🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_154 باهم برگشتیم خونه،من هم انتخاب شدم تا به مامان بگم رسیدم داخل و با شوق و ذوق پیاده شدیم
#پارت_155
مامان هم از تو آشپزخونه سریع بیرون اومد،روی سعید رو بوسید و قربون صدقش میرفت
_مامان اینجور لوسش نکن،داره برات ناز میکنه
صدای زهرا بود که با خنده مامان رو خطاب قرار داد،به دنبالش منم خندیدم ولی مامان:
_چی میگی تو چرا حسودی میکنی نمیبینی داداشت میخواد سر و سامون بگیره
_هووو کو تا اونجا اصلا بزار ما دختره رو تاییدش کنیم،شاید ما ازش خوشمون نیومد
با این حرفم مامان چشم غره ای نثارم کرد و جوابی بهم نداد..
_اینجا چخبره
همه یه دفعه سکوت کردیم و بلند شدیم:
_سلام بابا،هیچی چیز خاصی نیست
_ولی حالتون که خلاف این رو نشون میده
_خودم میام برات میگم
مامان جواب بابا رو داد و اونم رفت تو اتاقش،مامانم دنبالش رفت و ما منتظر موندیم که ببینیم چی میگه
زهرا شروع کرد سر به سر گذاشتن سعید:
_سعید بابا قبول نمیکنه و تو به عشقت نخواهی رسید
_برو بابا،چرا قبول نکنه
_نه سعید تو سختی های زیادی میکشی اما در نهایت به مراد دلت خواهی رسید
_امین جان خودت ول کن ببینم مامان میاد چی میگه
حال سعید خندمون رو بیشتر کرد من اینطرف گوشش آروم میگفتم:
_تو به عشقت میرسی نترس..
زهرا اون طرف میگفت:
_نه سعید خودتو گول نده عشقت شکست خواهد خورد
_ولم کنید بابا،شما هم حال دارید ها
اینو گفت بلند شد و رفت و به دنبالش خنده من و زهرا بود
بعد از چند دقیقه مامان بیرون زد اما حالتش عجیب بود
ادامه دارد.....
✍️ط، تقوی
🌐 @andaki_tamol