🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_49 بهم گفت: _۲۰روز دیگه اربعینه،میخوام باهم بریم همینطور نگاهش میکردم و سکوت اختیار کردم و
#پارت_50
صدای پوکه ترقه بود و بلا فاصله لامپا روشن شد و صدای تولد تولد زهرا و حسین اومد
یه کلاه گذاشتن سرم و کل خونه رو گل کاری کرده بودن،صورتاشونم با لبخند پهن و دندون نمایی تزئین شده بود
از کارشون شوکه شده بودم،گفتم:
_تولد کیه که شما اینطور کردین؟
_(زهرا پوزخند معنا داری زد)ببین ما برا کی تولد گرفتیم،طرف خودش نمیدونه امروز تولدشه
_واقعا امروز تولد منه
دونفری دستامو گرفتن و بردنم سر میز،یه کیک خوشگل بزرگ گذاشته بود
کم کم لبام به لبخند باز شد و از هر دوشون خیلی تشکر کردم
کیک رو بریدم،و زهرا برا سه نفرمون گذاشت یه تیکه شم گذاشت تو یخچال گفت بزارید برا علی
احساس کردم حسین و زهرا مشکوک میزنن،اینو از اشاره هایی که به هم میکردن متوجه شدم،دیگه واقعا داشتم احساس خطر میکردم اما بی تفاوت خوردن کیک رو ادامه دادم تا اینکه متوجه شدم چیزی نمیبینم و فقط صدای خنده زهرا و حسین رو متوجه شدم
دست کشیدم روی صورتم و کمی پاک کردم اما اینطور که اینا با کیک افتادن به جون صورتم با این حرفا پاک نمیشد و هنوز چیزی نمیدیدم
با سختی چند بار دست کشیدم تا کمی جلو دیدم باز شد و خودمو به روشویی رسوندم
خدا میدونه چقد زحمت کشیدم تا همشو پاک کردم وقتی برگشتم دیدم دارن به صفحه گوشی نگاه میکنن و میخندن،رفتم جلو زهرا متوجه حضورم شد،گوشی رو جلوم گرفت،باور نمیکردم این خودم باشم
عکس خودم بود با صورت پر از کیک
_واقعا خیلی نامردین،همشو زهر مارم کردین
ادامه دارد....
✍ط، تقوی
@andaki_tamol