eitaa logo
هنرِاندیشه(علوی)
841 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
840 ویدیو
8 فایل
سلسله مباحث اخلاقی_ معرفتی نهج البلاغه امیرالمومنین(علیه السلام)
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸✨پارت بیست و هشتم✨ 🔸 بگو حسین بن علی بیاید. عباس گفت: حرفت را بزن. می شنویم. عمربن سعد گفت: روزهاست که نیروهای ما را در این بیابان خشک اسیر خود کرده اید. ما تا کنون صبوری کرده ایم تا حسین تکلیف خود را روشن کند. اما صبر ما هم حدی دارد. حال اگر شما تن به خواست ما ندهد و یا با یزید بیعت نکنید، مجبوریم به آنچه خداوند بر ما تکلیف نموده عمل کنیم. عباس گفت: اگر غم و اندوه طفلان حسین در سینه ام سنگینی نمی کرد، به حرفت می خندیدم ابن سعد، آنچه نیت کرده اید تکلیف خداوند بر شما نیست. شیطان است که به قلب های شما ولایت دارد و بر عقل های شما حکومت می کند. این شمایید که بی جهت راه ما را بسته اید. نه می خواهید به کوفه برویم و نه اجازه می دهید به دیار خود بازگردیم. بترسید از خدا که این ظلم و ستم شما نادیده نخواهد شد. عمربن سعد بلند خندید. نمی دانم خنده اش برای فروخوردن خشمش بود یا برتری جویی اش در برابر حرف های درشت عباس. تو ما را از خدا می ترسانی عباس!؟ شمایید که باید از خشم خدا بترسید.شمایی که در مقابل حکومت الهی ایستاده اید و راه فتنه را در پیش گرفته اید. چرا تن به حکم خدا نمی دهید و بیعت نمی کنید؟ سوگند به خدایی که ما فرمانبر اوییم و شما فرمان شکن، می توانستید با یک بیعت ساده، هم خود را و هم ما را از این مشقت نجات دهید. به جای عباس حبیب بن مظاهر گفت: چنان دم از حکومت الهی می زنید که گویی جبرئیل نازل شده است و حکم مسلمین را بر یزید تنفیذ نموده. مرد حسابی، گویی فراموش کرده ای این هایی که پیش روی تواند، فرزندان رسول خدا هستند. همین رسولی که یزید و پدرش به ناحق بر ولایت او تکیه زده اند. حالا شما آب را بر روی خاندان رسول خدا بسته اید و بیعت می خواهید؟ خجالت نمی کشید یک مشت زن و کودک را تشنه و گرسنه محاصره کرده اید و قصد جنگ با آن ها را دارید؟ جواب حبیب بن مظاهر را شمر ذی الجوشن داد: تو ای حبیب. از صحابه پیامبری و حفظ حرمتت واجب. بهتر بود خود را از صف حسین جدا می کردی و با فتنه گران در نمی آمیختگی. یا لااقل به عنوان پیر و بزرگ این جماعت، حسین را راضی به بیعت می کردی و قال قضیه را می کندی. حبیب با تنفر به شمر نگاه کرد و گفت: تف بر این دنیا، تف. نود و اندی سن از خدا گرفتم. افتخار حضور در کنار پیامبر را داشتم. حکومت های ابوبکر و عمر و عثمان و علی و حسن را دیدم. اما هرگز شقی تر از یزید و پدرش معاویه را ندیدم. آن ها مسیر دین و اسلام را تغییر دادند و حالا هم می خواهند به زور از کسی بیعت بگیرند که حکومت و ولایت حق اوست نه یزید. شمر خواست جواب او را بدهد که عمربن سعد با اشاره دست او را به سکوت فراخواند و گفت: ما نیامده ایم برای بحث و مجادله. امروز تکلیف شما را امیرالمومنین یزید روشن کرده است. آماده شوید برای جنگ. همه چشم به عباس دوختند. او بدون هیچ کلامی افسار اسب را کشید و دور شد. شمر پرسید: چه شد؟ چرا رفت عباس؟ حبیب بن مظاهر گفت: رفت تا موضوع ا به اطلاع حسین برساند. بعد با لحنی مهربان رو به عمربن سعد گفت: ببین عمر من پدرت را می شناسم. از صحابه پیامبر و از دوستان نزدیک من بود. دلم نمی خواهد تو نیز چون او به عاقبت به خیری نمیری. او در راه ترویج و گسترش اسلام خدمات خوبی داشت؛ اما عاقبت به خیر نشد. با علی بن ابی طالب در افتاد. چرا؟ چون طالب ثروت و قدرت در حکومت بود. دو چیزی که علی به هیچ کس نداد. حتی به برادرش عقیل. علی اگر اهل سازش بود، حکم استانداری معاویه در شام را تمدید می کرد و آن جنگ بر سرش نمی آمد. علی اگر چنین می کرد الان پسرش، همین حسین خلیفه و امام مسلمین بود. یزیدی هم نبود که سپاهیانش آب را بر روی او و خانواده‌اش ببندند. ای عمر اگر حب دنیا، اگر میل ثروت و حکومت کنج دلت نشسته، بیرونش کن. من این نصیحت را یک بار به پدرت گفتم گوش نکرد و با علی در افتاد. تو چنین نکن. اینان فرزندان رسول خدایند. اگر شما را نفرین کنند عاقبت خوشی نخواهید داشت. نه به ثروت خواهید رسید و نه به قدرت. این تکلیف من بود که بگویم. حال خود دانی. بشنو یا نشو. حرف های حبیب بن مظاهر گویی چون زلزله ای عمربن سعد را لرزاند. رنگ صورتش آشکارا به سفیدی زد. لرزش ابروها و تکان پلک هایش نشان می داد که حال خوشی ندارد. همه منتظر بودیم تا حرفی بزند. چیزی بگوید که بعدها نگویند او در برابر حرف های حبیب بن مظاهر کم آورد. کم که آورده بود. مگر می شد در چند جمله این چنین شک و ترید را در دل عمربن سعد به وجود آورد. شک و تردیدی که اگر شمر نبود، عمربن سعد را برای جنگیدن دچار تردید و چه بسا نافرمانی از عبیدالله می کرد. حکایتش را الان می گویم. بگذارید ببینیم عباس چه پیامی از سوی حسین آورده است. عباس مقابل ما ایستاد و گفت: برادرم حسین می گوید محال است زیر بار ظلم بروم... ادامه دارد... @andisheh_alavi_110
🔸✨پارت بیست و نهم✨🔸 منتظر بودیم عمربن سعد حرفی بزند و اعلام جنگ کند. اما او سکوت کرده بود و به جایش شمر گفت: بسیار خوب. پس آماده جنگ شوید. همین الان. عباس گفت: بردارم حسین یک شب از شما رخصت خواسته اند. عباس گفت: بردارم حسین یک شب از شما رخصت خواسته اند. شمر خنده ی زهر آلودی کرد و گفت: پس می ترسند. او هم دلبسته دنیاست و می خواهد یک شب بیشتر زنده بماند. عباس با غیظ به او نگاه کرد: ما را دلبسته دنیا می دانی ای شمر؟ می خواهی بدانی دنیا در نظر ما چیست؟ پدرم علی بن ابی طالب دنیای شما را این چنین توصیف کرده فرمودند: ای مومنان، به دنیا دل نبندید که آب دنیای حرام، تیره و گل آلود است. منظره ای دلفریب و سرانجامی خطرناک دارد. فریبنده و زیباست. برق درخشنده ی دنیا، شما را خیره نکند و سخن ستاینده ی دنیا را نشنوید. به دعوت کننده ی دنیا پاسخ ندهید و از تابش دنیا روشنایی نخواهید و فریفته ی کالاهای پر زرق و برقش نشوید كه برق دنیای حرام، بی فروغ است و سخنش دروغ و اموالش به غارت رفته و کالاهای آن تاراج شدنی است. دروغ گویی خیانت کار، ناسپاسی حق شناس، دشمنی حیله گر، حالاتش متزلزل، عزتش خواری، جدی اش بازی، و بلندی اش سقوط است. بعد به تک تک ما نگاه کرد و گفت: دنیای شما این است شمر. پیروزی از کسی می کنید که زورگوست و متکبر. خودخواه و تنگ نظر است. بر طبل بطالت می کوبد و غرور و تکبرش را اسلام می نامد! اطراف و اکناف حکومتش را مردمانی زدل و پست و دنیا پرست گرفته است. سالوسانی که اگر پایه های تخت حکومتش متزلزل شود او را به آنی ترک خواهند کرد. او با وعده زروسیم و قدرت شما را فریفته است. هر یک از شما به وعده ای اینجایید. برخی به وعده پول و برخی با وعده حکومت فلان ولایت و برخی تان نیز تشنه زن و شهوتید. به قول امروزی ها، عباس زد به خال. هم آنچه از پدرش علی نقل کرد به دلم نشست و هم آنچه از وعده های داده شده گفت. عمربن سعد که حکم ولایت ری اش را در جیب عبیدالله دارد. شمر هم به دنبال گرفتن جایگاه عمربن سعد است بعد از رفتنش به ری. جناب زید هم لابد چشم به پست فرماندهی شمر دوخته است و حر نیز لابد ساخت و پاخت های پشت پرده اش را با عبیدالله انجام داده است. من هم که وضعم مشخص است. وعده سلیمه را پیشاپیش از زید گرفته ام. صدای شمر مرا به خود آورد: فرصتی در بین نیست. آماده شوید برای جنگ. این جنگ طلبی شمر داشت کفر مرا در می آورد. باز خدا را شکر که او فرمانده کل سپاه نبود. عمربن سعد به حرف آمد تا جلوی تندروی های شمر را بگیرد: امشب را فرصت می دهیم. شاید حسین کمی بیشتر بیندیشد و بیعت کند و غائله ختم شود. در غیر این صورت صبح علی الطلوع آماده جنگ باشید. شمر با نارضایتی سرش را تکان داد. عباس رو به عمربن سعد گفت: دو روز است که آب را بروی ما بسته اید. این کارتان بسیار ناجوانمردانه است. همه تشنه اند؛ به خصوص بچه ها. دستور بدهید سربازان تان از اطراف فرات کنار بروند تا ما به اندازه نیازمان آب برداریم. حر که تا کنون ساکت روی اسبش نشسته بود، به حرف آمد. در واقع داشت موضعش را نشان می داد: مانعی برای برداشتن آب وجود نخواهد داشت. هر چه می خواهید بردارید. همه سرها برگشت به سمت حر. جناب حر انگار توپش پر و از جایی ناراحت بود. نگاهش به عباس بود. عمربن سعد گفت: چه می گویی حر؟ این دستور عبیدالله است. حر سریع پاسخ داد: می دانم. اما من مسئولیت این کار را به عهده می گیرم شمر گفت: می فهمی چه می گویی حر؟ این تصمیم تو خلاف رای والی است. حر گفت: عبیدالله هم اگر اینجا بود از تصمیم خود باز می گشت. مگر نمی بینید بین آن ها تعدادی زن و کودک هم هستند؟ اگر کودکان تشنه می بودند، چه می کردیم؟ این دور از انصاف و مروت است که آب را بر روی کودکان ببندیم. به نظر می رسید حر راست می گوید. آب خوردن یا نخوردن کودکان چه توفیری می کرد؟ چه ربطی می توانست به بیعت نکردن یا کردن حسین داشته باشد. این یک فرمان است حر. ما هم مجبور به اطاعت هستیم. ادامه دارد... @andisheh_alavi_110
🔸✨پارت سی‌ام✨🔸 این را عمربن سعد به عنوان فرمانده کل سپاه گفت و بعد رو به عباس ادامه داد: همین که گفتیم. از آب خبری نیست. مگر اینکه بیعت کنید. حر افسار اسبش را کشید و با ناراحتی و حالت قهر، ما را ترک کرد. معلوم نبود به چادر محل اقامتش می رود یا به سوی کوفه خواهد رفت. عباس گفت: از خدا می خواهم شما را به راه راست هدایت کند. هر چند بعید می دانم قلب هایتان هدایت پذیر باشند. این را گفت و به حبیب بن مظاهر و زهیر بن قین اشاره کرد برویم. هنوز اسب ها تکانی نخورده بودند که صدای شمر آن ها را به خورد آورد: راستی عباس. من برای شما و برادرانت جعفر و عثمان امان نامه آوردم. بعد دست کرد به جیبش و نامه ای لوله شده را نشان داد و با لبخندی رضامند گفت: هر چه باشد فرزندان ام النین هستید. هم قبیله و فامیل ما هستید. نامه را به طرف عباس دراز کرد: باور کن آن را به سختی از عبیدالله گرفتم. نمی داد. اما روی مرا زمین نینداخت و پذیرفت. تو و جعفر و عثمان آزادید بروید. به هر جایی که بخواهید. گمان می کردم عباس با خوش رویی امان نامه را می گیرد و جان خودش و برادرانش را نجات می دهد. اما عباس که گویی عمر دشنامی زشت به او داده باشد با چنان خشمی به صورتش نگاه کرد که فکر می کردی الان است که به صورتش تف کند. عباس لحظه ای مکث کرد و گفت: لعنت خدا بر تو و اربابان تو باد شمر. چگونه می خواهی من و عثمان و جعفر فرزندان ام البنین در امان باشیم و آن وقت حسین فرزند فاطمه زهرا، دختر پیامبر اسلام در امان نباشد؟ دور شو از مقابل چشمانم تا همین جا خونت را بر زمین نریختم. عباس این را گفت و به طرف خیمه های خود رفت. عمربن سعد خنده تمسخر آمیزی کرد و رو به شمر گفت: خوشم آمد شمر. خوشم آمد که مورد تمسخر عباس بن علی قرار گرفتی. انگار هنوز این خاندان را نشناخته ای. آن شب، شب عجیبی بود. شبی که اردوگاه ما را سکوت مرگباری فرا گرفته بود. گویی هیچ یک از سپاهیان کوفه میلی به جنگیدن نداشتند. انگار کسی نمی خواست خورشید بدمد و صبح شود. این حس غریب را من نیز داشتم. کلافه بودم و از اردوگاه زدم بیرون تا در دل تاریکی و سکوت شب، با خودم خلوت کنم. سکوت شب را تنها صدای قرآن در اردوگاه حسین می شکست. از کنار خیمه های آنان گذشتم. ایستادم. نگاهشان کردم. صدایی محزون، قرآن می خواند. نمی دانم صدای حسین بود یا یکی از یارانش. هر چه بود در صورت قرآنش حزنی بود جگر سوز و مفهومی که انگار همین الان این آیات نازل شده اند: خداوند از مومنان، جان ها و اموالشان را خریداری کرده، که در برابرش بهش برای آنان باشد؛ آن ها در راه خدا پیکار می کنند، می کشند و کشته می شوند؛ این وعده حقی است بر او، که در تورات و انجیل و قرآن ذکر فرموده و چه کسی از خدا به عهدش وفادارتر است؟! اکنون بشارت باد بر شما، به دادوستدی که با خدا کرده اید و این است آن پیروزی بزرگ. گویی خدا به حسین وعده پیروزی می داد. اما چگونه؟کدام پیروزی؟شک نداشتم که فردا، با طلوع خورشید تن بی جان حسین و یارانش در زیر سم اسبان قرار خواهد گرفت و آن گونه که یزید می خواست سرهای بریده شان به شام فرستاده می شد. ناگهان یاد پدرم افتادم. او هم مرد کله شقی بود. از مردن نمی هراسید. لابد الان توی این جمع نشسته است و به صورت قرآن گوش می دهد. آیا او هم فردا به قتل می رسید؟ آیا سر او نیز به شام فرستاده می شد؟ کاش او می توانست از تاریکی شب استفاده کند و بگریزد. برود کوفه پیش مادرم. بیچاره مادرم. شوهر و پسرش در دو جبهه مخالف منتظر طلوع خورشید بودند و آغاز جنگ. بعدها شنیدم که حسین آن شب، یعنی همین شبی که من اینجایم، گفته بود چراغ ها را خاموش کنند تا هر کس که بخواهد برود. گفته بود آن ها با من سر جنگ دارند نه با شما. شما مختارید که بروید. گویی حسین هم می دانست که ذره ای امید به زنده ماندنش ندارد. می دانست که فردا همه کشته خواهند شد. عجیب است که اینان از مرگ نمی هراسند؟ مگر مرگ هراسناک نیست؟ چگونه وعده بهشت را در این آیات باور دارند؟ آهسته از آنان دور شدم. رفتم به طرف فرات. شبحی روی تل خاکی در کنار فرات نشسته بود. او کسی نبود جز حر که امروز حال ناخوشش را دیده بودم. به نظرم دلش با ما نبود. پس چرا ماندن بود؟ می رفت به کوفه. یا از ترس مجازات عبیدالله می رفت بین قبیله اش تا دست کسی به او نرسد. حر مانده بود؛ اما بعید می دانم فردا دل و جانی برای جنگیدن داشته باشد. کنار ساحل ایستادم و به جریان نه چندان مواج آب نگاه کردم؛ آبی زلال و شیرین. زانو زدم. دست دراز کردم و چند مشت آب خوردم. مشتی هم به صورت پاشیدم. دلم می خواست آن شب و آن لحظه اصلا به حسین و یارانش فکر نکنم که الان چقدر تشنه اند و از این آب بی نصیب اند. آن شب حتی به تشنگی پدرم نیز فکر نکردم. آن شب فقط دو چشم سیاه، در قرص ماه را می دیدم که می توانست به زودی شب تاریک مرا درخشان کند. ادامه دارد... @andisheh_alavi_110
