع ها بازیش میگیره _اشکال نداره خداروشکر که چیزی نشده ولی بهش بگید از این شوخی ها نکنند یه وقت واقعا مشکلی پیش میاد و کسی هم باورش نمیکنه _چشم،ممنون اومد کنارم ایستاد و با حرص لب زد: _تو هیچ وقت نمیخوای دست از این کارات برداری؟ _(حالت شرمندگی گرفتم و سر به زیر انداختم) ناراحت شدی؟ _(آروم شده بود،انتظار چنین حرفی ازم نداشت)نه ناراحت نشدم ولی اذیت کردی _(سرمو بالا آوردم و خیره به چشماش)به من چه اخماش رفت تو هم اون منو میزد و من میخندیدم _منو ببین برا کی از چالوس پاشدم اومدم؟آقا کیفش تخته نشست رو صندلی کنارم و تو خودش بود میخواستم از تو دلش در بیارم ،فکر نمیکردم اینقد ناراحت بشه،صداش زدم: _زهرا،زهرا،آبجی،خواهر....ازم ناراحتی؟ببخشی فقط خواستم شوخی کنم فضا عوض بشه سرشو بالا آوردم و نگاهش رو به چشمام داد _ پیش بقیه؟ _(با تعجب گفتم)کسی اینجا نیست؟!! _(با چشم اشاره کرد به علی) _آها ولی علی که از خودمونه _نه، فقط دوست توئه _منظورت همین محرم نا محرمیه،بابا بیخیال کاری که نشد به هر طریقی بود از تو دلش در آوردم و لبخند رو لباش نشست. تو جیبام گشتم و کلید ساختمون رو پیدا کردم و بهش دادم و گفتم برو اونجا یکی از رفقاتو هم ببر تنها نباشی اما قبول نکرد و گفت اومدم پیش تو بمونم ادامه دارد.... ✍ط، تقوی @andaki_tamol
۲۵ یک هفته ای طول کشید تا خوب بشم،تو این هفته پیگیر کارای ماشین و شکایت شدم،پرستاری علی رو میکردم زهرا هم پرستاری منو میکرد،هرچند هر دوشون خیلی معذب بودن ،زهرا همش چادرش سرش بود و فکر نمیکنم یک بارم نگاهشون به هم گره خورده باشه ماشین که داغون شده بود نصفه سمت راستش کلا اومده بود داخل ،گوشیمم هرچی دنبالش گشتم پیداش نکردم،فکر کنم موقعی که سرم به شیشه بغل برخورد کرد و شکست ،گوشی به بیرون پرت شد. دنبال یاسمین گشتم اما پیداش نمیکردم هرچی از بچه ها میپرسیدم کسی شماره ای چیزی ازش نداشت تصمیم گرفتم سراغ اداره ها برم ببینم اونجا نمیتونم ردی ازش بگیرم. صبح زود پا شدیم مثل چند روز قبل من و علی پیش هم صبحونه خوردیم و زهرا تو اتاقش ، بعد صبحونه کت و شلوار مشکی رنگم رو تنم کردم جلو آینه موهامو سشوار کردم. سه تایی زدیم بیرون ،علی که دیگه مجبور بود سوار ماشین من بشه با اکراه قبول کرد ، جلو نشست و زهرا هم عقب ،اول رفتیم زهرا رو رسوندیم جایی که کار داشت من و علی هم رفتیم دانشگاه چند روزی بود که ندیده بودنمون ،همین که علی رو دیدن یه دست و یه پاش تو گچه و صورت دوتامون زخمیه همه یکی یکی میومدن میپرسیدن چی شده؟ اون عده ای هم که نمیومدن بپرسن نگاهشون بهمون بود رفتیم داخل کلاس نشستیم و همه دورمون جمع شدن منم که دلم میخواست سر کارشون بزارم گفتم تو پیست مسابقه تصادف کردیم این حرف من نگاه تند علی رو به دنبال خودش داشت که با اخم نشون میداد دروغ نگم ، بهایی بهش ندادم و با آب و تاب تعریف کردم ، ما همیشه تو مسابقات اول میشدیم این بارم مثل دفعات قبل اول بودیم با سرعت ۲۵۰ تا داشتیم میرفتیم و یه دقیقه مونده بود که پیروز بشیم اما یه نامردی که همیشه حسودیش میشد از بغل بهمون زد و کنترل از دستمون در رفت ، نزدیک ۱۲،۱۳ملق خوردیم ، هر کی دیگه بود مرده بود.... _داره الکی میگه توی شهر با ماشین من داشتیم میرفتیم رو چهار راه یه ماشین از بغل بهمون زد. این صدای علی بود که زیر و بم همه چیز رو به هم زد ادامه دارد..... ✍ط،تقوی @andaki_tamol
۲۶ با این حرف علی خنده ای که تو دلم داشتم رو به صورتم هدایت کردم،فهمیده بودن سر کارشون گذاشتم و هرکی یه حرفی بارم کرد و رفت رو جاش نشست روز خوبی بود تا تونستم بقیه رو سر کار گذاشتم اما هر بار علی خراب میکرد،تا ساعت ۱۱ کلاس داشتیم بعدش سریع علی رو رسوندم و رفتم دنبال ردی از یاسمین اول رفتم سراغ ثبت احوال اما چیزی بهم ندادن توی خیابون های شلوغ تهران داشتم میرفتم و یکی یکی ارگان ها رو ازشون درخواست میکردم اما چیزی دستگیرم نمیشد ساعت ۱:۴۰ دقیقه بود با نا امیدی تمام رفتم که برم خونه،فکری به سرم زد که سریع ماشینو دور دادم و پیش اولین شعبه بانک ملی پارک کردم ،با سرعت پله ها رو بالا رفتم و اولین کارمند رو که دیدم سریع سراغش رفتم _سلام آقا ببخشید کار واجبی دارم _ سلام بفرمایید _فردی به نام یاسمین امیری توی بانک ملی حساب داره؟ شماره ای چیزی ازشون میخوام!خیلی دنبالشون گشتم اما فایده نداره کار خیلی واجبی دارم پیشش پول دارم باید بهم برگردونه ولی گوشیم گم شده _ببخشید نمیتونم اطلاعاتشون رو بهتون بدم _واقعا واجبه ، یه کاریش کنید یه شماره که چیزی رو کم و زیاد نمیکنه کسی هم نمیفهمه تمام تلاشمو کردم و آخر شمارش رو ازش گرفتم با شادی که توی دلم حس میکردم و لبخند رو لب رفتم به سمت خونه بعد از نیم ساعت رسیدم خونه ، دیدم علی توحیاط نشسته ‌، ازش سوال کردم اما جواب خاصی نشنیدم پشت سرم اومد داخل ، دیدم زهرا غذا درست کرده ، فهمیدم بخاطر اینکه زهرا داخل بود رفته بیرون .توی همون پذیرایی نشستم و شماره یاسمین رو گرفتم،بعد از چند بوق برداشت: _الو،بفرمایید _سلام منم ا.... _بوق،بوق ،بوق گوشی رو قطع کرد چند بار بعدشم زنگ زدم ولی معلوم بود گذاشتم تو لیست سیاه سراغ تلگرامش رفتم ، عکس های تصادفم رو براش فرستادم، توضیحات کامل رو هم نوشتم و چندین بار ازش معذرت خواهی کردم هرچی موندم که تیک ها آبی بشه فایده نداشت،نا امیدانه گوشی توی دستم بود،هر چند دقیقه یه بار نگاه به گوشی میکردم ببینم چی شده اما خبری نبود. هر موقع پیام یا زنگی میومد به امید اینکه یاسمین باشه گوشی رو بر میداشتم اما اون نبود و رشته امیدم پاره میشد و این حالت چند روز خیلی کلافم کرد،اصلا حال و حوصله هیچ چیزی رو نداشتم نه درست غذا میخوردم نه اخلاق خوبی داشتم، درسمم که اصلا نگو،زهرا هم قرار بود بره ولی وقتی حال و روزم رو دید نرفت. بشدت حال روحیم خراب بود،یه بار که