خداجان ِمن✨
بعضی از آدمهایت انگار از بهشت آمدهاند!
یک جور عجیبی خوبند،امناند و آراماند؛
کنارشان خیلی راحت و بدون هیچ تکلفی
میتوانی خودت باشی.
این آدمها را دوست دارم،
آدم های مهربان و اصیلی که؛
حال دنیایمان را خوب میکنند🎈
یقین دارم تو روزی قلبشان را بوسیدهای،
اشکهایشان را با دستان لطیفات زدودهای،
آرام جانشان گشتهای...
چه خوب خدایی!
سپاسگذارم ای جان
ای عشق سپاسگذارم.
🌙 شبتونعلوی
@andisheh_alavi_110
چیزی از بهشت بگو که به آن مشتاق شوم؟
+ مولا علی (علیه السلام) آنجاست.
السلام علیک یا امیرالمومنین❣
@andisheh_alavi_110
#حدیثنگار
🌸 امیرالمؤمنین امام علی (عليه السلام) :
هَيهاتَ مِن نَيلِ السَّعادَةِ السُّكونُ إلى الهُوَيْنا و البَطالَةِ
چه دور است ميان آسايش و تن پرورى و رسيدن به خوشبختى.
📚 غررالحكم، حدیث۱۰۰۲۸
@andisheh_alavi_110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥چرا غصه میخوریم؟!
❌غصههای ما از گناهان ماست!
@andisheh_alavi_110
النظرهُ سهمٌ مِن سِهام إبلیس مسمومٌ،
مَن ترکها لِلّه عزّوجلّ لا لِغیره أعقبه الله
أمناً و إیماناً یجدُ طَعْمَه.
نگاه به نامحرم یکی از تیر های زهر آلود شیطان است،
هرکس به خاطر خدای بزرگ و بلند مرتبه،
نه به خاطر غیر او، آن را ترک نماید
در پی آن خداوند آرامش و ایمانی به او ارزانی فرماید
که طعم آن را بیابد :))🌿
#امامصادقعلیهالسلام
«وسائلالشیعه،ج۱۴،ص۱۳۹»
@andisheh_alavi_110
#وسوسههایناتمام
🔸✨پارت سی و پنجم✨🔸
معطل؟ معطل چه می توانستم باشم؟
مگر معجزه می شد و سکته را می زدم و هرگز در چنین موقعیتی قرار نمی گرفتم. شاید فکر کنید که باید از مهلکه فرار می کردم. شاید می گرفتند و می کشتنم. اما در آن لحظه باید بین سلیمه و پدرم یکی را انتخاب می کردم. از جمع جدا شدم. چه خوب بود که سواره بودم. اگر قرار بود این مسیر را با پای خودم می رفتم، معلوم نبود کی به مرکز میدانگاه می رسیدم. پدرم تا چشمش به من افتاد، انگار خشکش زد. هم خودش و اسبش، جم نخورند از جا. نزدیکش که شدم ایستادم.
نگاهش نمی کردم. تا وقتی که صدای تحکم آمیزش بلند شد:
برو ایوب. برو از اینجا.
نگاهش کردم. گفت: برو احمق. جای تو اینجا نیست. گورت را گم کن.
گفتم: من به اراده خودم نیامدم. دستور زید بود و شمر.
گفت: آنها غلط کردند با تو. برگرد برو کوفه. برو پیش مادرت. او بعد از من تنهاست. تو باید مواظبش باشی.
کم کم داشت زبانم باز می شد:
خودت برو پدر. مادر به تو بیشتر احتیاج دارد تا من. شمشیرش را بلند کرد و گرفت طرفم : برو پسر. حرف اضافه نزن. برو. آن ها می خواهند ما را به جان هم بیندازند و به ریشمان بخندند. بگو بزرگ تر از تو را بفرستند به جنگ من.
این حرفش سر غیرتم آورد. نمی دانم چرا همه پدرها فکر می کنند بچه هایشان همیشه بچه اند. بیست و پنج سالگی آدم را نمی بینند. حتی پنجاه سالگی اش را.
من بچه نیستم پدر. چاره ای هم ندارم. یعنی مجبورم. گفت: بهت پول داده اند؟ یا وعده حکومت فلان ولایت؟ گول نخور ایوب. همه اش دروغ است. همه اش تزویر است و ریا. این ها مکارتر از روباه اند.
