Pish-Raftan.pdf
9.72M
📕#داستان_کوتاه «پیش رفتن»
توضیحات زهرا ملکثابت:
داستان موقعیت است
داستان ضد آرمانشهر است.
#داستان_کوتاه
ghhrman_dnya____mtrjm_hbyb_allh_lzgy@SARAYEKETAB.pdf
5.41M
قهرمان دنیا. نوشته ی: رولد دال....
#رمان_نوجوان
baba_gurio.pdf
4.85M
رمان باباگوریو
نویسنده: انوره دوبالزاک
#رمان_خارجی
#باباگوریو
تحلیل رمان باباگوریو.pdf
2.64M
تحلیل رمان باباگوریو
تحلیلگر: زهرا ملکثابت
کانال حرفهداستان 👇
@herfeyedastan
کانال آرشیو و کتاب و داستان 👇
@herfeyedastangroup
#تحلیل #تحلیل_رمان #باباگوریو
May 11
هدایت شده از زهرا ملک ثابت
8962-fa-salahshuran tef.pdf
2.43M
#معرفی_کتاب
📚 عنوان کتاب: سلحشوران طف
💢 شرح زندگانی اصحاب امام حسین سلاماللهعلیه
✍️ نویسنده: محمد بن طاهر السماوی
📖 تعداد صفحات: ۲۳۰
#منبع_مطالعاتی #عاشورا #محرم
هدایت شده از زهرا ملک ثابت
از مباهله تا عاشورا.pdf
3.82M
💠 #معرفی_کتاب
📚 عنوان کتاب:از مباهله تا عاشورا
✍️ نویسنده:محمد امینی گلستانی
📖 موضوع:مذهبی
📄 تعداد صفحات:۳۱۳
#منبع_مطالعاتی #عاشورا
#مباهله
هدایت شده از زهرا ملک ثابت
✅داستانک
بچه که بودم سر کوچهمون یه دکه بود به صاحبش می گفتن آقا سید...
آقا سید فقط هله هوله میفروخت، من عاشق لواشکاش بودم که زنش درست میکرد. خوشمزه، ترش، مُفت ... دونهای یه تومن.. از اون لواشکای کثیف که وقتی مزهاش میرفت زیر زبون آدم دیگه نمیشد ازش دل کَند. هر روز ده بیست تا لواشک میخریدم که هر کدومش اندازه کف دست یه بچه پنج ساله بود. میرفتم خونه و لواشکام رو میشمردم؛ نمیدونید چه کیفی میداد، بعد شروع میکردم به لواشک خوردن... همه رو میخوردم به جز آخری ... آخری رو نگه میداشتم، نمیخواستم چیزی که دوست دارم رو تموم کنم؛ اذیت میشدم از اینکه چیزی که زیاد داشتم یهو صفر بشه. فرداش وقتی باز لواشک خوشمزه، ترش و مُفت میخریدم اون لواشک قبلی رو میخوردم چون دیگه خیالم راحت بود تموم نمیشه. یه روز خبر رسید زن آقا سید به رحمت خدا رفته. نمیدونید چقدر گریه کردم؛ درسته ندیده بودمش ولی لواشکاش،، لواشکاش، لواشکاش ...
یه هفتهای دکه تعطیل بود یا بیشتر شاید ده روز... تو این مدت من همون یه دونه لواشکی رو داشتم که همیشه نگه میداشتم. یه هفته طاقت آوردم و لواشک رو نخوردم تا چیزی که دوستش دارم صفر نشه. هر روز میرفتم سر کوچه به این امید که آقا سید اومده باشه و بالاخره اومد. سلام کردم و گفتم: آقا سید چند تا لواشک داری؟ شروع کرد شمردن و منم شمردم. گفت: چهارده تا... دروغ میگفت پونزده تا بود. بهش گفتم پونزدهتاست؛ پس یکیش رو گذاشت تو جیب کنار کُتش و گفت حالا چهارده تاست. پول رو دادم بهش و آخرین لواشکای خوشمزه، ترش و مُفت رو خریدم. آقا سید یک لواشک رو برای خودش نگه داشت، انگار اونم تو این چند روز فهمیده بود چقدر درد داره چیزی که دوست داری یهو تموم بشه.....
نویسنده: گلناز تقوایی
#نوجوان #داستان_کوتاه