🔸✨پارت سی و یکم✨🔸 در هیچ میدان جنگی نبوده ام. اصلا جنگی ندیده بودم. اما در کار با شمشیر مهارت خاصی داشتم. کار با شمشیر را پدرم از کودکی یادم داده بود. در فنون رزم با شمشیر حریفی نداشتم. حتی پدرم که استادم بود، در تمرین های بسیاری حریف من نبود. حالا امروز، دهم محرم سال شصت ویکم، اولین میدان رزم واقعی را می دیدم. فکر می کردم جنگ یعنی حمله ای همگانی به سپاه دشمن. اما اینجا میدانگاهی می دیدم که در یک سوی آن انبوه سپاهیان ما ایستاده بودند و در سوی دیگر اندک یاران حسین و خیمه گاه هایی که برپا بودند با زنان و کودکانی در آن که نمی دانستم چگونه می خواهند کشته شدن پدر و برداران خود را ببینند. آن روز و آن لحظه هنوز شنیع بودن جنگ را حس نکرده بودم. هنوز نمی دانستم جنگ، آن هم جنگی چنین نابرابر چقدر زشت است. آن روز اسیر غرور جوانی بودم و عشق سلیمه. میدانگاه جنگ خالی بود. آن سویش مردان حسین برخی پیاده و برخی سواره ایستاده بودند و در این سوی، انبوه سواره و پیاده نظام کوفه در سکوت، منتظر بودند تا کارزار شروع شود. من از چگونگی شروعش اطلاعی نداشتم. کنار زبیر در صف دوم روی اسبم نشسته بودم. کمی دلشوره داشتم. نمی دانستم چه اتفاقی در انتظارم است. تا اینکه حسین پا به میدان گذاشت. سوار بر اسبش. تنها. قصد داشت سخن بگوید. همه ساکت شدند. حسین دستش را بالا گرفت و رو به سپاهیان ما گفت: حمد و سپاس خدای را که دنیا را محل فنا و زوال قرار داد، دنیا اهل خود را تغییر می دهد و آنان را دگرگون می سازد، مغرور کسی است که گول دنیا را بخورد و بدبخت کسی است که شیفته و فریفته آن بشود. مردم! دنیا گولتان نزند که هر کس به او اعتماد کند نا امیدش می سازد و هر کس به او چشم طمع بورزد مایوس و ناامیدش می کند. من شما را امری می بینم هم پیمان شده اید که خشم خدا را بر ضد خود برانگیخته اید و به واسطه آن خداوند از شما روی برگردانده و غضبش را بر شما روا داشته و رحمتش را بر شما حرام کرده است. چه نیکو پروردگاری است خدای ما و چه بد بندگانی هستید شما، شمایی که به فرمان او اقرار کرده و به پیامبرش محمد ایمان آوردید و سپس برای کشتن اهل بیت و فرزندانش یورش بردید. شیطان بر شما مسلط شده است تا خدای بزرگ را فراموش کرده اید، ننگ بر شما و بر هدف شما، ما برای خدا آفریده شده ایم و به سوی او بر می گردیم. سپس لحظه ای سکوت کرد و بعد ادامه داد: ای مردم! به من بگویید من چه کسی هستم؟ آنگاه به خود آیید و خویشتن را نکوهش کنید و ببینید آیا کشتن و هتک حرمت من برای شما جایز است؟ مگر من پسر دختر پیغمبر شما نیستم؟ مگر من فرزند وصی و پسر عموی پیغمبر شما نیستم؟ مگر من پسر کسی نیستم که او پیش از همه مسلمانان ایمان آورد ؟ و پیش از همه، رسالت پیامبر را تصدیق کرد؟ مگر شما سخن پیغمبر را درباره من و برادرم نشنیده اید که فرمود: این دو، سروران جوانان اهل بهشتند؟ اگر سخنان مرا تصدیق می کنید، این ها همه حقند و کوچکترین خلاف واقعی، در آن ها نیست. زیرا هنوز در طول عمر خود از آن روزی که فهمیده ام خداوند بر دروغگویان غضب کرده و دروغ را به خودش بر می گرداند، هرگز دروغ نگفته ام. و اگر گفتارم را باور ندارید، اینک هنوز برخی از صحابه رسول خدا در قید حیات هستند، می توانید از آن ها بپرسید، از جابربن عبیدالله انصاری، ابوسعید خدری، سهل بن سعد ساعدی، زید بن ارقم و انس بن مالک. از اینان بپرسید این ها همه سخنان پیغمبر را درباره من و برادرم از رسول خدا شنیده اند و بدانید همین یک جمله می تواند مانع شما گردد تا دست از کشتن و ریختن خون من بردارید. اگر در گفتار پیغمبر درباره من و برادرم شک دارید آیا در این واقعیت هم شک دارید که من فرزند دختر پیغمبر شمایم؟ به خدا قسم در تمام دنیا، نه در میان شما و نه در غیر میان شما از من، پیغمبری فرزندی ندارد، وای بر شما، آیا کسی را از شما کشته ام که در مقابل خون او می خواهید مرا بکشید؟ آیا مال کسی را حیف و میل کرده ام؟ یا زخمی بر کسی وارد ساخته ام که می خواهید مجازاتم کنید؟ در مقابل گفتار حسین همه سکوت کردند و کسی جوابی نداشت. بنابراین حسین چند نفر را در میان ما مورد خطاب قرار داد: ای شبث بن ربعی! وای حجاربن ابجرو ای قیس بن اشعث و ای زید بن حارث! مگر شما نبودید برای من نامه نوشتید که میوه هایمان رسیده و درختان مان سر سبز و خرم شده، در کوفه بر لشکریانی مجهز و آماده به خدمت وارد خواهی شد و ما برای آمدن شما لحظه شماری می کنیم؟ قیس بن اشعث گفت: چه عیبی دارد حسین؟ اگر هم ما به تو نامه نوشتیم حرف مان را پس می گیریم. ادامه دارد... @andisheh_alavi_110
🔸✨پارت سی و دوم✨🔸 در این لحظه حر را دیدم که از پیشاپیش نیروهایش جدا شد. او فرمانده یکی از یگان های سپاه ما بود و شنیده بودم فرماندهان نخست پا به میدان نمی گذارند. اما حر انگار داشت به سمت اردوگاه حسین می رفت. با شمشیری که غلاف بود و سپری که وارونه به دست گرفته بود. صدای عمربن سعد بلند شد: کجا می روی حر؟ حر جوابی نداد. حتی برنگشت تا نگاهش کند. با تو هستم حر بن یزید ریاحی. برگرد احمق. کار از مذاکره گذشته است. اما حر می رفت. رفت و رسید به خیمه گاه حسین. از اسب پیاده شد. من هم فکر می کردم حر رفته است تا با حسین مذاکره کند. البته کار بدی هم نبود. شاید کاری می کرد که جنگی در نگیرد. آن ها مشغول گفتگو بودند. چه می گفتند؟ صدایشان به گوشمان نمی رسید. تا اینکه حر سوار اسبش شد. مقداری به سمت ما آمد. اما ایستاد. دست راستش را بلند کرد. انگشت اشاره اش را به سمت ما گرفت و با صدای بلند فریاد زد: ای مردم! چگونه اینجا ایستاده اید و با شمشیرها و نیزه هایتان موضع گرفته اید تا وارد جنگی نا خواسته شوید؟ آیا می دانید چه کسی اینجاست ؟ آیا می دانید چه کسانی از فرزندان رسول خدا اینجایند؟ آیا می دانید مردان و زنان و کودکانی که دو روز آب نخورده اند و از تشنگی هلاک اند در کدام خاندان بزرگ شده اند؟ خجالت نمی کشید؟ ای مردم کوفه مادرانتان به عزایتان بنشینند؛ آیا این مرد شایسته را به سوی خود خواندید و گفتید در یاری تو با دشمنانت خواهیم جنگید، اما اکنون که به سوی شما آمده است دست از یاری اش برداشتید و در برابر او صف بسته می خواهید او را بکشید؟ شما جان او را به دست گرفته، راه نفس کشیدن را بر او بسته اید و از هر سو او را محاصره کرده اید و از رفتن به سوی زمین ها و شهرهای پهناور خدا جلوگیری اش کرده اید، آن سان که همچون اسیری در دست شما گرفتار شده. نه می تواند به نفع خود کاری انجام دهد و نه می تواند زیانی را از خود دور کند، و آب فراتی که یهود و نصاری و مجوس از آن می آشامند و خوک های سیاه و سگان در آن می غلتند بر روی او و زنان و کودکان و خاندانش بستید، تا جایی که از شدت تشنگی بی حال افتاده اند. چه بد رعایت رسول خدا را درباره فرزندانش کردید! مگر شما مردم کوفه برای او نامه ننوشتید و او را به شهرتان دعوت نکردید؟ حالا چه شده است؟ چرا قصد جان او را کرده اید؟ این است رسم مهمان نوازی شما ؟ آیا قوم یهود و نصارا با خاندان پیامبر خود چنین کردند که شما می کنید؟ خجالت بکشید و برگردید به خانه هایتان. بروید پیش از اینکه آتش جهنم را برای خودتان بخرید و رسوای عالم و تاریخ شوید. همهمه و پچ پچی بین سپاهیان افتاد. عمربن سعد پیش از اینکه سخنان حر، صفوف نیروهایش را به هم بزند با فریاد گفت: ای حر.خداوند هرگز تو را نمی بخشد که از فرمانده و والی خود سرپیچی کرده ای. آن که به قرآن و اسلام پشت کرده است تویی. تویی که از ولی امر مسلمین یزید تبعیت نکردی و به رغم بیعتی که با او داشتی اینک در کنار دشمن او قرار گرفته ای . مرگ بر تو باد حر، که خیانت کردی و در صف فتنه گران ایستاده ای . حر شمشیرش را از غلافش بیرون کشید و خطاب به عمربن سعد گفت: چه کسی مرگ مرا می خواهد؟ این من و این میدان جنگ. بیاید که تا پیش قراول شما را راهی جهنم سازم. با این حرف عمر، عمربن سعد باید پا پیش می گذاشت و به جنگ حر می رفت؛ اما او با سکوتش نشان داد که مرد این میدان نیست. حر که دید کسی پا به میدان نگذاشت برگشت به سوی خیمه گاه حسین. به جایی که پیر و جوان ایستاده بودند و آماده برای نبرد. پدرم را نیز می دیدم کنار آن ها ایستاده بود. حالا جنگ باید آغاز می شد. اولین نفر باید پا به میدان می گذاشت. و او کسی نبود جز حربن یزید ریاحی. حر برگشت به وسط میدان و شروع کرد به رجز خوانی. حریف طلبید و خواست اولین نفر پا به میدان بگذارد. کسی از جایش تکان نخورد. عمربن سعد سرش را به طرف سپاه برگرداند. نگاهش افتاد به من. دلم فروریخت. گفتم نکند از من بخواهد به جنگ حر بروم. اما خدا به دادم رسید. او به یکی از سپاهیان اشاره کرد و گفت: تو. برو به سراغ حر. مرد شمشیرش را بیرون کشید و نهیبی به اسبش زد و به سمت میدان تاخت. چرخی دور حر زد و مقابلش ایستاد. حر شمشیرش را پایین آورد و رو به مرد گفت: تو نه عثمان، تو از بستگان منی. مادر پیرت اگر بشنود به دست من کشته شده ای از من رنجور خواهد شد. مرد پوزخندی زد و گفت: چرا ترسیده ای حر؟ مادرم را بهانه نکن. هنوز معلوم نیست چه کسی کشته می شود... ادامه دارد... @andisheh_alavi_110
🔸✨پارت سی و سوم✨🔸 حر شمشیرش را بالا گرفت و گفت: حالا که می خواهی به دست من به جهنم بروی بیا جلو. اگر زنده ماندم به مادرت خواهم گفت که در حقت دعا کند، شاید رستگار شوی. جنگ آن دو آغاز شد. تاکنون شمشیر زدن حر را ندیده بودم. بسیار حرفه ای و توانمند شمشیر می زد. شاید دقیقه ای طول نکشید که مرد فریادی کشید و از اسب فرو افتاد. اولین کشته از ما بود. دومین و سومین نیز. اگر چنین پیش می رفت حر می توانست نیمی از ما را به تنهایی بکشد. گویی کسی حریف جنگ تن به تن با او نبود. عمربن سعد این را نفهمید، اما شمر که به نظر می رسید باهوش تر از اوست، مانع کشتار بیشتر شد و کسی را به میدان نفرستاد. دستور داد به چند تیرانداز تا او را هدف بگیرند. تصمیم ناجوانمردانه ای بود ظاهرا. حر وسط میدان ایستاده بود و حریف می طلبید که باران تیر به سویش باریدن گرفت. از اسب بر زمین افتاد. سعی کرد تیرها را از بدنش بیرون بیاورد. جناب زید که جلوی من ایستاده بود به سمت میدان تاخت و بدون اینکه از اسبش پایین بیاید با نوک شمشیر چند ضربه کاری و کشنده به صورت و گردن حر زد. حر افتاد و دیگر بر نخاست. زید برگشت و مورد تشویق عمربن سعد قرار گرفت. چند نفری از ما جنازه های سربازانمان را آوردند و دو مرد نیز از آنان جنازه حر را از وسط میدان خارج کردند. این شروع خوبی برای ما نبود. شمر با اسبش گشتی بین سپاهیان زد و تعدادی را انتخاب کرد برای فرستادن به میدان. عده ای را که احتمالا خوب می شناختشان. اغلب تنومند بودند و بلند قامت. همگی از سواره نظام. میدان خالی بود. شمر یکی از آن ها را فرستاد میدان. مرد سینه سپر کرد و با غرور وسط میدان استاد و حریف طلبید. مردی از اردوگاه حسین به او نزدیک شد. سوار بر اسبی لاغر و نحیف. مثل خودش که جثه ریزی داشت. اما فرز و چابک بود و حریف شایسته ای برای مرد تنومند ما. صدای به هم خوردن شمشیرهایشان تنها صدایی بود که به گوش می رسید. جنگ آن دو زیاد طول نکشید. شمشیر یار حسین، نخست بازو و سپس گردن مرد را شکافت و سپس او را از اسب بر زمین افکند. جنگ اگر چنین پیش می رفت، هفتاد هشتاد یار حسین، هفتصد هشتصد نفر از ما را تا عصر می کشتند. اولش نگران پدرم بودم که اگر به میدان می آمد ممکن بود تعدادی را بکشد، اما تیر و نیزه های سپاه ما او را از پای در می آورد. بعدها آرزو کردم کاش پدرم نیز جز همین کشته ها بود و آن اتفاق تلخ هرگز نمی افتاد. نمی خواهم جز به جز پیکارهای آن روز شوم را تعریف کنم. فقط همین قدر بدانید که جنگ تن به تن نزدیک های ظهر به جنگ تمام عیار و حمله ای همگانی از سوی سپاه کوفه منجر شد. تعداد زیادی از ما و از آن ها کشته و زخمی شدند. شاید اگر ظهر نمی شد و صدای موذن از خیمه گاه حسین به گوش نمی رسید تا قتل عام کامل حسین و یارانش جنگ ادامه می یافت. همه مان برگشتیم به مواضع قبلی مان. باید نماز می خواندیم. زبیر را دیدم که داشت به طرف فرات می رفت. دست هایش خونی بود و قسمتی از پیشانی اش هم چند لکه خون بود. فکر کردم زخمی شده است. هر دو لب ساحل فرات زانو زدیم تا وضو بگیریم برای نماز. وقتی دید خیره نگاهش می کنم گفت: نترس طوریم نیست. خون یاران حسین است. بعد دست برد سمت آب و دست ها و صورتش را شست و در حالی که قطرات آب از صورتش می چکید گفت: تو خوب سالم مانده ای! کدام گوشه و کناری پنهان شده بودی؟ نگفتم بین چند هزار نفر سواره و پیاده قسر دررفتن و نجنگیدن که کاری ندارد. نگفتم همه اش از ترس بود. از ترس مفت و الکی کشته شدن و ریق رحمت را کشیدن و سلیمه را برای همیشه از دست دادن. گفتم: من با دعاهای سلیمه زنده ام. یک جای دلم می گوید او هم کنج خانه اش نشسته و به این جنگ فکر می کند و به من و من هایی که ممکن است یکی از آن ها در آینده شوهرش شود. بالاخره همه جوانان کوفه به زور هم شده به جنگ آورده شده اند. گفت: خیلی پررویی به خدا! مرد حسابی ول کن این فکرهای باطل را. توی میدان جنگی. هر آن ممکن است تیری یا نوک شمشیری نیشتری بزند به آن قلب وامانده ی عاشقت و ببردت وسط دوزخ. لااقل یک امروز را به سلیمه ات فکر کن و وضویت را بگیر که شاید این نماز، نماز اخرمان باشد. در حال گرفتن وضو بودم. آب فرات زلال بود و خنک. چند مشت آب را خوردم. گوارا بود و چسبید. نه اینکه فکر کنید به یاد لب های تشنه حسین و یاران و بچه هایش افتادم. نه. حتی به یاد لب های تشنه پدرم هم نیفتادم. همه فکرم این بود که بعد از نماز این غائله تمام شود و برگردیم... ادامه دارد... @andisheh_alavi_110
🔸✨پارت سی و پنجم✨🔸 معطل؟ معطل چه می توانستم باشم؟ مگر معجزه می شد و سکته را می زدم و هرگز در چنین موقعیتی قرار نمی گرفتم. شاید فکر کنید که باید از مهلکه فرار می کردم. شاید می گرفتند و می کشتنم. اما در آن لحظه باید بین سلیمه و پدرم یکی را انتخاب می کردم. از جمع جدا شدم. چه خوب بود که سواره بودم. اگر قرار بود این مسیر را با پای خودم می رفتم، معلوم نبود کی به مرکز میدانگاه می رسیدم. پدرم تا چشمش به من افتاد، انگار خشکش زد. هم خودش و اسبش، جم نخورند از جا. نزدیکش که شدم ایستادم. نگاهش نمی کردم. تا وقتی که صدای تحکم آمیزش بلند شد: برو ایوب. برو از اینجا. نگاهش کردم. گفت: برو احمق. جای تو اینجا نیست. گورت را گم کن. گفتم: من به اراده خودم نیامدم. دستور زید بود و شمر. گفت: آنها غلط کردند با تو. برگرد برو کوفه. برو پیش مادرت. او بعد از من تنهاست. تو باید مواظبش باشی. کم کم داشت زبانم باز می شد: خودت برو پدر. مادر به تو بیشتر احتیاج دارد تا من. شمشیرش را بلند کرد و گرفت طرفم : برو پسر. حرف اضافه نزن. برو. آن ها می خواهند ما را به جان هم بیندازند و به ریشمان بخندند. بگو بزرگ تر از تو را بفرستند به جنگ من. این حرفش سر غیرتم آورد. نمی دانم چرا همه پدرها فکر می کنند بچه هایشان همیشه بچه اند. بیست و پنج سالگی آدم را نمی بینند. حتی پنجاه سالگی اش را. من بچه نیستم پدر. چاره ای هم ندارم. یعنی مجبورم. گفت: بهت پول داده اند؟ یا وعده حکومت فلان ولایت؟ گول نخور ایوب. همه اش دروغ است. همه اش تزویر است و ریا. این ها مکارتر از روباه اند. فریاد شمر از جلوی سپاه بلند شد: چه غلطی می کنی پسر؟ تمام کن کار را. جوری می گفت تمام کن کار را که انگار همه آن هایی که وارد میدان شدند با یک ضربه کار را تمام کرده اند. مگر ندیده بود هر یار حسین تا چند نفری را از ما نکشت، کشته نشد. حالا انتظار دارد من با یک ضربه کار پدرم را بسازم. مصلحتی می جنگیم. اگر بگریزم شمر زنده ام نمی گذارد. تازه اگر زنده بمانم جناب زید کاری می کند که آرزوی سلیمه را به گور ببرم. پدرم شمشیرش را پایین آورد. اسبش را به اسبم نزدیک کرد و پرسید: سلیمه؟ او دیگر کیست؟ نفهمیدم اسم سلیمه چرا از دهانم در آمد. حالا پدر کنجکاو بود بداند سلیمه کیست. نگاه ازم برنداشت؛ تا اینکه در چند جمله داستان عاشق شدنم را گفتم. اما اسمی از پدر دختر نیاوردم. شاید اگر در چنین مکان و زمانی هم گفته بودم خوشحال نمی شد. نه اینکه بدش می آمد از دامادی من، نه. گفته بود دارم پیر می شوم و تو زن نمی گیری. حالا دختر زید که هیچ، اگر دختر یزید بن معاویه هم مرا می خواست او راضی به این وصلت نمی شد. از بس از این قوم و طایفه بدش می آمد. پرسید: دختر کیست؟ جوابش را ندادم. دوباره پرسید. این بار محکم تر و با صلابت تر. گفتم: دختر جناب زید. همین. خیلی کوتاه. در سه کلمه. و او هم در سه کلمه، با مکثی طولانی حرفش را زد. گفت: حیف. فریب خوردی. گفتم لابد می گوید احمق، نفهم، یا همچین چیزی. آن لحظه نفهمیدم چرا گفت حیف. چرا گفت فریب خوردم؟ فریب چه را خورده بودم من ؟ بعدها درک کردم که این کلمه از کجای دلش بیرون زد. اسبش را از من دور کرد. شمشیرش را گرفت طرفم. یعنی آماده ی جنگ شو. باورم نمی شد. شمشیرم را بالا آوردم. انگیزه ای برای جنگیدن نداشتم. آزمون سختی بود؛ هم برای من و هم پدرم. شمشیر هایمان رفته بود بالا . آماده حمله بودیم که کسی پدرم را صدا زد: سالم دست نگه دار. برگشتم به طرف صدا. حسین بن علی بود. پیاده، ایستاده بود و از پدرم خواسته بود دست نگه دارد. پدرم شمشیرش را پایین آورد. نگاه کردم به حسین، به صورت خسته اش. به چشم هایی که نشان می داد دیشب تا صبح نخوابیده است و به لب های ترک خورده اش. شنیدم این جوان پسر توست. او را به حال خود رها کن و برگرد. کسی دیگر را به میدان می فرستم. پدرم گفت: یا ابا عبدالله. این علف هرزی است که من کاشته ام. اجازه بدهید آن را از بین بردارم. حسین نگاه سرزنش باری به من انداخت و بعد رو به پدرم گفت: من این را به صلاح تو نمی دانم. می گویم پسرم علی اکبر با او بجنگد. آن ها هم سن و سال ترند. پدرم تا نام علی اکبر را شنید سرش را چند بار تکان داد: از من چنین کاری نخواهید ابا عبدالله. هرگز خودم را نخواهم بخشید اگر ایوب من صدمه ای به علی اکبر شما برساند. خواهش می کنم اجازه بدهید خودم دست گنهکار خودم را قلم کنم. ادامه دارد... @andisheh_alavi_110
