eitaa logo
هنرِاندیشه(علوی)
839 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
840 ویدیو
8 فایل
سلسله مباحث اخلاقی_ معرفتی نهج البلاغه امیرالمومنین(علیه السلام)
مشاهده در ایتا
دانلود
12.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 نماهنگ | رهبر انقلاب: در دنیا با حاج قاسم خیلی رفیق بودیم؛ ان‌شاءالله خدا کاری کند که در قیامت هم خیلی رفیق باشیم... 🌙 شبتون‌علوی @andisheh_alavi_110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_6514699142.mp3
8.21M
📝مولای عزیز و غریبم... بیا و با دست‌های گره‌گشای خودت معنای صبح‌هایم را عوض کن 💔 @andisheh_alavi_110
❣سلام آقــــ♡ـــای مهربانم❣ 📖 السَّلامُ عَلی الْمُدَّخَرِ لِکَرامَةِ اَوْلِیآءِ اللَّهِ وَ بَوارِ اَعْدآئِهِ... 🌱سلام بر مولایی که با آمدنش دوستان خدا سربلند می شوند و دشمنان خدا سر به نیست. 🌱سلام بر او و بر روزی که خدا در انتظار آن است. 📚 بحار الأنوار، ج‏99، ص 117. جمعه‌ها رفت ولی جمعه‌ی موعود نشد جمعه‌ها می‌رود ای جمعه‌ی دلخواه بیا  @andisheh_alavi_110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دستورالعمل آیت‌الله بهجت ❇️ چگونه علاقـه ام را بـه امام زمان (عجل الله فرجه) بیشتر کنم؟ @andisheh_alavi_110
ذکرِ‌روزِ‌جمعه :🌿 اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ؛ خدایا بر محمد و آل محمد درود فرست و در فرج ایشان (حضرت مهدی) تعجیل بفرما.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📱 | دفاع مقدّس به گردن کشور ما حقّ حیات دارد ✏️ رهبر انقلاب در دیدار اخیر: عزیزان من! سی و چند سال از جنگ میگذرد، ما در این سی و چند سال خیلی تهاجم داشتیم، خیلی فتنه‌انگیزی داشتیم؛ در بخشهای مختلف... همه‌ی این فتنه‌ها در مقابل ملّت ایران ناکام ماند؛ چرا؟ چون ملّت ایران فرهنگ مقاومت را در خود نهادینه کرده. این سی و چند سال نهادینه شدنِ فرهنگ مقاومت در کشور ناشی از مقاومت هشت‌ساله‌ی دفاع مقدّس است. دفاع مقدّس به گردن کشور ما حقّ حیات دارد. @andisheh_alavi_110
مومن نباید ظاهر و باطن متفاوت داشته باشد، كسى كه باطنش با ظاهرش ناسازگار باشد، منافق است،هر كه مى خواهد باشد.🖇 «ميزان‌الحكمه،ج۱۲،ص۳۴۸» ‌@andisheh_alavi_110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸پارت سی و هفتم🔸 دست هایش را می شست و در آغوشم می گرفت و مثل همه پدرها پرتم می کرد بالا و من جیغ می کشیدم. بغلم می کرد و گونه هایم را می بوسید. بوسه هایش داغ بود. خودش هم داغ بود. داغ مثل کوره ای که جلویش می ایستاد. آهن سرد و سیاه را گداخته می کرد تا شمشیری از آن بسازد و نانی به سفره کوچک زن و پسرش بیاورد. پسرش حالا دست هایش آلوده به خون او بود. اویی که مرگش داشت خفه ام می کرد. افتاده بودم به سرفه، به خفگی، به جان دادنی خفت بار که دستی به شانه ام خورد و بعد از پشت بغلم کرد. بغلش مهربان بود. مثل بغل های پدر. پدر نبود. زبیر بود. بغلش اما گرم بود. خودم را در آغوش رها کردم و گریستم. زبیر آرامم کرد. حرف زد. از آینده گفت. از اینکه دنیا همین است و برای همه می گذرد. گفت که باید هر آنچه را گذشت فراموش کرد و به فردا فکر کرد؛ به فردایی که مال ما بود. گفت غائله حسین در حال تمام شدن است. ساعاتی دیگر کسی از مردان حسین زنده نمی ماند. همه رفتند. همه رفتنی اند. ما هم باید برگردیم کوفه. برگردیم و همه چیز را از اول شروع کنیم. زبیر گفت و گفت و حرفی از سلیمه نزد و دستم را گرفت و بلندم کرد. کمک کرد تا صورتم را با آب فرات بشویم و بعد برویم به طرف سپاه. ایستادیم پشت سر شمر. شمر سرش را برگرداند و گفت: آفرین پسر. آفرین. تحسینش برایم