eitaa logo
🌷🌷اندیشه ناب🌷🌷
163 دنبال‌کننده
6هزار عکس
3هزار ویدیو
149 فایل
مطالب فوق العاده جذاب و کاربردی، به روز و غیر تکراری، پاسخ به شبهات اعتقادی، داستان های جذاب و هر آنچه برای آرامش به آن نیاز دارید همه را در این کانال بجویید تبادل @yaali124
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطره ای شنیدنی از روزه داری در اسارت من شانس آوردم که آن شب در حالی که روزه بودم هنگام شستن دست و صورت مقداری آب نوشیدم، هرچند گرم. احمد حقیقت از آزادگان عملیات رمضان است که خاطره خود را در مورد شکنجه شدن با زبان روزه این چنین روایت می‌کند؛ روزی در حالی که روزه هم بودم یک ساعت مانده به مغرب ۵۰ تا ۶۰ نفر از افراد آسایشگاه را بیرون آوردند که من هم جزو آن‌ها بودم. وقتی به محوطه اردوگاه آمدیم فی البداهه و به صورت خبردار ما را حدود نیم ساعت روبروی آفتاب نگه داشتند و می‌گفتند که مستقیم به آفتاب نگاه کنید یا مثلاً می‌گفتند انگشت سبابه را روی زمین بگذار و دور خودت دور بخور و در همان حال هم ما را با کابل می‌زدند یا اینکه می‌گفتند روی محوطه سیمانی به صورت سینه خیز بخوابید و دست را از پشت به صورت حلقه در آورید و با بازو سینه خیز بروید که بعد از حدود ۱۰ متر سینه خیز متوجه شدیم خون از بازوان ما جریان پیدا کرده است. بعد از یک ساعت آزار و اذیت ما را بردند در یک زندانی که فقط یک روزنه برای دید داشت. البته قبل از آن برای شستن دست و صورت رفته بودیم که همانجا هم با نوشیدن مقداری آب افطار کردم. در هر حال داخل زندان دو اتاق ۹ متری بود یک محوطه هم بود یک دستشویی هم داشت که سرریز شده بود. بوی کثافت و لجن آزارمان می‌داد. ما را در دو اتاق ۹ متری جا دادند یعنی بیش از ۲۰ نفر در هر اتاق و هوا هم فقط از زیر در جریان داشت. این وضعیت در حدود سه ساعت ادامه داشت تا اینکه در حدود ساعت ۱۰ شب در بازشد. درجه دار‌های عراقی با چوب آمدند. طناب هم آورده بودند. تَشت هم داشتند. درب اتاق باز شد. به دو نفر از بچه‌ها گفتند دو طرف چوب را بگیرید. دو طناب به دو طرف چوب بستند. گفتند پا را در طناب بگذارید برای فلک کردن! یکی یکی بچه‌ها برای فلک می‌آمدند. کابل مورد استفاده هم خیلی درد داشت. هر کدام از بچه‌ها ۴۰ یا ۵۰ ضربه در کف پایشان می‌خورد. عراقی‌ها به این که دلیل کف پا بر اثر ضربه‌ها ورم می‌کرد یک درجه دار را مأمور کردند که دست بچه‌ها را بگیرد و آن‌ها را به حالت دو راه ببرد، اما در حین دویدن با دمپایی به صورت بچه‌ها سیلی می‌زد. بعد از اینکه طول سالن را طی می‌کردیم پای ما را در تشت آب می‌گذاشتند که بدجور پایمان می‌سوخت. این زندان معمولاً یکی دو روز طول می‌کشید و غذا هم نمی‌دادند. بچه‌ها در آن مدت حسابی ضعیف می‌شدند. آب را هم خیلی ناچیز به ما می‌دادند بنابراین من شانس آوردم که آن شب در حالی که روزه بودم هنگام شستن دست و صورت مقداری آب نوشیدم هرچند گرم. در هر حال غیر از آن مقدار آب تا صبح روز بعد هم چیزی برای خوردن نداشتم. این جور مواقع گاهی بچه‌ها از بیرون مقداری نان از لای در می‌انداختند داخل که خود غنیمتی بود. های جذاب https://eitaa.com/joinchat/2307588143C0bb00f6c