پیام اومد رو گوشیم،گوشی رو باز کردم اما این بار نا امیدانه،اما از طرف یاسمین بود،ذوق کردم و قلبم تند تند میزد پیام تلگرام رو باز کردم،دیدم عکس فردستاده،با دیدن عکس شدت ضربان قلبم خیلی شد و نفسم بالا نمی اومد گوشی رو پرت کردم و زدم تو دیوار. عکس یاسمین که دستش تو دست یه پسر بود و اینکه اون پسره کی بوده خیلی حالمو بدتر کرد خیلی نامردی بهم کرد،خیلی نارفیقی کرد ادامه دارد.... ✍ط،تقوی @andaki_tamol
۲۷ عکس یاسمین و حامد بود که دستشون رو به هم می فشردن و لبخند دندون نمایی میزدن چقد بده کسایی که بگن بهترینا هستن برات ،بدترین زخم رو روی دلت بزارن حامد چقد دم از رفاقت میزد یاسمین چقد حرف از عشق و عاشقی میزد!حالا دستاشون تو دست هم، دارن به من میخندن قلبم تند تند میزد و نفسام سنگین شدن،به خودم لعنت میکردم که چقد وقت براشون گذاشتم چقد پولمو خرجشون میکردم که حالا اینجور دلمو له کنند تصمیم گرفتم به حامد زنگ بزنم و هرچی حرف میشد بارش کنم گوشی رو برداشتم چیز خاصیش نشده بود شماره حامد رو گرفتم اما مشغول میکرد،بهش پیام دادم: تو چقد نامردی‌،تو اصلا یاسمین رو دوست نداشتی فقط بخاطر اینکه حرص منو در بیاری این عکسو گرفتی من چه کاریت کردم که اینجوری میکنی؟ ولی ناراحت نیستم چون راه دوری نیستیم یه روز میرسه که کارت پیشم گیر بیفته اونوقت تلافی این کارتو میگیری خشمم رو نمیتونستم کنترل کنم اگه اونوقت حامد و یاسمین پیشم بودن خدامیدونه چه بلایی سرشون می‌آوردم پاشدم با اخمی که توی کل صورتم بود زدم بیرون،زهرا کنار در آشپزخونه وایساده بود و همینطور فقط نگاهم میکرد رفتم حیاط و خواستم سوار ماشین بشم علی هم همینطور داشت نگام میکرد ولی اومد جلو و نگران لب زد: _امین چی شده که اینطور به هم ریخته ای؟کجا میخوای بری؟بزار باهات بیام _(آه سردی کشیدم)چیز خاصی نیست میخوام برم هوا بخورم سوار بر رخش شدم،ریموت در رو زدم و رفتم بیرون،بی هدف توی خیابون های شهر بزرگ گشت میزدم و به خودم لعنت میکردم،یاد خاطرات میکردم و پشیمون نفس میزدم پیش پارکا رد میشدم و نگاه به دختر پسرا میکردم و پیش خودم میگفتم بدبختا آخرش همینه که منم،همینه که خیانت کنید به هم. روی چهار راهی منتظر سبز شدن چراغ قرمز بودم که بچه کوچکی اومد شیشه ماشین رو تمیز کرد،لباس هاش کهنه بود و معلوم بود خیلی وقته هم حموم نکرده وقتی ملتمسانه نگاهم کرد لحظه ای دلم به حالش بدجور سوخت ادامه دارد.... ✍ط، تقوی @andaki_tamol
۲۸ لبخندی نثارش کردم و گفتم:عمو بیا بشین بریم بازار یه مقدار با هم خرید کنیم،لبخند پهنی روی صورتش نمایان شد و اومد کنارم نشست،شروع به حرکت کردم و اون پسر خوشحال به همه جای ماشین نگاه میکرد و لب میزد: _عمو ماشینت چقد قشنگه _بزرگ شدی یکشو بخر _(نگاهی بهم کرد)آخه من که بابا و مامان ندارم هر روز میام اینجا کار میکنم روزی ۱۰تومن گیرم میاد بنظرت میتونم بخرم با حرف اون بچه