🔸✨پارت سی و ششم✨🔸 حسین که اصرار پدرم را دید، در حق پدرم دعا کرد و رفت به طرف خیمه گاهش. هیچ راه فراری نداشتیم. نه من و نه پدرم. پدرم گرفتار ایمانش بود و در بند آن. من هم بدتر از او دین و ایمانم شده بود سلیمه. تازه اگر سلیمه ای هم در میان نبود مگر می شد از دست عمربن سعد فرار کرد. فرار کرد به کجا؟ هر دو گویی چاره ای نداشتیم جز نبرد. نبردی که در آن باید مرگ یکی از ما رقم می خورد. نبرد ما نبردی بود محتاطانه. معلوم بود هیچ کدام قصد صدمه زدن به هم را نداریم. مثل آن روزهایی که در حیاط خانه مان شمشیر هایمان را بر می داشتیم و می افتادیم به تمرین. حریفش بودم آن روزها. فرزتر و چابک تر از او. فکر می کردم پدرم شمشیر زن آن روزها نیست، یا که نمی خواهد باشد. شاید هر کسی غیر از من حریفش بود بهتر می جنگید. خستگی و تشنگی از سرورویش می بارید. مانده بودم چه کنم. در موقعیت هایی که به دستم می آمد، می توانستم ضربه ای به او بزنم، و یا او چنین کند. اما در هیچ کدام از اراده ای چنین کاری نبود. تا اینکه اولین ضربه شمشیرم بازویش را شکافت. نمی دانم او خود را در مسیر شمشیرم قرار داد یا من ناغافل چنین کردم. چهره اش درهم پیچید و دندان هایش قفل شد. پدرم نگاهی به بازویش انداخت. می توانستم حالا ضربات بیشتری بر پیکرش وارد کنم. کارش را بسازم و با سربلندی برگردم پیش زید که قرار بود دست دخترش را بگذارد توی دست هایم. نمی شد اما. هر چه کردم نشد تا پدرم را بکشم. اما پدرم بالاخره کشته شد. تیری از سوی سپاه ما نشست روی قفسه سینه اش. بعد جناب زید که گویی پرتاب تیر از سوی او بود اسبش را به طرف ما تاخت. من هنوز گیج از اسب افتادن پدرم بودم که زید سرم فریاد زد : ما را مسخره کرده اید یا خودتان را ؟ این هم شد جنگیدن؟ با دیدن زید دست و پایم لرزید. مخصوصا آن نگاه عصبی و خشمگینش. ترسیدم از اسب پایین بروم و تیر را از قفسه سینه پدرم در آوردم. بزنم همین جا کمرت را دونیم کنم؟ معلوم هست تو با چه کسی هستی؟ زبانم از این توپ و تشرش بند آمد. البته جوابی هم نداشتم که بدهم. سرم را برگردانم به سمت پدرم که روی زمین افتاده بود و سعی می کرد تیر را از سینه اش بردارد. زید نگاهش به من بود: کارش را بساز. زود. این را گفت و خواست برود که ناگهان اسبش شیهه ای کشید و از جا جست و زید را بر زمین انداخت. پای اسب از مچ قطع شده بود و لنگ لنگان و ناله کنان به طرف سپاه می رفت. معلوم شد پدر با شمشیر، پای اسب زید را هدف گرفته و حالا با اینکه تیر در سینه اش فرورفته بود، نشسته بر زمین سعی می کرد با شمشیرش ضربه ای به زید که تازه از روی زمین برخاسته بود. از اسب پیاده شدم. رفتم به طرف پدرم. زید شمشیرش را به طرف او گرفته بود و فحش می داد. شمشیرش را که بلند کرده بود، پایین آورد و رو به من گفت و فریاد زد: بکشش . خشمگین و توفنده و فحاش، جوری که انگار داشت چشم هایش از حدقه بیرون می زد. من هیچ زید را این همه خشمگین ندیده بود. باورم نمی شد. مگر او نمی دانست این مردی که تیر خورده و بر زمین افتاده روزی پدر شوهر دخترش خواهد شد. می گفت: بکشش. بکش این پیر سگ را. چه کار می توانستم بکنم. اگر نافرمانی می کردم مرگ خودم و پدرم حتمی بود. یا باید پدر را می کشتم یا هر دو کشته می شدیم. هر چند دلم می خواست قید سلیمه و دنیا و مافیهایش را بزنم و کار زید را به جای پدرم یکسره کنم. اما نمی شد. خیلی سخت بود. سختی مردن را کسی می تواند بفهمد که در آستانه ی مرگ قرار گیرد. من در آستانه مرگ بودم و حیات. باید یکی از انتخاب می کردم. شما اگر جای من بودید چه می کردید؟ من حیات را انتخاب کردم. چشم هایم را بستم و شمشیرم را بالا بردم و فرود آوردم. آن لحظه ندیدم شمشیر به کجای پدرم فرود آمد. نمی خواستم ببینم. بعدها گفتند که چقدر شجاعانه گردنش را هدف گرفته ام و سرش را از بدنش جدا کرده ام. با چشم هایی اشک آلود از میدان گریختم. شمشیر و اسب و هر آنچه را که داشتم رها کردم و به طرف سپاه دویدم. من پدرم را کشته بودم. پدرم، الان بی جان و بی سر افتاده بود وسط میدان و من گریخته بودم از خود و دیگران و نشسته بودم کنار فرات و زار زار می گریستم و اشک می ریختم. پدر جلوی چشمم بود. جوانی پدر و کودکی من. خنده های پدر و شادی های کودکانه من وقتی از کار بر می گشت... ادامه دارد... @andisheh_alavi_110
🔸پارت سی و هفتم🔸 دست هایش را می شست و در آغوشم می گرفت و مثل همه پدرها پرتم می کرد بالا و من جیغ می کشیدم. بغلم می کرد و گونه هایم را می بوسید. بوسه هایش داغ بود. خودش هم داغ بود. داغ مثل کوره ای که جلویش می ایستاد. آهن سرد و سیاه را گداخته می کرد تا شمشیری از آن بسازد و نانی به سفره کوچک زن و پسرش بیاورد. پسرش حالا دست هایش آلوده به خون او بود. اویی که مرگش داشت خفه ام می کرد. افتاده بودم به سرفه، به خفگی، به جان دادنی خفت بار که دستی به شانه ام خورد و بعد از پشت بغلم کرد. بغلش مهربان بود. مثل بغل های پدر. پدر نبود. زبیر بود. بغلش اما گرم بود. خودم را در آغوش رها کردم و گریستم. زبیر آرامم کرد. حرف زد. از آینده گفت. از اینکه دنیا همین است و برای همه می گذرد. گفت که باید هر آنچه را گذشت فراموش کرد و به فردا فکر کرد؛ به فردایی که مال ما بود. گفت غائله حسین در حال تمام شدن است. ساعاتی دیگر کسی از مردان حسین زنده نمی ماند. همه رفتند. همه رفتنی اند. ما هم باید برگردیم کوفه. برگردیم و همه چیز را از اول شروع کنیم. زبیر گفت و گفت و حرفی از سلیمه نزد و دستم را گرفت و بلندم کرد. کمک کرد تا صورتم را با آب فرات بشویم و بعد برویم به طرف سپاه. ایستادیم پشت سر شمر. شمر سرش را برگرداند و گفت: آفرین پسر. آفرین. تحسینش برایم علی السویه بود. هنوز ایوب سابق نبودم. نگاهی انداختم به میدان. دو کشته از نیروهای ما روی زمین بودند. آنکه می جنگید و حریف می طلبید جوانی بود هم سن و سال من. شاید هم کمی کوچکتر. بعدها فهمیدم علی اکبر است؛ فرزند حسین بن علی. حریف بعدی اش زبیر بود. زید از او خواسته بود تا به جنگ علی اکبر برود. زبیر، بی آنکه ترسی در چهره اش باشد، اسبش راهی کرد و از ما جدا شد. مصمم بود و راضی. شاید فکر می کرد حریف قدری گیرش نیامده است. اما علی اکبر تیز و چابک تر از زبیر به نظر می رسید. بیشتر حملات از سوی زبیر بود. علی اکبر دفاع می کرد و گویی می خواست حریفش را خسته کند. یا منتظر فرصتی بود تا ضربه اش را بزند. ناگهان علی اکبر فریادی کشید و اسبش را یک دفعه دور خود چرخاند و با ضربه ای سریع ومحکم طوری به زبیر حمله کرد که شمشیر از دست زبیر بر زمین افتاد. این یعنی پایان ماجرا. پایان حیات و زندگی زبیر. حالا علی اکبر می توانست زبیر بی سلاح را با ضربه ای ناکار کند یا زبیر اسبش را به طرف ما براند و از مهلکه بگریزد. اما هیچ یک از این اتفاقات نیفتاد. علی اکبر به زبیر اشاره کرد تا شمشیر را بردارد. زبیر با ترس و احتیاط از اسب فرود آمد. باور نمی کردم زبیر از مرگ رسته باشد. علی اکبر با نهایت جوانمردی فرصتی دوباره به او داده بود. شاید هم فرصت زندگی را از خودش گرفته بود. شمشیرش را برداشت و به جای اینکه سوار اسبش شود به طرف علی اکبر حمله برد و انگار می خواست پای او و یا شکم اسب او را هدف بگیرد. شمشیرش اما در هوا فرود آمد و شمشیر علی اکبر گردنش را شکافت. فریاد دلخراشش بلند شد. بر زمین افتاد. ناخودآگاه از اسب پریدم پایین و دویدم به طرف میدان. فریاد می