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍃 از "فورد" 🕴🕴، میلیاردر 💰💰💰معروف آمریکایی 🇺🇸 و صاحب یکی از بزرگترین کارخانه های سازنده ی انواع اتومبیل🚖🚘🚍 در آمریکا پرسیدند: 🔸"اگر شما فردا صبح از خواب بیدار شوید و ببینید تمام ثروت 💰💰خود را از دست داده اید💥💥 و دیگر چیزی در بساط ندارید، چه می کنید؟" 🔸فورد پاسخ داد: " دوباره یکی از نیازهای اصلی مردم را شناسایی می کنم و با کار و کوشش، آن خدمت را با کیفیت مناسب و قیمت ارزان به مردم ارائه می دهم. مطمئن باشید بعد از پنج سال دوباره فورد امروز خواهم بود." ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ 💫 💐 پند کار و تلاش و کوشش یک اهرم مهم و اساسی برای پیشرفت 💸💸است. تا زمانی⏰⏰ که این اهرم در شما وجود نداشته باشد و این مهم در وجودتان رشد نکرده است نخواهید توانست به موفقیت دست پیدا کنید. 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🔹🔹پندهای قند پهلو ج ۲ ص ۸۹ 💠💠https://eitaa.com/joinchat/2307588143C0bb00f6c8b
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🌺 به تلاش پروانه🐛 جهت بیرون آمدن از پیله اش به نظاره نشسته بود. ناگهان به نظر رسید که تقلای پروانه 🦋 تمام شده و او دیگر ناب بیرون آمدن در خود نمی بیند . 🌺 او از سر لطف و مهربانی با ابزاری که در دست داشت پیله 🐛🐛را شکافت تا پروانه از بند پیله 🐛راحت تر رها شود. پروانه🦋 به راحتی از درون پیله🐛 بیرون آمد. 🌺 بال های پروانه 🦋 چروکیده و ضعیف به نظر می رسید. به تماشای پروانه🦋 نشست و انتظار داشت تا پر پروانه 🦋 گسترده شود و پرواز کند اما چنین نشد و دیگر پروانه 🦋 توانی برای پرواز در وجودش نبود. در نتیجه بر روی زمین می خزید. 🌺 مرد مهربان نیافت که تنگی پیله و سختی تولد راهی برای خروج مایه ای از درون بدن پروانه🦋 است تا اینکه پروانه🦋 بتواند پس از خروج امکانی یابد برای پرواز. 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 💐 پندگیری از داستان 💥💥مشکلات در زندگی برای تمام موجودات و حتی انسان راهی برای کسب تجربه است. مشکلات خود دلیلی هستند برای قوی تر شدن💪💪 و مستحکم شدن ✊✊. و دانستن این نکته لازم است: 🌼زندگی بدون تجربه سببی است برای فلج شدن کل زندگی. 📖 پندهای قند پهلو ، ج ۲، ص ۲۰ 👉👉 https://eitaa.com/joinchat/2307588143C0bb00f6c8b
هدایت شده از نسترن نیک نژاد
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ☀️ پیرمردی 🎅تنها در مینه سوتا زندگی می کرد او می خواست مزرعه سیب زمینی اش🥔🥔 را شخم⛏⛏ بزند‌‌. ☀️اما این کار خیلی سخت بود تنها پسرش 👨‍👦که می توانست به او کمک کند در زندان بود. ☀️ پیرمرد نامه ای✉️ برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد: 🌱پسر عزیزم من حال خوشی 😔ندارم چون امسال نمی توانم سیب زمینی🥔🥔 بکارم من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم چون مادرت👵👵 همیشه زمان🕰 کاشت محصول را دوست داشت☺️☺️. ☀️ من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد و من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم⛏⛏ می زدی. 