🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_130 وقتی بیدار شدم چند نفر رو دیدم بالا سر علی هستن کم کم متوجه شدم خانوادش هستن خواهر، دو ب
#پارت_131
بعد از حدود یک ساعت به دستور دکتر خانواده علی راهی خونه شدند خواهرش موند کنارش که برام
تعجب آور بود
چطور ایشون مونده؟!!!
توی دلم گفتم بزار یه مقدار فضاشون رو عوض کنم
رفتم داخل همونطور سلامی کردم و اون هم زیر لب سلامی گفت
رو بهش لب زدم:
_ببخشید فاطمه خانم
_(انگار اینکه اسمش رو میدونم تعجب کرد)بفرمایید
_علی بهترین دوست منه
و بهترین دوست زمان بچگی منه
شما منو نمیشناسید ولی من شما و خانوادتونو رو خوب میشناسم
از حرفام متعجب شده بود و منتظر بقیه حرفام بود
من همون بهترین دوست علی ام که توی وسط دبستان خونمون بار کرد و رفتیم شمال....
امینم برادر زهرا
بهترین دوست دوران بچگیتون
انگار از شنیدن این حرف خیلی ذوق زده شد که اون حال و هوا یادش رفت و گفت:
_جدی میگید؟
شما آقا امینید؟
چطور همدیگه رو دیدین؟
_من توی دانشگاه تهران قبول شدم علی هم همینطور اونجا همدیگه رو دیدیم و کم کم شناختیم
_زهرا کجاست
بعضی موقع ها فکرش رو میکنم
_اونم خوبه،شمارشو میدم خودتون باهاش تماس بگیرید فقط نگید که من اینجام حرفی ازم نزنید
_باشه
شماره رو بهش دادم
رفت بیرون و تماس گرفت
کنار علی نشسته بودم و توی افکار خودم غلط میخوردم :
_خدا روشکر که علی برگشت وگرنه من چه می کردم
_اگه علی شهید میشد واقعا آمادگیشو نداشتم
...
صدای نفس نفس زدن سنگین
علی رشته افکارم رو پاره کرد
سریع بیرون رفتم و
دنبال دکتر گشتم و گفتم:
_آقای دکتر علی حالش بد شده زود بیاید
هر دو دوییدم به سمت اتاق
دکتر معانیه میکرد و هر لحظه نفس های علی سنگین تر و سخت تر
میشد دکتر بلند میگفت دارو ها
رو بیارید از نگرانی نفس های منم سنگین شده بود
ادامه دارد....
✍ط،تقوی
@andaki_tamol