علی السویه بود. هنوز ایوب سابق نبودم. نگاهی انداختم به میدان. دو کشته از نیروهای ما روی زمین بودند. آنکه می جنگید و حریف می طلبید جوانی بود هم سن و سال من. شاید هم کمی کوچکتر. بعدها فهمیدم علی اکبر است؛ فرزند حسین بن علی. حریف بعدی اش زبیر بود. زید از او خواسته بود تا به جنگ علی اکبر برود. زبیر، بی آنکه ترسی در چهره اش باشد، اسبش راهی کرد و از ما جدا شد. مصمم بود و راضی. شاید فکر می کرد حریف قدری گیرش نیامده است. اما علی اکبر تیز و چابک تر از زبیر به نظر می رسید. بیشتر حملات از سوی زبیر بود. علی اکبر دفاع می کرد و گویی می خواست حریفش را خسته کند. یا منتظر فرصتی بود تا ضربه اش را بزند. ناگهان علی اکبر فریادی کشید و اسبش را یک دفعه دور خود چرخاند و با ضربه ای سریع ومحکم طوری به زبیر حمله کرد که شمشیر از دست زبیر بر زمین افتاد. این یعنی پایان ماجرا. پایان حیات و زندگی زبیر. حالا علی اکبر می توانست زبیر بی سلاح را با ضربه ای ناکار کند یا زبیر اسبش را به طرف ما براند و از مهلکه بگریزد. اما هیچ یک از این اتفاقات نیفتاد. علی اکبر به زبیر اشاره کرد تا شمشیر را بردارد. زبیر با ترس و احتیاط از اسب فرود آمد. باور نمی کردم زبیر از مرگ رسته باشد. علی اکبر با نهایت جوانمردی فرصتی دوباره به او داده بود. شاید هم فرصت زندگی را از خودش گرفته بود. شمشیرش را برداشت و به جای اینکه سوار اسبش شود به طرف علی اکبر حمله برد و انگار می خواست پای او و یا شکم اسب او را هدف بگیرد. شمشیرش اما در هوا فرود آمد و شمشیر علی اکبر گردنش را شکافت. فریاد دلخراشش بلند شد. بر زمین افتاد. ناخودآگاه از اسب پریدم پایین و دویدم به طرف میدان. فریاد می زدم : زبیر ... علی اکبر چند قدم از زبیر فاصله گرفت. آماده جنگیدن بود. شاید فکر کرده بود حریفش هستم برای جنگ. برای گرفتن انتقام خون زبیر. کنار او زانو زدم. سرش را از روی زمین بلند کردم. خون از گردنش شره کرده بود روی زمین. از درد به خودش می پیچید و به سختی نفس می کشید. دستم را گذاشتم روی زخمش که مانع خون ریزی اش شوم. چندشم شد. باید از میدان بیرونش می بردم. دست انداختم زیر کمرش تا بلندش کنم. نمی شد. سنگین بود. با ناله گفت: ولم کن ایوب. برو ... یک بار دیگر سعی کردم بلندش کنم. باز نشد. علی اکبر از اسبش پیاده شد. شمشیرش را غلاف کرد و جلوتر آمد و دست انداخت پشت زبیر و از جا بلندش کرد. پشت به او خم شدم. زبیر را گذاشتم پشتم. نگاهش کردم. باید می گفتم ممنون. اما حرفی نزدم. نگاهش ترحم آمیز بود. از نگاهش فرار کردم. رفتم به طرف سپاه پیاده نظام. نزدیک که شدم چند نفری آمدند به کمکم. زبیر را گذاشتند روی زمین. چشم هایش را بسته بود. یک لحظه فکر کردم مرده است. زانو زدم کنارش. صدایش زدم. چشم هایش را باز کرد. چند قطره اشک از گوشه چشم هایش زد بیرون. گفتم: نترس زبیر.تو زنده می مانی. دستش را بلند کرد. با انگشت اشاره کرد. خم شدم طرفش. لب هایش آرام جنبید. صدایش ضعیف بود. به سختی به گوشم می رسید: ایوب ... من ... من ... دوباره لب فرو بست. اما چشم هایش باز بود و نگاهم می کرد. نگاهی کم فروغ و بی جان. گفتم: نترس زبیر. تو خوب می شوی. زخمت را که ببندم می برمت شهر. پیش طبیب. نترس. با دستش بازویم را گرفت. خودم را بیشتر به طرفش خم کردم. انگار حرفی داشت که می خواست بزند. گوشم را نزدیک کردم به دهانش. ایوب... من ... من ... من به تو دروغ ... دروغ گفتم... سلیمه ... سلیمه ... ادامه دارد...@andisheh_alavi_110
دفاع مقدس، آزمونی بزرگ بود؛ آزمونی همراه با صدها تجربه و هزاران کشف و شهود که هرگز نمی توانست در فضای روزمره زندگی به دست آید. 🌙شبتون‌علوی ‌@andisheh_alavi_110