🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_152 نشسته بودیم که صدایی همه مون رو به سمت خودش خوند: _بیاین ناهار حاضره صدای زهرا بود که
#پارت_153
بلند شدم و گفتم برید بیرون تا بیام
لباس عوض کردم و کت و شلوار مشکلیم رو پوشیدم و بیرون رفتم
سوار ماشین شدیم هنوز زهرا خبر نداشت
برا همین تصمیم گرفتم بهش بگم:
_زهرا آبجی میخوایم یه جا بریم اما فعلا نباید مامان و بابا خبر دار بشن
_باشه ولی کجا؟
_داداشت یکی رو میخواد
_وایی جدی میگی؟کیو میخوای که بهم نگفتی
_منکه نمیخوام داداش کوچیکت میخواد
_سعید همیشه بی سر و صدا کاراتو میکنی ها
با حرف زهرا هر سه خندیدیم و به راهمون ادامه دادیم،سعید آدرس میداد و ما میرفتیم تا اینکه جلو یه مغازه بزرگ که نوشته بود نقاشی خانه ایران وایسادیم
رفتیم داخل سعید با چشم دختری رو که روی صندلی نشسته بود و در حال نقاشی کشیدن بود نشون داد
چادری نبود ولی شالش روی کل سر گردنش کشیده میشد و لباساش هم رنگ های ملایمی داشت
اول زهرا رو فرستادم و گفتم تو برو همینجوری باهاش صحبت کن
و خودم از دور حواسم به طریقه پاسخ گوییش بود
خیلی قشنگ و مودبانه و با چاشنی لبخند جواب داد
وقتی من رفتم و ازش درمورد نقاشی ها سوال پرسیدم معلوم بود تمایلی به صحبت نداره و فقط با حفظ احترام و ادب صحبت میکنه،در آخر هم گفت فلانی مسول اینجاست و سوالی دارید ایشون بهتر میدونه
برگشتم تو ماشین و گفتم:
_رفتار بیرون از خونش که خوبه ولی با دوستان و خانواده رو هم باید بدونیم
که دیگه تحقیقاتش میوفته پای زهرا
دیگه قرارمون همین شد و به خونه برگشتیم،از نظر ظاهر صورتش هم چیزی کم نداشت هرچند زهرا بیشتر دقت کرد و من فقط لحظه ای چشم تو چشمش شدم
ادامه دارد.....
✍️ط، تقوی
🌐 @andaki_tamol