فریاد شمر از جلوی سپاه بلند شد:
چه غلطی می کنی پسر؟ تمام کن کار را. جوری می گفت تمام کن کار را که انگار همه آن هایی که وارد میدان شدند با یک ضربه کار را تمام کرده اند. مگر ندیده بود هر یار حسین تا چند نفری را از ما نکشت، کشته نشد.
حالا انتظار دارد من با یک ضربه کار پدرم را بسازم. مصلحتی می جنگیم.
اگر بگریزم شمر زنده ام نمی گذارد.
تازه اگر زنده بمانم جناب زید کاری می کند که آرزوی سلیمه را به گور ببرم.
پدرم شمشیرش را پایین آورد. اسبش را به اسبم نزدیک کرد و پرسید: سلیمه؟ او دیگر کیست؟
نفهمیدم اسم سلیمه چرا از دهانم در آمد. حالا پدر کنجکاو بود بداند سلیمه کیست. نگاه ازم برنداشت؛ تا اینکه در چند جمله داستان عاشق شدنم را گفتم. اما اسمی از پدر دختر نیاوردم.
شاید اگر در چنین مکان و زمانی هم گفته بودم خوشحال نمی شد. نه اینکه بدش می آمد از دامادی من، نه.
گفته بود دارم پیر می شوم و تو زن نمی گیری. حالا دختر زید که هیچ، اگر دختر یزید بن معاویه هم مرا می خواست او راضی به این وصلت نمی شد. از بس از این قوم و طایفه بدش می آمد. پرسید: دختر کیست؟
جوابش را ندادم.
دوباره پرسید. این بار محکم تر و با صلابت تر. گفتم: دختر جناب زید.
همین. خیلی کوتاه. در سه کلمه. و او هم در سه کلمه، با مکثی طولانی حرفش را زد. گفت: حیف. فریب خوردی. گفتم لابد می گوید احمق، نفهم، یا همچین چیزی. آن لحظه نفهمیدم چرا گفت حیف. چرا گفت فریب خوردم؟ فریب چه را خورده بودم من ؟ بعدها درک کردم که این کلمه از کجای دلش بیرون زد.
اسبش را از من دور کرد. شمشیرش را گرفت طرفم. یعنی آماده ی جنگ شو. باورم نمی شد. شمشیرم را بالا آوردم. انگیزه ای برای جنگیدن نداشتم. آزمون سختی بود؛ هم برای من و هم پدرم. شمشیر هایمان رفته بود بالا . آماده حمله بودیم که کسی پدرم را صدا زد:
سالم دست نگه دار.
برگشتم به طرف صدا. حسین بن علی بود. پیاده، ایستاده بود و از پدرم خواسته بود دست نگه دارد. پدرم شمشیرش را پایین آورد. نگاه کردم به حسین، به صورت خسته اش. به چشم هایی که نشان می داد دیشب تا صبح نخوابیده است و به لب های ترک خورده اش.
شنیدم این جوان پسر توست. او را به حال خود رها کن و برگرد. کسی دیگر را به میدان می فرستم.
پدرم گفت: یا ابا عبدالله. این علف هرزی است که من کاشته ام. اجازه بدهید آن را از بین بردارم.
حسین نگاه سرزنش باری به من انداخت و بعد رو به پدرم گفت: من این را به صلاح تو نمی دانم. می گویم پسرم علی اکبر با او بجنگد. آن ها هم سن و سال ترند.
پدرم تا نام علی اکبر را شنید سرش را چند بار تکان داد: از من چنین کاری نخواهید ابا عبدالله. هرگز خودم را نخواهم بخشید اگر ایوب من صدمه ای به علی اکبر شما برساند. خواهش می کنم اجازه بدهید خودم دست گنهکار خودم را قلم کنم.
ادامه دارد...
@andisheh_alavi_110
اِنْ اَحْسَنْتُمْ اَحْسَنْتُمْ لاَِنْفُسِكُمْ
وَ اِنْ اَسَاْتُمْ فَلَها(۷)
اگر خوبى كنيد، به خودتان كرده ايد
و اگر بدى كنيد باز هم به خود كرده ايد.
#قرآنکريم🌸سوره اسراء✨
🌙شبتونعلوی
@andisheh_alavi_110
🌱صبح باشه، چشمات رو ببندی، عِطر حرم رو استشمام کنی، روبروی ایوان طلای نجف بشینی و زیر لب زمزمه کنی:
🔸السلام علیک یا خلیفة الرحمان
❣سلام بر تو ای جانشین خدای مهربان
••|@andisheh_alavi_110|••