بسم الرحمن الرحیم
#پارت_1
در زدم و اجازه ورود خواستم،با صدای بیا تو دستگیره رو، رو به پایین فشار دادم و وارد اتاقی شدم که هر روز میدیدمش اما هر بار زیبایی هاش برام جذاب و جدید بود،آکواریومی ۴*۳ با ماهی های رنگارنگ،درخچه و سنگ های مصنوعی و طبیعی خیلی خوب خودنمایی میکرد،نقاشی های به دیوار چسبیده که صحنه های گوناگون روزگار رو به تصویر کشیده بودن و فرش هایی که نقش جنگل های جهان رو به نمایش در آورده بودن چشم هر آدمی رو به خود مشغول میکرد
_تا کی میخوای سرپا وایسی؟نمیخوای بگی چیکار داشتی؟
با صدای بابا چشمامو از زیبایی های اتاق به سمتش بردم و به طرفش قدم برداشتم
_سلام بابا
_سلام
_(با لبخند دندون نمایی و با ذوق تمام)یه خبر خیلی خوب براتون دارم که بابتش باید مشتلق خوبی بهم بدین
_(بی اهمیت حتی سرشو از تو گوشی در نیاورد)بگو!
_شاید از شنیدنش تعجب کنید ولی خب...
پرید وسط حرفم
_بگو ببینم چیه الکی طولش نده
_باشه میگم،تو دانشگاه تهران قبول شدم
نگاه تحقیر آمیزی بهم کرد
_دوباره شروع کردی؟کی میخوای دست از این بچه بازیات برداری؟
_نه جان مامان(مامان بنده خدا همیشه جونش وسط ما بود)بیا اینم برگه قبولیم خودتون نگاه کنید
سریع از دستم گرفت و شروع به خوندن کرد،هر چند لحظه یه باری نگاه پرتحیری بهم میکرد،معلوم بود باور نمیکنه،اما کم کم لباش به لبخند پهنی باز شد و با ذوق نگاهم میکرد.چند لحظه ای بینمون به سکوت گذشت تا بالاخره بابا با همون لبخندش لب با کرد:
_نمیدونم چی بگم.خیییلی خوشحالم کردی پسرم،تو همینجا بشین الان مامانتو صدا میزنم
خواست بلند بشه که دستشو گرفتم
و تعجب زده نگاهم کرد
_نه بابا صبر کنید،خودم میخوام مامانو خبر کنم
_(لبخندی زد) باشه هر طور خودت میخوای
از بابا خدافظی کردم و رفتم سمت مامان که تو آشپزخونه مشغول بود،بین راه به خودم میگفتم:بابا حتما خیلی خوشحال شد چون بابا هم لفظ پسرم رو بعد از چندین سال ازش شنیدم و هم خودش میخواست خبرو به مامان بده.
رسیدم کنار مامان
دم گوشش با صدای خش داری گفتم:
_مامان یه چیزی میخوام بگم ولی میترسم سکته کنی
اینقد که آروم میومدم میترسوندمش دیگه براش عادی شده بود و همونطور که مشغول بود لب زد:
_امین!بگو ببینم چی میخوای؟این ادا ها چیه در میاری
_(سرمو آوردم عقب)باشه من به فکر خودت بودم!دانشگاه تهران قبول شدم
_(پوزخندی زد)پس منم آکسفورد قبول شدم
برگه قبولیم رو نشون مامان هم دادم و اونم اولش باورش نمیشد اما وقتی فهمید راست گفتم خیلی خوشحال شد
ادامه دارد.....
✍ط،تقوی
@andaki_tamol