eitaa logo
..๑.. ْاَنـْدیـشـِه وَرْزٰان ..๑..
68 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
865 ویدیو
27 فایل
♡﷽♡ ♥•|ۅخُدایـےکــھ بِشدَّٺــــ کافیسٺــــ |•♥ . اگھـ الاݩ تـۅ این کاناݪ هستـے اتفاقـے نیست...ڪاࢪخداستـــ💫 . از ¹/ اردیبهشت مــآهـ/ ¹⁴⁰⁰خـآدمیــم☘️⃟🙂 ارتباط با مدیر کانال : 🆔 @nimkat_fariman2
مشاهده در ایتا
دانلود
🧡 🔴شهید مدافع‌حرم افشین ذورقی 🎙راوے: همسر شهید 💜آقا افشین، کارکردن در منزل را عار نمی‎دانست و حتی اگر خسته بود و یا تازه از محلّ کار برمی‎گشت، در کارهای خانه کمکم می‎کرد. همیشه طوری برنامه‎ریزی داشتم که با آمدنش، کاری در منزل نباشد؛ این‌جور مواقع وقتی می‎دید کاری نیست، جاروبرقی را می‎آورد و منزل را جارو می‎کرد. ❤️برای مثال اگر از مأموریتِ یک‌ماهه برمی‎گشت، اولین استکان چای یا لیوان آب را خودش می‎شست؛ وقتی می‎گفتم:«شما خسته هستی»، می‎گفت:«من فقط به مأموریت رفتم درحالی که شما در این مدت کارهای زیادی انجام داده‎ای؛ از طرفی برای بچه‎ها هم پدر بودی و هم مادر!» ✨هدیه به روح مطهر شهید صلوات 🎀اَللهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌مُحمَّـدٍوآل‌مُحَمَّد🎀
🙃🌱 همسر شهید : بعضی آقایان وقتی وارد خانه میشوند و محیط خانه را نامرتب می‌بینند یا متوجه می‌شوند که غذا آماده نیست،اعتراض میکنند. مواقعی بود که به خاطر موقعیت کاری یا بچه‌داری نمی‌توانستم غذا آماده کنم یا خانه را مرتب کنم 🥘👧🏻 وقتی مصطفی وارد می‌شد از او عذر خواهی میکردم❤️ از ته قلبش ناراحت میشد و می‌گفت :«تو وظیفه ای نداری که برای من غذا درست کنی تو وظیفه نداری خانه را مرتب کنی این وظیفه من است و حتما من اینجا کم کاری کردم» بعد با خنده به او می‌گفتم: پس من چه کاره هستم؟وظیفه من چیست؟ مصطفی هم پاسخ می‌داد «وظیفه تو فقط تربیت بچه هاست. بقیه کارهای خانه وظیفه من است. اگر خودم بتوانم انجام میدهم اگر نتوانم باید با کسی هماهنگ کنم که این کارها را انجام دهد.»💖 زندگی با مصطفی خیلی شیرین بود😍 هدیه به روح شهدا با ذکر صلوات🌱🌸
🙃🍃 یڪ بار با عصبانیت ایستادم بالاے سر منصور و نمازش ڪہ تمام شد، گفتم: منصورجان، مگه جا قحطیہ ڪه میاۍ مۍایستی وسط بچه‌ها نماز میخونے؟ خُب برو یه اتاق دیگه ڪه منم مجبور نشم ڪارم رو ول کنم و بیام دنبال مهر تو بگردم تسبیح را برداشت و همان‌طورڪہ مۍچرخاندش،گفت: این ڪار فلسفه داره، من جلوی این‌ها نماز مۍایستم ڪه از همین بچگی با نماز خوندن آشنا بشن مهر رو دست بگیرن و لمس ڪنند، من اگه برم اتاق دیگه و این‌ها نماز خوندن من رو نبینن، چه طور بعداً بهشون بگم بیاین نماز بخونین؟! قرآن هم ڪه مۍخواست بخواند، همین‌طور بود، ماه رمضان‌ها بعد از سحر ڪنار بچه‌ها مۍ‌نشست و با صدای بلند و لحن خوش قرآن مۍخواند، همه دورش جمع مۍشدیم.من هم قرآن دستم مۍ‌گرفتم و خط به خط با او مۍخواندم☘ اصلاً اهل نصیحت ڪردن نبود. مۍگفت به جاۍ این ڪه چیزی را با حرف زدن به بچه یاد بدهیم، باید با عمل خودمان نشان بدهیم👌🏻 همسر ✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴ 『 @andishevarzan_1400