زدم : زبیر ... علی اکبر چند قدم از زبیر فاصله گرفت. آماده جنگیدن بود. شاید فکر کرده بود حریفش هستم برای جنگ. برای گرفتن انتقام خون زبیر. کنار او زانو زدم. سرش را از روی زمین بلند کردم. خون از گردنش شره کرده بود روی زمین. از درد به خودش می پیچید و به سختی نفس می کشید. دستم را گذاشتم روی زخمش که مانع خون ریزی اش شوم. چندشم شد. باید از میدان بیرونش می بردم. دست انداختم زیر کمرش تا بلندش کنم. نمی شد. سنگین بود. با ناله گفت: ولم کن ایوب. برو ... یک بار دیگر سعی کردم بلندش کنم. باز نشد. علی اکبر از اسبش پیاده شد. شمشیرش را غلاف کرد و جلوتر آمد و دست انداخت پشت زبیر و از جا بلندش کرد. پشت به او خم شدم. زبیر را گذاشتم پشتم. نگاهش کردم. باید می گفتم ممنون. اما حرفی نزدم. نگاهش ترحم آمیز بود. از نگاهش فرار کردم. رفتم به طرف سپاه پیاده نظام. نزدیک که شدم چند نفری آمدند به کمکم. زبیر را گذاشتند روی زمین. چشم هایش را بسته بود. یک لحظه فکر کردم مرده است. زانو زدم کنارش. صدایش زدم. چشم هایش را باز کرد. چند قطره اشک از گوشه چشم هایش زد بیرون. گفتم: نترس زبیر.تو زنده می مانی. دستش را بلند کرد. با انگشت اشاره کرد. خم شدم طرفش. لب هایش آرام جنبید. صدایش ضعیف بود. به سختی به گوشم می رسید: ایوب ... من ... من ... دوباره لب فرو بست. اما چشم هایش باز بود و نگاهم می کرد. نگاهی کم فروغ و بی جان. گفتم: نترس زبیر. تو خوب می شوی. زخمت را که ببندم می برمت شهر. پیش طبیب. نترس. با دستش بازویم را گرفت. خودم را بیشتر به طرفش خم کردم. انگار حرفی داشت که می خواست بزند. گوشم را نزدیک کردم به دهانش. ایوب... من ... من ... من به تو دروغ ... دروغ گفتم... سلیمه ... سلیمه ... ادامه دارد...@andisheh_alavi_110
🔸✨پارت سی و هشتم✨🔸 سرم را کمی بلند کردم و پرسیدم: سلیمه چی ؟ چه می خواهی بگویی؟ گفت: من درباره سلیمه ... دروغ گفتم... زید ... زید ... دختری به اسم سلیمه ... ندارد ... زید ... اصلا ... دختر ندارد ... یا خدا ... او داشت چه می گفت؟ زید دختر ندارد؟ پس سلیمه؟ نکند هذیان می گوید. گفتم : چه می گویی زبیر؟ یعنی چه زید دختری ندارد؟ دست هایش افتادند روی زمین. لب هایش به سختی از هم باز شدند. گوشم روی لبش بود. انگار داشت نفس های آخرش را می کشید: من ... دروغ ... گفتم. همه اش را. دروغ ... گفتم ... دختری به اسم سلیمه... وجود ندارد ... من ... من ... صدایش قطع شد. چه می شنیدم؟ چه می گفت او ؟ جناب زید دختری ندارد؟ نه دختری به نام سلیمه و نه هر نامی دیگری ؟ مگر می شود چنین چیزی ؟ داشتم دیوانه می شدم. زبیر دیگر زنده نبود تا بیشتر توضیح بدهد. بگوید چرا این داستان ها را سر هم کرده و به خورد من داده است ؟ بگویید چه سودی از این کارش می برده؟ بگوید پس آن دختر چشم مشکی سفید روی کی بوده؟ چرا رفته است منزل جناب زید؟ شاید آنجا منزل زید نبوده. شاید مهمان زید بودند. شاید مادرش یا خودش کنیز منزل زید بودند. این راز سر به مهر شد. هیچ وقت نشد بفهمم آن دختر که بود و کجاست و اسمش چیست؟ زبیر چرا با من چنین کرد؟ این چه بازی سخت و بد فرجامی بود با من؟ صدایش زدم. تکانش دادم. فریاد زدم: زبیر... زبیر ... دلم می خواست چشم هایش را باز می کرد و جوابم را می داد. می گفت چرا ؟ چرا با من چنین بازی خطرناکی را کرده است ؟ چرا دست مرا به خون پدرم آلوده است ؟ او از این کارش چه نفعی می خواست ببرد؟ گریه می کردم. گریه ای سخت و از ته دل. دستی به پشتم خورد و صدایی که گفت: برخیز. سرم را بلند کردم. از پشت حباب های اشک، جناب زید را دیدم. کنارم زانو زد خم شد روی جنازه زبیر. نگاه به زخمش انداخت. گفت: چه خبر است هوار می کشی ؟ بلند شو و گورت را گم کن. خودش هم از جا برخاست و رفت. باید بلند می شدم اما نای برخاستن نداشتم. باید به کجا می رفتم؟ چه می کردم تا خودم را از این جهنم نجات می دادم. مگر راه نجاتی هم بود؟ بر خاستم. دویدم بین سپاه. اسبم را پیدا کردم. سوارش شدم. تاختم به سوی کوفه. نماندم تا بقیه تراژدی خودم را و کربلا را ببینم. بعدها شنیدم حسین را کشتند. سر بریدند. علی اکبر و عباسش را هم سربریدند. آن گونه که یزید خواسته بود بر جنازه های بی سرشان با اسب تاختند. سرها را به نیزه ها زدند و زنان و کودکان را به اسارت گرفتند و بردند به سمت شام. فتنه تمام شد. کدام فتنه؟ فتنه حسین یا یزید؟ این را دیگر الان همه تان می دانید. عجیب است که از کشته های حسین یادها و نام ها باقی مانده پس از صدها سال. اما از سپاهیان عمربن سعد نشانی باقی نمانده؛ حتی سنگ قبری. از من چه؟ آیا کسی هم یادی از من کرد؟ یادی از پسری که پدرش را در کربلا سر برید؟ قطعا خیر. هیچ کجای تاریخ کربلا اسمی و یادی از من نشد. انگار من وجود نداشته ام. و من تخیلی بیش نبوده ام. من اما راست یا دروغ، داستانم پس از کربلا ادامه یافت. برگشتم پیش مادرم. خرد و خمیر و شکسته و بیمار. بله بیمار. تا سه روز لال بودم. مثل جنازه افتاده بودم کنج خانه مان؛ پیش مادرم. مادری که فعلا چیزی از ماجرای من در کربلا نمی دانست؛ الا اینکه می دانست شوهرش، حسین بن علی و همه یارانش کشته شده اند. این چند روز هم درگیر بیماری من بود و اخباری از بیرون نداشت. کوفه ملتهب بود؛ اما کشته هایش را دفن کرده بود. ترس و نگرانی اش را داشت هنوز. نمی دانستم این ماجرا تمام شده است یا ادامه دارد. باید چند ماهی می گذشت تا همه چیز فراموش شود. فراموش هم شد. اگر نبود این فراموشی برای ما انسان ها، همه عمرمان به غم و اندوه می گذشت لابد. برگشتم سر مغازه پدرم. برگشتنی بی روح و بی خاصیت. باز تنور آتش بود و سندان و چکش و آهن های گداخته که شکل می گرفت. این بار دیگر شمشیر و نیزه و سلاح های جنگی از مغازه ام بیرون نمی رفت. شده بودم آهنگری که خرده ریزهای فلزی می ساخت. مثل قفل و کلید و نعل اسب و ابزار آلات فلزی خانگی. هیچ چیزم مثل قبل نبود. نه شغلم و نه جسم و روحم. ادامه دارد...@andisheh_alavi_110