معصوم انگار دنیا رو سرم خراب شد،دیگه ناراحتی خودم یادم رفت و فقط به اون بچه فکر میکردم،چقد اینا زیادن که شاید هیچ وقت طعم زندگی راحت رو نچشن،یاد حرفای علی افتادم که دم از فقرا میزد،دم از دلشون و حسرت خوردنشون میزد لحظه ای از خودم و همه چیزم بدم اومد،از ماشینم، خونم، گوشیم، لباسم و همه چیزم،منو دوتا رفیقم بهم خیانت کردن اینجور به هم ریختم اما هیچ وقت طعم فقیری نچشیدم همیشه سایه پدر و مادر بالا سرم بوده هرچی خواستم گرفتم ولی اینا چی؟اینا از همه چیز محرومن.... ناخود آگاه قطره اشکی از چشمم سر خورد و روی گونم ریخت،به سمت پسر بچه چرخیدم سرشو به آغوش کشیدم و بوسیدمش کنار یه لباس فروشی وایسادام،پیاده شدیم و رفتیم داخل و اون پسر با ذوق به همه چی نگاه میکرد،یه دست لباس برداشت که زیاد گرون نبودن،گفتم عمو چرا اینو برمیداری خب قشنگ ترشو بردار،جوابی داد که داغ دلمو بدتر کرد،گفت: عمو گفتم شاید پول زیاد نداشنه باشی،من همینو میگیرم تا یه سال دیگه دارمش این پسر امشب قصد جوون منو کرده بود که اینطور داغونم میکرد،لبخندی بهش زدم و خم شدم جلوش و گفتم هرچی دوس داری بخر اصلا همشو بخر من پول دارم _(خیلی ذوق زده)واقعا هرچی بخوام میتونم بردارم؟ _آره عزیزم با خوشحالی تمام مغازه رو به چشم گذروند یکی دو دس دیگه برداشت و خودم هم چند دس براش برداشتم، اومدیم بیرون سوار ماشین شدیم گفتم بهش: _عمو شب کجا میخوابی؟ _(با خوشحالی گفت)عمو جدیدا یه خونه درست کردم مثل پادشاه ها _واقعا؟ _آره به خدا، بیا بریم نشونت بدم،خودم درستش کردم از تمام خونه های بچه ها بهتره _باشه آدرس بده بریم _من میرفتم واون آدرس میداد کم کم رسیدیم به مناطق فقیر نشین،کنار یه پل گفت وایسا همینجاس،پارک کردم و در اومدیم،دستمو میگرفت و با خوشحالی میکشید،چند قدم که جلو رفتیم خونه رو نشونم داد و من با دیدنش دیگه پاهام تحمل نداشتن و نشستم،آره واقعا بهتر از بقیه خونه ها بود اما چطور بود؟اصلا اسمش خونه بود؟ ادامه دارد..... ✍ط،تقوی @andaki_tamol
۲۹ خونه ی بسیار کوچکی که دو نفر به زور داخلش میرفتن‌ با دیوار هایی از جنس آهن،سقفی از جنس کارتن،فرشی از جنس سنگ... نه برقی،نه لامپی،نه کولری،نه بخاری،نه یخچالی و نه هیچ چیز دیگه. من از شدت ناراحتی پاهام سست شده بود و اون پسر بچه از شدت ذوق و خوشحالی لبخند از روی لباش برداشته نمیشد این بهترین خونه اون منطقه بود و خونه های دیگه فقط یه کارتن بود که مرد و زن زیرش زندگی میکردن،جای خیلی بدی ک بوی زباله و کثیفی ها هر آدمی رو کلافه میکرد و اصلا جای زندگی نبود تاحالا دلم میسوخت ولی حالا دیگه شکسته بود و تحمل دیدن بدبختیهاشونو نداشتم،رو به پسر کردم و گفت:امشب بیا بریم خونه ما پسر هم با خوشحالی قبول کرد،به سمت ماشین قدم بر داشتیم و نشستیم،چند دقیقه همینطور خیره نگاه به مردمی کردم که اولیات زندگی رو هم نداشتن و با خودم تصمیم گرفتم به