eitaa logo
🌸 اندکی تامل 🌸
70 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.1هزار ویدیو
11 فایل
هدف ازتشکیل کانال بصیرت افزایی و روشنگری و شفافیت سازی در مسائل فرهنگی و اجتماعی و سیاسی و روزجامعه میباشد. ✔ #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الرحمن الرحیم در زدم و اجازه ورود خواستم،با صدای بیا تو دستگیره رو، رو به پایین فشار دادم و وارد اتاقی شدم که هر روز میدیدمش اما هر بار زیبایی هاش برام جذاب و جدید بود،آکواریومی ۴*۳ با ماهی های رنگارنگ،درخچه و سنگ های مصنوعی و طبیعی خیلی خوب خودنمایی میکرد،نقاشی های به دیوار چسبیده که صحنه های گوناگون روزگار رو به تصویر کشیده بودن و فرش هایی که نقش جنگل های جهان رو به نمایش در آورده بودن چشم هر آدمی رو به خود مشغول میکرد _تا کی میخوای سرپا وایسی؟نمیخوای بگی چیکار داشتی؟ با صدای بابا چشمامو از زیبایی های اتاق به سمتش بردم و به طرفش قدم برداشتم _سلام بابا _سلام _(با لبخند دندون نمایی و با ذوق تمام)یه خبر خیلی خوب براتون دارم که بابتش باید مشتلق خوبی بهم بدین _(بی اهمیت حتی سرشو از تو گوشی در نیاورد)بگو! _شاید از شنیدنش تعجب کنید ولی خب... پرید وسط حرفم _بگو ببینم چیه الکی طولش نده _باشه میگم،تو دانشگاه تهران قبول شدم نگاه تحقیر آمیزی بهم کرد _دوباره شروع کردی؟کی میخوای دست از این بچه بازیات برداری؟ _نه جان مامان(مامان بنده خدا همیشه جونش وسط ما بود)بیا اینم برگه قبولیم خودتون نگاه کنید سریع از دستم گرفت و شروع به خوندن کرد،هر چند لحظه یه باری نگاه پرتحیری بهم میکرد،معلوم بود باور نمیکنه،اما کم کم لباش به لبخند پهنی باز شد و با ذوق نگاهم میکرد.چند لحظه ای بینمون به سکوت گذشت تا بالاخره بابا با همون لبخندش لب با کرد: _نمیدونم چی بگم.خیییلی خوشحالم کردی پسرم،تو همینجا بشین الان مامانتو صدا میزنم خواست بلند بشه که دستشو گرفتم و تعجب زده نگاهم کرد _نه بابا صبر کنید،خودم میخوام مامانو خبر کنم _(لبخندی زد) باشه هر طور خودت میخوای از بابا خدافظی کردم و رفتم سمت مامان که تو آشپزخونه مشغول بود،بین راه به خودم میگفتم:بابا حتما خیلی خوشحال شد چون بابا هم لفظ پسرم رو بعد از چندین سال ازش شنیدم و هم خودش میخواست خبرو به مامان بده. رسیدم کنار مامان دم گوشش با صدای خش داری گفتم: _مامان یه چیزی میخوام بگم ولی میترسم سکته کنی اینقد که آروم میومدم میترسوندمش دیگه براش عادی شده بود و همونطور که مشغول بود لب زد: _امین!بگو ببینم چی میخوای؟این ادا ها چیه در میاری _(سرمو آوردم عقب)باشه من به فکر خودت بودم!دانشگاه تهران قبول شدم _(پوزخندی زد)پس منم آکسفورد قبول شدم برگه قبولیم رو نشون مامان هم دادم و اونم اولش باورش نمیشد اما وقتی فهمید راست گفتم خیلی خوشحال شد ادامه دارد..... ✍ط،تقوی @andaki_tamol