🌱دوست داره تو پدر ☀️ فردای آن روز پیرمرد این تلگراف💌💌 را دریافت کرد پدر به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن من آنجا اسلحه 🔫🔫 پنهان کرده ام . ☀️صبح فردا دوازده نفر از مأموران و افسران پلیس محلی👨‍✈️👨‍✈️ تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند. ☀️ پیرمرد بهت زده نامه📨📨 دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده است؟ ☀️ پسرش پاسخ داد: پدر برو و سیب زمینی هایت🥔را بکار این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم‌. 🍃🌳🍃🌳🍃🌳🍃🌳 🌸پند داستان 🌏 در دنیا هیچ بن بستی نیست یا راهی خواهم یافت یا راهی خواهم ساخت. 🥀🌼🥀🌼🥀🌼🥀🌼🥀🌼 💠💠پندهای قند پهلو جلد ۱ صفحه ۶۵ 🔰🔰🔰https://eitaa.com/joinchat/2307588143C0bb00f6c8b
💫🌺💫🌺💫🌺💫🌺💫🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫🌺💫🌺💫🌺💫🌺💫 🔴چرا نمی توانم نگاهم راکنترل کنیم؟! 👨‍🔧جوانی ازعالمی پرسید: 👨‍🔧من جوان هستم و نمی‌توانم نگاه خود را از نامحرم منع کنم!!! 🔴چاره ام چیست؟!؟ 🔴عالم نیز کوزه ای پر ازشیر به او داد 🔴و به اوتوصیه کردکه کوزه راسالم به جایی ببرد و هیچ چیز از کوزه بیرون نریزد! 🔴و از شخصی درخواست کرد او را همراهی کند و اگر شیر را ریخت؛ 🔴جلوی همه مردم او را کتک بزند! 👨‍🔧جوان کوزه راسالم به مقصد رساند و چیزی بیرون نریخت! 🔴عالم از او پرسید: چند دختر سر راه خود دیدی؟! 👨‍🔧جوان جواب داد: 👨‍🔧هیچ! فقط به فکر آن بودم که شیر را؛ 👨‍🔧نریزم که مبادا جلوی مردم کتک بخورم وخار و خفیف بشوم!! 🔴عالم گفت این حکایت مومنی است که همیشه خدا را ناظر بر کارهایش میبیند. 🔴و از روز قیامت و حساب و کتابش که مبادا در نظر مردم خار و خفیف شود بیم دارد..... 💫🌺💫🌺💫🌺💫🌺 همراه ما باشید 👇 @andishe_nab
🌹 قصه ی امروز 🌹 ♥️خیر در برابر خیر ✍از امام رضا علیه السلام روایت شده است که در بنی اسرائیل قحطی شدید پی در پی اتفاق افتاد. زنی بیش از یک لقمه نان نداشت، آنرا در دهان گذاشت تا بخورد، فقیری فریاد زد ای کنیز خدا، وای از گرسنگی. زن گفت در چنین زمان سختی، صدقه دادن روا است. لقمه را از دهان بیرون آورد و به فقیر داد. زن، فرزندی کوچک داشت که در صحرا هیزم جمع می‌کرد، گرگی رسید و طفل صغیر را با خود برداشت و برد، مادر به دنبال گرگ دوید. خداوند جبرئیل را مأمور نجات طفل فرمود. 💥جبرئیل پسربچه را از دهان گرگ گرفت و به سوی مادرش انداخت و به مادر گفت ای کنیز خدا، از نجات فرزندت راضی شدی، لقمه ای در برابر لقمه ای. 📚 ثواب الاعمال، https://eitaa.com/joinchat/2307588143C0bb00f6c8b در ایتا ما را دنبال کنید👇👇👇 🆔 @andishe_nab