جای بالایی برسم و کمک این مردم فقر کنم. ماشین رو روشن کردم و به سمت خونه حرکت کردیم،خیلی دلم گرفته بود اما دلم نمیخواست خوشحالی اون بچه رو از بین ببرم،و فقط تو دلم علی رو تحسین میکردم بعد از حدود یک ساعت رسیدیم خونه ریموت در رو زدم و وقتی رفتیم داخل متوجه حسین(پسر بچه)شدم که با ذوق به همه چیز خونه نگاه میکنه _عمو خونه شما چقققققد بزرگه،خوشبحالتون،از خونه من خیلی بهتره _دوست داری اینجا بمونی؟ _آره،یعنی میشه من اینجا باشم؟ من تاحالا کاری به فقرا نداشتم اما حالا که سر وضعشونو دیدم نمیتونم از کنارشون بگذرم و نمیتونم حسین رو هم بزارم بره پیش اونا برا همین بهش گفتم: _آره اینجا دیگه خونه توئه _وای ممنون عمو جووون علی هنوز تو حیاط نشسته بود‌،وقتی پیاده شدیم خیلی تعجب زده نگاهمون کرد و بعد سلام و علیک گفت: _این پسر بچه کیه؟نکنه پسر خودته؟ _نه،توضیحش مفصله بعدا برت میگم با هم به سمت خونه رفتیم،وقتی وارد شدیم زهرا از اتاق خودش اومد بیرون و خواست صدام بزنه که با دیدن حسین حرفش قطع شد و فقط نگاهش میکرد،سلام و علیکی باهم کردن،بعد ازم پرسید کیه منم همون حرفی که به علی زدم رو گفتم ادامه دارد.... ✍ط،تقوی @andaki_tamol
۳۰ تاریکی هوا خبر از رسیدن وقت شام میداد و گرسنگی هم اون رو تأیید میکرد،زهرا میز شام رو چیده بود و خودش رفت به سمت اتاق خودش،ما رفتیم دور میز نشستیم و حسین که از نبودن زهرا تعجب کرده بود پرسید _عمو خاله چرا نمیاد؟ _اون اتاق خودش غذا میخوره،راحت تره _خب بیاد هممون پیش هم بخوریم _خودت برو بهش بگو از صندلی پایین رفت و به سمت اتاق زهرا قدم برداشت،نمیدونم چی بینشون گذشت که بعد از چند دقیقه دیدم حسین با لبانی خندون داره میاد و زهرا هم با چادر رنگی پشتش حرکت میکنه،اما زیاد سر حال نبود اومد نشست و زیر لب سلامی کرد،معلوم بود نه علی و نه زهرا اصلا راحت نیستن،علی نمیتونست سریع غذا بخوره اما زهرا مقداری تند کمی از غذاشو خورد و پاشد رفت حسینم زیر گوش من گفت: _عمو،خاله چشه؟عمو علی هم یه طوریه! نمیدونی چشونه از حرفش لبخند روی لبام نشست،جوابشو دادم _عمو علی دوستمه ، خاله زهرا هم آبجیمه،به قول اونا نامحرمن برا همین پیش هم راحت نیستن _آها،پس بگو خب همون اول میگفتی من که تعجب کرده بودم از کجا این چیزا رو میفهمه ازش سوال کردم که تواز کجا این چیزا رو میدونی و جواب داد: _یه سال پیش قبل اینکه مامانم فوت کنه وقتی مردی میومد چادر سرش میکرد،ازش پرسیدم که چرا اینطور میکنی میگفت:این آقا نامحرمه خوب نیست زن و مرد نامحرم باهم راحت باشن لبخندی نثارش کردم و شروع کرد به ادامه غذاش یه مسئله ذهنمو به خودش مشغول کرد:قبل از فوت مادرش حتما خونه داشتن پس چرا الآن آوارست؟ اما حرفی نزدم و نخواستم خوشحالیش رو از بین ببرم بعد از غذا رفتیم نشستیم پای تلویزیون،حسین که غرق در فیلم شده بود ولی علی اومد کنارم نشست و گفت حالا بگو ببینم این بچه کیه؟ به آرومی طوری که حسین نشنوه کل جریان رو براش تعریف کردم البته از موقعی که حسین رو دیدم و حرفی از ناراحتی خودم نزدم،اما علی میخواست بدونه چرا ناراحت بودم و پرسید موقعی که رفتی خیلی به هم ریخته بودی چت بود؟ نمیخواستم حرف از گول خوردنم بزنم،حرف از نامردی ها بزنم،از بی مرامی ها و دروغ ها به همین خاطر نفس سنگینی بیرون دادم و گفتم: بیخیال ،الآن که حوصله توضیحشو ندارم اگه شد بعدا برات میگم. علی هم دیگه چیزی نپرسید،هدفون زد تو گوشش و داشت سخنرانی گوش میداد که صداش هم به من میرسید اما توجه نمیکردم کم کم حس کنجکاویم گل کرد و گوش دادم مقداری که گوش دادم سخنران یه حرفی زد که فکرمو خیلی درگیر خودش کرد ادامه دارد.... ✍ط، تقوی @andaki_tamol
۱۰۹ نگاهش بین من و علی میچرخید: _میگم چتون بود؟ _چیز خاصی نبود داشتیم میرفتیم یه ماشین از بغل بهمون زد ما هم رفتیم بیمارستان،همین اینطور راحت صحبت کردن من خنده علی رو به دنبال داشت _تو تصادف کردی و به من نگفتی؟ محمد بود که علی رو مورد خطاب قرار میداد _محمد میبینی که چیزیمون نشده چرا اینقدر نگرانی اینو گفت و اخمی هم به این نشونه که چرا گفتی به من کرد منم با اشاره گفتم که حواسم نبود محمد دیگه سکوت اختیار کرد و از بازخواست کردن علی دست برداشت کم کم خستگی فراوان رو توی کل بدنم حس کردم،دراز کشیدم و به خواب رفتم با صدایی که نمیدونم چی بود چشم باز کردم دیدم علی به نماز ایستاده و داره نماز میخونه ادامه دارد..... ✍ط،تقوی 🌐 @andaki_tamol
۱۱۰ حالت خاصی داشت،همونطور که دراز کشیده بودم چشم بهش دوختم علی هم با خدای خودش حرف میزد با یادآوری تصمیمی که شب گرفته بودم گوشیم رو از جیبم در آوردم به وای فایی که در اختیار زائرا قرار داده بودن وصل شدم و رفتم تو اینترنت معنای سوره حمد رو درآوردم: به نام خداوند بخشنده مهربان ستایش خدایی را که پروردگار جهانیان است بخشنده و مهربان است خدایا من فقط تورا میپرستم و تنها از تو یاری میجویم مارا به راه راست هدایت بفرما راه آنان که نعمتشان داده ای(گرامی شان داشته ای) نه مغضوبان و نه راه گمراهان خیلی روش فکر کردم چون دلم میخواست بدونم چه رازی داخلش هست که من نمیفهمم کم کم متوجه چند نکته شدم: _آدم وقتی خودش با خدا صحبت کنه شاید خیلی چیزی نتونه بگه و بلد نباشه چی بگه اما تو نماز همه چیزی که حرف دل آدمه هست _همه ش داره میگه مهربان اینطور آدم راحت تر میتونه صحبت کنه و حرفش رو بزنه داشتم فکر میکردم و میخوندم که صدایی رشته افکارم رو پاره کرد: _الله اکبر....الله اکبر... اشهد انا محمدا...... صدای اذان بود که توی کل سالن پخش میشد و خیلی خوشم میومد از آهنگش،به دلم مینشت دونه دونه افراد بلند میشدن و بقیه رو هم صدا میزدند: _بلند شید اذانه،بلند شید از جماعت جا نمونید منم دیگه طبق قراری که با خودم گذاشتم این چند وقت زندگی مذهبی رو تجربه کنم بلند شدم و رفتم وضو گرفتم بعد از چند دقیقه ای همه به نماز ایستادن صف ها طولانی و متراکم بودن امام جماعت هم شروع کرد و من تصمیم داشتم تو دلم با خدا معنای اونچه امام جماعت میخونه رو صحبت کنم ادامه دارد..... ✍️ط،تقوی 🌐 @andaki_tamol