خودم مـوها و ریـش حمید را ڪوتاه می‌ڪردم و همیشہ هم خــراب می‌شد. "💇🏻‍♂" مـوهایش آن قــدر چیــن و چــروڪ داشت ڪہ چیــز؎ معلــوم نبود. "😅" بعــد از اصــلاح جلو؎ آینــہ می‌ایستاد و دستی در مــوهایش می‌ڪشید و می‌گفت: تو بهتــرین آرایشگر دنیایی. "😌" ✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴ 『 @andishevarzan_1400
💞 وقتی برای خرید لباس جشن عقد رفتیم، با حساسیت زیادی انتخاب می‌کرد و نسبت به دوخت لباس دقیق بود. حتی به خانم مزون‌دار گفت «چین‌ها باید روی هم قرار بگیرد و لباس اصلاً‌ خوب دوخته نشده!» فروشنده عذرخواهی کرد... برای لباس عروس هم به آنجا مراجعه کردیم وقت تحویل لباس، خانم مزون‌دار گفت «ببخشید لباس آماده نیست!‌ گل‌هایش را نچسبانده‌ام!» با تعجب علت را پرسیدیم! گفت «راستش همسر شما آنقدر حساس است که با خودم فکر کردم خودشان بیایند و جلوی‌ایشان گل‌ها را بچسبانم» !امین گفت «اگر اجازه بدهید چسب و وسایل را بدهید من خودم می‌چسبانم!» ‌حدود 8 ساعت آنجا بودیم و تمام گل‌های لباس و دامن را و حتی نگین‌های وسط گل‌ها را خودش با حوصله و سلیقه تمام چسباند! تمام روز جشن عقد حواسش به لباس من بود و از ورودی تالار، چین‌های دامن مرا مرتب می‌کرد!‌جشن عروسی اما خیالش راحت شد! واقعاً خودم مردِ به این جزئی‌نگری که حساسیت‌های همسرش برایش مهم باشد ندیده بودم... ✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴ 『 @andishevarzan_1400
📖براےاینکه گناهی ناخواسته صورت نگیره با پیشنهاد داماد ، تصمیم گرفته بودند که سه روز،روزه بگیرند که مقام معظم رهبری درباره تصمیم شون می فرماید :به نظر من این را باید ثبت گردد که یک دختر و پسر جوانی برای اینکه در جشن عروسی شان خلاف شرع و گناهی انجام نگیرد. به خدا متوسل میشوند. سه روز روزه میگیرند. ✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴ 『 @andishevarzan_1400
🌸" دست و دل باز؎اش از صدقه دادن پیدا بود. مثلا وقتی می‌خواست صدقه بدهد، می‌گفتم: آقا مہــد؎ آنجا پول خورد داریم. ✨" می‌دیدم زیاد می‌اندازد، از قصد پول خورد می‌گذاشتم آنجا ڪه زیاد نیندازد تا صرفه‌جویی بشه. 🌼" اما او می‌گفت: برا؎ سلامتی امام زمان(عج)، هر چقــدر بدهیم ڪم است. 💥" اتفاقا یڪ روز ڪه سر همین موضــوع حرف می‌زدیم، رفتم زودپز را باز ڪنم ڪه ناگہــان، منفجر شد و هرچه داخلش بود پاشید تو؎ صــورتم. 😁" آقا مہــد؎ به شوخی جد؎ گفت: به خاطر همین حرفــات هست ڪه اینجور؎ شد، منتہی چون نیتت بــد نبود صورتت چیز؎ نشد. 🍃" هنوز هم رو؎ سقف آشپــزخانه جا؎ منفجــر شدنش هست. با هم همه جا را تمیز ڪردیم... همیشه در ڪار خانه ڪمڪم می‌ڪرد، می‌گفت از گنــاهانم ڪم می‌شود.