••✾❀🕊🍃🌺🕊️🌸🍃🕊❀✾•• ‌                      *﷽* *👈* 🔶یکی از علمای شیعه رفیقی سنی داشت روزی این رفیق سنی، عالم شیعه را به مهمانی در منزلش دعوت کرد. عالم شیعه گفت: به شرطی می آیم که بحث شیعه و سنی نشود. میزبان سنی قبول کرد. 🔷عالم شیعه به منزل رفیق سنی اش رفت. وقتی خواستند غذا بخورند، یکی از مهمانان که سنی هم بود، به عالم شیعه گفت: چرا شما شیعیان، خلفای ما را لعن میکنید؟ عالم شیعه گفت: قراربود بحث نشود. مهمان سنی گفت: چه اشکال دارد... عالم شیعه گفت: بگذارید راحتتان کنم به نظرمن ابوبکر از پیامبر هم بالاتر است. 🔷مهمان سنی گفت: ما ابوبکر را قبول داریم ولی نه تا این حد... 🔶عالم شیعه گفت: به نظرمن ابوبکر بالاتر است. میدانید چرا؟ چون بنابه گفته خودتان: *👈 ابوبکر اینقدر متوجه بود که مردم نیاز به رهبر دارند لذا برای بعد از خودش جانشینی انتخاب کرد... ولی (نعوذ بالله) پیامبر اینقدر متوجه نبود که مسلمانان نیاز به رهبر دارند. لذا هیچ جانشینی برای خودش انتخاب نکرد.* مهمانان سنی مات و مبهوت شدند. و هیچ جوابی برای گفتن نداشتند. *🌺اگربگویند: پیامبر، جانشینی تعیین نکرد پس ابوبکر بالاتراست. اگر بگویند: پیامبر، جانشینی تعیین کرد آن جانشین کیست؟* *❤شادی دل صلوات*   *👈لطفا دهید👉* به ما بپیوندید👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/maheramezaan https://chat.whatsapp.com/FJffl3Op2pb4Can2BvdRjX https://eitaa.com/andishe_nab110 https://chat.whatsapp.com/Fpv7KJus8bqLqNt6nSRw67 ••✾❀🕊🍃🌺🌹🌸🍃🕊❀✾••
های کوتاه از زندگی حضرت صلی الله علیه و اله ✳️ویژه کودکان و نوجوانان ✅بخش اول : دوستی و مهربانی . 🌸1️⃣بفرما سایه! 💠سوار افسار اسب را کشید و کنار نخل بزرگ ایستاد. یاران زیر سایه دل چسب آن نشسته بودند. پیامبر نیز در میانشان ایستاده بود و برایشان حرف می زد. پایین پرید و سریع، اسب را بست. زیر نخل جا نبود. پشت سر جمعیت، زیر آفتاب، روی زمین نشست و گوش هایش را خوب تیز کرد تا حرف های شیرین پیامبر را بشنود. پیامبر مثل همیشه صورت و چشم هایش را به همه طرف می چرخاند تا به طور یکسان همه را ببیند. نگاهش به مرد افتاد. صحبت خود را قطع کرد. و با مهربانی گفت: « برادرم! چرا در آفتاب نشسته ای؟ بیا جلو و در سایه بنشین.» مرد که از شوق شنیدن سخن های دل نشین پیامبر به آفتاب توجهی نداشت، با لبخند از جا برخاست. نزدیک تر رفت. کنار دوستان زیر سایه نشست و غرق تماشای صورت شاداب پیامبر شد که مثل آفتاب می درخشید. 🌸2️⃣سوار مهربان ✳️پیامبر، سوار بر اسب، از شهر خارج می شد. نسیم صبح، بوته ها را نوازش می کرد. از دور، پیرمردی را دید که با پای پیاده، به سوی باغش می رود. تندتر رفت و به او رسید. سرعت خود را کم کرد. «سلام علیکم! چطوری برادر عزیز!» چشم های پیرمرد برق زد: «و علیکم السلام ». خدا را شکر، حالم خوب است.» پیامبر با مهربانی گفت: «بیا سوار شو تا با هم برویم راهمان هم یکی است.» پیرمرد گفت: «خیلی ممنون! خودم می آیم. مزاحم نمی شوم». پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «سوار شو برادر! من دوست ندارم که خودم سواره باشم و ببینم که کسی در مسیر من پیاده حرکت می کند. بیا برادر، بیا بالا!» پیرمرد با شادی به سوی اسب رفت و با کمک پیامبر، سوار بر اسب شد. پیامبر افسار اسب را کشید و راه افتادند. خورشید تازه طلوع کرده بود و دامن دامن نقل نور روی گل ها و سبزه های دشت می پاشید. 💠منبع:کتاب گل صدبرگ: داستان های شیرین پیامبر مهربانی برای کودکان و نوجوانان سید محمد مهاجرانی فرزند صالح https://eitaa.com/farzandsaleh99