۱۴۶ خداحافظی کردیم و رفتم تو حال و هوای سوریه و اون شوخی هایی که با هم داشتیم اون روزی که: بیرون از اتاق بودم و بعد از چند دقیقه که رفتم داخل همین که در رو باز کردم یه چیزی افتاد رو سرم و کل بدنم خیس شد و صدای بچه ها تو اتاق میپیچید سطل رو از رو سرم برداشتم،علی رو دیدم که رو به بچه ها کرد و گفت: _این چه کاری بود تو این سرما باهاش کردید _امین بخدا کار خودش بود ما فقط همکاری باهاش کردیم از این شوخی ها زیاد داشتیم،انگشت اشاره ام رو به نشونه تهدید سمت علی تکون دادم و گفتم: _یکی طلبت _(خندید)ببینم اون بدهکاریای قبلیت رو دادی که حالا اینو بدی _حالا این یکی فرق داره لباسام رو برداشتم و رفتم که عوض کنم،خیلی هوا سرد بود و یخ کرده بودم،زیر لب غر به علی میزدم لباس عوض کردم و داشتم بر میگشتم که دیدم علی خیس خیس با یه دست لباس داره تو روم میاد خنده بلندی کردم و گفتم: _چی شده طرف؟نقشه برا مردم میریزی مطمئن باش کسی هم برا خودت نقشه میریزه با احتیاط وارد اتاق شدم دیدم فرمانده نشسته پیش بچه ها و باهم دارن میخندن منم سلامی کردم و نشستم سرهنگ رو بهم گفت: _آقا امین ما تلافی شما رو روی آقا علی در آوردیم دیگه نیاز نیست به خدمتش برسید _شما؟ _آره باورم نمیشد اون بلا رو سرهنگ روی علی آورده باشه،لبخندی روی لبم نمایان شد: _نه جناب سرهنگ اون خسارت دولتیش بود تقاصش رو خودم باید بهش بدم از حرفم هم سرهنگ و هم جمع خنده شون گرفت شب خوبی بود ولی فردای اون روز حسین(یکی از همون بچه ها)رفت کودکی که تو ساختمون گیر کرده و داعشی ها بهش نزدیک میشدن رو بیاره کودک اومد اما با نامه ای که اینجور نوشته بود: _بسم الله الرحمن الرحیم تنها وصیتی که دارم همین است پشت این انقلاب و رهبری بمانید که اگر نمانید باید جوابگوی خون ما باشید زیرشم با خون انگشت زده بود وقتی خوندمش اشک از چشمامم سرازیر شد اما اونجا جایی نبود که احساسات بر آدم غلبه کنه باید برای مصلحت پاروی قلب خود گذاشت با بچه ها نشستیم و تصمیم گرفتیم که پیکرش رو برگردونیم یک گروه 6 نفره شدیم و با اجازه فرمانده گردان حرکت کردیم بعد از چندین دقیقه آروم آروم بین خونه ها حرکت کردن و پاک سازی کردن رسیدیم به همون خونه که حسین داخل رفت دنبال اون کودک با مهارتی که یاد گرفتیم رفتیم داخل و حواسمون بود که کمین نخوریم توی ساختمون رو گشتیم اما چیزی نبود نا امیدانه قصد برگشت کردیم که چشمم به ی رد خون خورد دنبالش کردم تا به گونی رسید،از گونی خون میریخت وقتی بازش کردم قلبم ریخت و نشستم روی زمین،واقعا حالم بد شده بود و دنیا دور سرم میچرخید ادامه دارد... ✍️ط، تقوی 🌐 @andaki_tamol