eitaa logo
اندوخته‌ها
107 دنبال‌کننده
117 عکس
5 ویدیو
308 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
Pish-Raftan.pdf
9.72M
📕 «پیش رفتن» توضیحات زهرا ملک‌ثابت: داستان موقعیت است داستان ضد آرمانشهر است.
ghhrman_dnya____mtrjm_hbyb_allh_lzgy@SARAYEKETAB.pdf
5.41M
قهرمان دنیا. نوشته ی: رولد دال....
baba_gurio.pdf
4.85M
رمان باباگوریو نویسنده: انوره دوبالزاک
تحلیل رمان باباگوریو.pdf
2.64M
تحلیل رمان باباگوریو تحلیلگر: زهرا ملک‌ثابت کانال حرفه‌داستان 👇 @herfeyedastan کانال آرشیو و کتاب و داستان 👇 @herfeyedastangroup
۷ کتاب معمایی-جنایی برای آن‌ها که از باز کردن گره‌ها لذت می‌برند ۱. دختر گم شده ۲. دختری در قطار ۳. فیل‌ها به خاطر می‌آورند ۴. تابوت‌های دست‌ساز ۵. لکه‌ی دوم ۶. پستچی همیشه دو بار زنگ می‌زند ۷. جنایت جردن
هدایت شده از زهرا ملک ثابت
8962-fa-salahshuran tef.pdf
2.43M
📚 عنوان کتاب: سلحشوران طف 💢 شرح زندگانی اصحاب امام حسین سلام‌الله‌علیه ✍️ نویسنده: محمد بن طاهر السماوی 📖 تعداد صفحات: ۲۳۰
هدایت شده از زهرا ملک ثابت
از مباهله تا عاشورا.pdf
3.82M
💠 📚 عنوان کتاب:از مباهله تا عاشورا ✍️ نویسنده:محمد امینی گلستانی 📖 موضوع:مذهبی 📄 تعداد صفحات:۳۱۳
هدایت شده از زهرا ملک ثابت
✅داستانک بچه که بودم سر کوچه‌مون یه دکه بود به صاحبش می گفتن آقا سید... آقا سید فقط هله هوله می‌فروخت، من عاشق لواشکاش بودم که زنش درست می‌کرد. خوشمزه، ترش، مُفت ... دونه‌ای یه تومن.. از اون لواشکای کثیف که وقتی مزه‌اش می‌رفت زیر زبون آدم دیگه نمیشد ازش دل کَند. هر روز ده بیست تا لواشک می‌خریدم که هر کدومش اندازه کف دست یه بچه پنج ساله بود. می‌رفتم خونه و لواشکام رو می‌شمردم؛ نمی‌دونید چه کیفی می‌داد، بعد شروع می‌کردم به لواشک خوردن... همه رو می‌خوردم به جز آخری ... آخری رو نگه می‌داشتم، نمی‌خواستم چیزی که دوست دارم رو تموم کنم؛ اذیت می‌شدم از اینکه چیزی که زیاد داشتم یهو صفر بشه. فرداش وقتی باز لواشک خوشمزه، ترش و مُفت می‌خریدم اون لواشک قبلی رو می‌خوردم چون دیگه خیالم راحت بود تموم نمیشه. یه روز خبر رسید زن آقا سید به رحمت خدا رفته. نمی‌دونید چقدر گریه کردم؛ درسته ندیده بودمش ولی لواشکاش،، لواشکاش، لواشکاش ... یه هفته‌ای دکه تعطیل بود یا بیشتر شاید ده روز... تو این مدت من همون یه دونه لواشکی رو داشتم که همیشه نگه می‌داشتم.‌ یه هفته طاقت آوردم و لواشک رو نخوردم تا‌ چیزی که دوستش دارم صفر نشه. هر روز می‌رفتم سر کوچه به این امید که آقا سید اومده باشه و بالاخره اومد. سلام کردم و گفتم: آقا سید چند تا لواشک داری؟ شروع کرد شمردن و منم شمردم.‌ گفت: چهارده تا... دروغ می‌گفت پونزده تا بود. بهش گفتم پونزده‌تاست؛ پس یکیش رو گذاشت تو جیب کنار کُتش و گفت حالا چهارده تاست. پول رو دادم بهش و آخرین لواشکای خوشمزه، ترش و مُفت رو خریدم. آقا سید یک لواشک رو برای خودش نگه داشت، انگار اونم‌ تو این چند روز فهمیده بود چقدر درد داره چیزی که دوست داری یهو تموم بشه..... نویسنده: گلناز تقوایی