🌱🌸ماجرای آشنایی باهمسرش هفته دفاع مقدس بود; مهر ماه سال91 نمایشگاه بزرگی توی نجف آباد برپا شده بود. من و محسن هر دو توی آن نمایشگاه غرفه دار بودیم. من توی قسمت خواهران و او توی قسمت برادران چون دورادور با موسسه شهیدکاظمی ارتباط داشتم،می دانستم محسن هم از بچه های آنجاست.. برای انجام کاری، شماره تلفن موسسه را لازم داشتم. با کمی استرس و دلهره رفتم پیش محسن😇 گفتم: "ببخشید، شماره موسسه شهید کاظمی رو دارید؟" محسن یه لحظه سرش رو بالا آورد. نگاهی بهم کرد. دستپاچه و هول شد. با صدای ضعیف و پر_از_لرزه گفت: "ببخشید خانم. مگه شما هم عضو موسسه اید؟"🙄🤔 گفتم: "بله." چند ثانیه سکوت کرد. چیزی نگفت. سرش را بیشتر پایین انداخت. و بعد هم شماره رو نوشت و داد دستم. از آن موقع، هر روز من ومحسن ، توی نمایشگاه یکدیگر را می دیدیم.😌 سلام خشک و خالی به هم میکردیم و بعد هر کدام مان میرفتیم توی غرفه مان. با اینکه سعی میکردیم از زیر نگاه همدیگه فرار کنیم، اما هر دومان متوجه این شده بودیم که حس خاصی نسبت به هم پیدا کرده ایم. 😇😌👌🏻 با این وجود نه او و نه من، جرات بیان این احساس را نداشتیم. یکی دو روز بعد که توی غرفه بودم ، پدرم بهم زنگ زد و گفت: "زهرا، یه خبرخوش. توی دانشگاه_بابل قبول شدی."😃 حسابی ذوق زده شدم. سر از پا نمی شناختم.😍✌🏻 . گوشی را که قطع کردم، نگاهم بی اختیار رفت طرف غرفه ی برادران. 👀 یک لحظه محسن را دیدم. متوجه شده بود ماجرا از چه قرار است. سرش را باناراحتی پایین انداخت. موقع رفتن بهم گفت: "دانشگاه قبول شدید؟" گفتم: "بله.بابل." گفت: "می‌خواهید بروید؟" گفتم: "بله حتما" یکدفعه پکر شد. مثل تایری پنچر شد! 😔 توی خودش فرو رفت. حالتش را فهمیدم.😢 ✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴ 『 @andishevarzan_1400
「💚」 عبداللّـہ هیچ وقت بہ من نمی‌گفت برا؎ شہــادتم دعـا ڪن. 「💜」 می‌گفت لــزومی ندارد آدم از این حــرف‌ها بہ همســرش بگوید. 「♥️」 گفتمش: می‌دانم ڪہ زیاد برا؎ شہـادتت دعــا می‌ڪنی، 「🧡」 اگــر مــرا دوست دار؎، دعــا ڪن با هم شہیــد شویم. 「💛」 گفت: دنیا فعلا با شما ڪار دارد. گفتم: بعــد از تو سخت می‌گــذرد. 「🖤」 گفت: دنیا زنــدان مـؤمن است.
🎀≈ بسیار اهــل شــوخۍ بود؛ گاهۍ جلو؎ عمہ‌اش مــرا مۍبوسید، مادرش مۍگفت: این ڪارها چیہ، خجالت بڪش عمہ‌ات نشستہ! 💞≈ آقا مھــد؎ هم مۍگفت: مگہ چیہ مــادر من؟ باید همــہ بفھمنــد «من زنــم را دوست دارم…» ✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴ 『 @andishevarzan_1400
⚘هروقت که از ماموریت میومد، به تلافی اینکه دل منو به دست بیاره، گوشه سفره غذامون یه قلب کوچیک با گلهای رز درست میکرد. منم دیگه به تلافی اون،قرار گذاشتم هربار که بیام گلزارش، براش یه قلبی با گل رز درست کنم..🥀 ⚘یبار که از ماموریت های زیادش، خیلی ناراحت بودم، به من گفت خانوم قول میدم جبران میکنم، یه کوچولو هم که شده جبران میکنم. ⚘روز پنجشنبه بود، من همش تو ذهنم میگفتم میخواد فردا مارو جایی ببره.. میخواد یه کاری انجام بده... صبح شد، دیدم پاشده خودش ناهار قرمه سبزی گذاشته. آشپزیشم خوب بود. گفت امروز تو اصلا با غذا کاری نداشته باش،گفت موقعی که میخوام سفره رو بچینم،میری تو اتاق نمیای، سفره که چیده شد شما بیا... ⚘بعد که اومدم دیدم سفره رو قشنگ چیده. یه گوشه سفره یه قلب با گل رز درست کرده بود. اصلا نفهمیده بودم کی رفته گل رز گرفته ... ✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴ 『 @andishevarzan_1400
✍🏻 با چندتا از خانواده هاے سپاه توے یہ خونہ ساڪن شده بودیم. یه روز که حمید از منطقه اومد بہ شوخی گفتم: " دلم میخواد یہ بار بیاے و ببینے اینجا رو زدن ومن هم کشته شدم. اونوقت برام بخونے فاطمه جان شهادتت مبارک!"😓💚 بعدشروع کردم به راه رفتن و این جمله رو تڪرار ڪردم. دیدم ازحمید صدایی در نمیاد.😥 نگاه کردم ، دیدم داره گریه میڪنه، جا خوردم. گفتم:" تو خیلی بی انصافے هر روز میری توی آتش و منم چشم به راه تو، اونوقت طاقت اشک ریختن من رو ندارے و نمیزارے من گریه کنم، حالا خودتـــ نشستی و جلوے من گریه میکنی؟"😢 سرش رو بالا آورد و گفت: "فاطمه جان به خداقسم اگه تونباشی من اصلا از جبهه برنمیگردم"😭 ✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴ 『 @andishevarzan_1400