🔸✨پارت سی و نهم✨🔸 ماه ها گذشت و اوضاعم بهتر نشد. اوضاع روحی و روانی ام را می گویم. همچنان درب و داغون بودم. یاد آن روز، روز کربلا، سر بریده ی پدرم. کشته های افتاده روی زمین. گردن شکافته زبیر. زبیر نامرد و حرامزاده‌ ای که با یک دروغ یا شوخی مسخره اش با سرنوشت من و خانواده ام بازی کرد. خانه با مادر پیر و رنجورم خانه نبود. محل آرامش و استراحتم نبود. در رنج بودم وقتی مادرم را می دیدم. وقتی به یاد پدرم و جای خالی اش فکر می کردم، عذاب وجدان رهایم نمی کرد. حالا مثل سگ از کارهای بچه گانه ام پشیمان شده بودم. فریب خورده بودم. فریب خورده اما ستمکار، قاتل. یک روز عصر، آن اتفاقی که نباید می افتاد، افتاد. مثل همه اتفاقاتی که نباید می افتاد و می افتادند. وقتی رسیدم خانه، مادرم مثل همیشه نبود. مثل همیشه خسته نباشی نگفت و بعد از شستن دست و صورتم حوله را نداد دستم. تا مرا دید رفت داخل اتاق. سکوتش و رفتارش طبیعی نبود. حدس زدم باید ماجرای کربلا را فهمیده باشد. همیشه ترسم از این بود که آدم شیر ناپاک خورده ای بیاید و ماجرای آن روز شوم را بگوید. بگوید شوهرش چگونه و به دست چه کسی به شهادت رسید. منتظر چنین روزی بودم. اما به مواجهه با آن فکر نکرده بودم. با کمی مکث و تاخیر راه افتادم به طرف اتاق. هنوز پا روی ایوان نگذاشته بودم که در اتاق باز شد. مادرم در چارچوب در ایستاد. بقچه ای را پرت کرد طرفم. بقچه افتاد جلوی پایم. صدایش بلند و خشمگین و آمیخته با بغض بود: لباس هایت را بگیر و از اینجا برو ایوب برو که نمی خواهم ببینمت. پرسیدم: کجا مادر ؟ باید می پرسیدم چرا مادر. چرایش را اما می دانستم. حدسم درست بود. هیچ چیزی نمی توانست مادرم را چنین کینه توز کند. با این حال خودم را زدم به آن راه. یعنی شتر دیدی ندیدی. دوباره پرسیدم: چی شده مادر ؟ این کارها برای چیست؟ با همان خشم و غیظ و بغض گفت: به من نگو مادر. حرامت باد آن شیری که به تو دادم. برو گورت را گم کن. گفتم: یعنی چه مادر؟ چرا نمی گویی چه شده است؟ گفت: می خواهی پسرم باشی باش. اما من قاتل شوهرم را به خانه ام راه نمی دهم. من پسر پدرکش نمی خواهم. برو از اینجا که حالم را به هم می زنی. جای انکار نبود دیگر. گفتم: حتماً دروغ گفته اند. پدر را من نکشتم. زید گفت. چنان درمانده بودم که مجبور شدم به نیمی از حقیقت دل ببندم. نیمه دیگرش را باید تکذیت می کردم. دروغ می گویی. مثل سگ دروغ می گویی. خودم چیزهای پراکنده ای شنیده بودم. باور نکردم. نمی شود هم باور کرد. کدام پسر، پدرش را می کشد؟ کدام پسر چنین جفایی در حق پدر و مادرش می کند؟ اگر این خبر را از چند نفر نشنیده بودم، باز باور نمی کردم. آنهایی که در روز کربلا تو را دیدند. سر بریدن پدرت را دیدند. لکه ننگی را که به دامان دنیا و آخرت مان گذشته ای دیدند. اشکش را پاک کرد. برو. برو که الهی تا قیام قیامت در رنج و عذاب باشی. جوابی نداشتم بدهم. هر چه می گفتم تف سربالا بود. اما این نفرینش، نفرینش را نگرفتم آن روز. چرا گفت تا قیام قیامت در رنج و عذاب باشم؟ بقچه لباس هایم را برداشتم و رفتم. به پشت سرم هم نگاه نکردم. پشت سری که صدای هق هق مادرم تلخ و زهر دار، بدرقه ام می کرد. از کوفه باید می رفتم. کوفه جای ماندنم نبود. سایه سنگین روح پدر، سایه سنگین تر حضور مادر، یاد گمگشته دختری که نامش سلیمه نبود. و بدتر از همه، عذاب وجدانی که مثل خوره افتاده بود به جانم. این آخری و بال گردنم بود. هر جایی غیر از کوفه هم رهایم نمی کرد و نکرد. رفتم به روستای حسیب، چند فرسخی کوفه. جایی که دوستی داشتم هم سن و سال خودم. می دانستم پایبند عقایدی نیست و با یزید هم بیعت کرده است. با روی خوش پذیرفت و حمایتم کرد. در گوشه حیاطش دکانی تدارک دید تا شغل و حرفه خودم را داشته باشم. شدم تنها صنعتگر روستای حسیب و روستاهای اطراف. اینکه سال بعد خانه ای ساختم و اینکه از عذاب وجدان کاسته شد و شدم مرد زندگی و زندگی ام به روال عادی افتاد. اینکه همه آن اتفاقات تلخ داشت به فراموشی سپرده می شد، تغییری در آینده ای که برایم رقم خورده بود نداشت. آینده ای که باید در سال شصت و شش هجری سایه اش را بر سرم می افکند. چه کسی فکرش را می کرد پنج سال بعد از واقعه کربلا ، کسی پیدایش شود و بگوید به دنبال گرفتن انتقام خون شهدای کربلاست؟ و این خبر مثل رعد و صاعقه در کل عراق و شامات، لرزه بر اندام همه کسانی بیندازد که در آن روز دست شان به خون یاران حسین آلوده شده باشد. من توی همه بدبختی هایی که کشیده بودم همین یکی را کم داشتم. ادامه دارد... ‌@andisheh_alavi_110
🔸✨پارت چهل و یکم✨🔸 مرد اول گفت: خوب پس قبول داری در آن روز در کربلا بودی ؟ گفتم: بله. بله بودم. اما سربازی ساده در سپاه کوفه. داشتم به لکنت می افتادم. خب آن روزها همه ما از عبیدالله بن زیاد زیاد می ترسیدیم. مرد خونخواری بود. خدا لعنت شان کند. من هم یکی از چند هزار سپاه او بودم. سپاهی که آن روز شاید صد نفر هم دستشان به شمشیر نرسید. این بار مرد دوم به حرف آمد. صدایش نازک و زنانه بود: بله. این را درست می گویی. نیازی نبود چند هزار نفر برای شصت هفتاد نفر دست به شمشیر بشوند. اما تو. تو دست به شمشیر شدی و یکی از تلخ ترین حوادث آن روز را رقم زدی. می دانی که از چه حرف می زنم؟ عجب گرفتاری شده بودم. چه باید می گفتم که دست از سرم بردارند. آن ها انگار مو به موی حوادث آن روز را دیده یا شنیده بودند. اشتباه به عرض شما رساندند قربان‌ . آن زید ملعون نیزه ای به سینه پدرم زد و او را به شهادت رساند. همان مرد دوم سرش را تکان داد: بله. این را درست می گویی البته. اما ادامه اش را نگفتی. باید سکوت می کردم . چه ادامه ای ؟ اگر نمی توانستم بپیچانم، لااقل باید اقرار صریح نمی کردم. نیازی نیست. ما همه چیز را درباره فرد پلید و پدرکش می دانیم. می دانیم که مادر پیر و بیمار و با ایمانت را هم ترک کرده ای و به امید فرار از انتقام دست الهی به این بیغوله پناه آورده ای. مرا با خودشان برند. محاکمه ام کردند. محکوم شدم به مرگ. مرگی زود هنگام که سزای عملم بود. هر چه بود، تمام شد. تمام شد. در اوج جوانی به انتها رسیدم. انتهایی به ظاهر غمناک. انتقامی وحشتناک. هر چه بود مردم و نیست شدم. جسمم رفت زیر خاک. اما روحم، هنوز هم اسیر دنیاست. نفرین مادرم یقه ام را گرفت. گفته بود تا قیام قیامت در عذاب باشم. در عذاب شدم و هستم. عالم برزخم شد دنیای شما و چه برزخ بدی. شاید شما ندانید، هیچ چیزی بدتر از بودن در این دنیا نیست. دنیای شما پر از رنج و عذاب و فریب و نیرنگ است. این را هم شما می فهمید و هم منی که قرن هاست در عذاب دنیای شما گرفتارم. و چه عذابی بدتر از این. و چه برزخی شوم تر از این دنیا. دنیایی با وسوسه های ناتمام . و حالا من قرن هاست که روح سرگردان جهان شمایم. روح شری که می دانم هر کدام از شمایان، سهمی از من دارید. روح فریب کار و فریب خورده ای که می تواند عبرتی باشد برای شما. عبرتی از عاشورای حسینی و آن واقعه دردناک. امروز برخی از شما سهمی از من، برخی هایتان سهمی از عبیدالله و شمر و زید و زبیر و حتی برخی از حاکمان این دنیا، سهم دار میراث معاویه و یزیدند. پایان@andisheh_alavi_110