داستان: حریری
نویسنده: حبیبه فرجی
لای در گنجه باز بود و حریری، چادر خانمجون را
میگویم از لای در بیرون را میپایید .در نور کم زیرزمین به سختی چیزی معلوم بود؛ اما چند روزی بود که مامانزهرا روزی چند بار می آمد داخل زیرزمین و میرفت.
یادش بخیر وقتی خانمجون بود، حریری بروبیایی داشت.با خانمجون مسجد میرفت ،روضه میرفت. اما از وقتی خانمجون از دنیا رفته حریری مانده گوشه گنجه زیرزمین که بشود فقط یک یادگاری.
دلش هوای روزهایی را کرده که با خانمجون میایستاد جلوی در خانه و دسته مسجد که میرسید ،به احترام داداش سعید، که شهید شده بود چند دقیقهای سینه می زدند .خانمجون هم با گوشه حریری اشکهایش را پاک میکرد.
یاد روزه سکوت خانم جوون که از اول محرم دیدن لبهای بسته اش دل سنگ را هم آب میکرد و یاد صدای چرخخیاطی خانم جون که قبل از محرم شال سیاه میدوخت برای فقرا دلش را تنگتر میکرد.
حریری سیاه بود اما دلش سفید سفید بود .
امروز که مامانزهرا آمد داخل زیر زمین و رفت سراغ دیگ و دیگچههای نذری حریری با خودش فکر کرد، حتماً محرم نزدیک است.
یادش آمد که آن قدیمها همه همسایهها سهمی در نذری خانم جون داشتند حتی شده اندازه یک مشت برنج.
انگار دوباره صدای پای مامانزهرا می آید. حریری رفت دوباره از بین در گنجه سرکشید. بله مامانزهرا، امیرعباس و بابا محمد آمدند و دیگها را بردند بالا .
حریری با خودش گفت: دیدی گفتم محرم شده.
بعد هم اشک داخل چشم هایش جمع شد و بغض گلویش را گرفت و گفت :خداجونم آن موقعها که از خانمجون شنیده بودم " هرکسی سوار کشتی امام حسین بشود نجات پیدا میکند" آرزو داشتم بشوم بادبان آن کشتی.
همیشه در رویاهایم خودم را میدیدم که یک تکه از بادبان کشتی امام حسین (ع)هستم .
اما حالا چی ؟؟
کاش حداقل فقط برای یک بار دیگر روضه امام حسین را بشنوم .
او خیلی فکر کرد و بلاخره یک راهی به ذهنش رسید و گفت: فردا که مامانزهرا آمد زیرزمین می دانم چه کار کنم.
از صبح دل در دلش نبود.
صبح شد،ظهر شد،عصرشد،شب شد، اما مامانزهرا نیامد زیرزمین .
حریری خزید گوشه گنجه و با خودش گفت:حالا چه کار کنم اگر مامانزهرا نیامد چی؟؟
اما باز یاد حرفهای خانمجون افتاد؛که همیشه به جوانها میگفت:"نهنه هیچ وقت ناامید نشو، از تو حرکت از خدا برکت".
برای همین تصمیم گرفت ناامید نشود؛وفردا هم از لای در گنجه کشیک بکشد.
فردا نزدیک ظهر بود که مامانزهرا و امیرعباس آمدند زیر زمین.
حریری خودش را از لای در گنجه پرت کرد بیرون. اما مامانزهرا و امیرعباس او را ندیدند.
حریری گفت:"خدایا من را به این بزرگی چرا
نمیبینند ؟؟؟"
خداجونم مگر من چیز بدی می خواهم، فقط یک روضه دیگر،دلم نمیخواهد گوشه گنجه بپوسم. امیرعباس به مامانزهرا میگفت:مامان خواهش
میکنم، فقط یک تکه پارچه به من بدهید تمام است؛ تکیه تمام میشود.
مامانزهرا گفت: پسرم باور کن ندارم .
مامان از خستگی نشست روی صندوقچه گوشه زیرزمین و خیره خیره به امیرعباس نگاه کرد. امیرعباس برگشت برود بالا که یکدفعه پایش خورد به حریری؛چشم هایش گرد شد و گفت: مامان این خیلی خوبه همین را ببرم؟؟
مامان چشمانش را ریز کرد و گفت: ببینم این چادر خانمجون است، یادگاریه نمیشود ببری. امیرعباس گفت: خانمجون عاشق امام حسین(ع) بود؛حتماً راضی است و خوشحال می شود .
مامان فکری کرد و با لبخند گفت: باشه ببر فقط مراقبش باش.
حریری دلش میخواست بال در بیاورد. او دلش فقط یک روضه می خواست؛ اما حالا داشت میرفت بشود یک تکه از یک تکیه و هر روز تا اربعین روضه امام حسین(ع) بشنود. چیزی نگذشت که حریری وصل شد به گوشه تکیه بچه ها و آنجا را کامل کرد.شب که شد بعد از نماز حاج آقا سماواتی رفتند منبر و گفتند: منبر من فقط باشد هم یک جمله؛"کشتی نجات امام حسین(ع) همین حسینیهها و تکیهها و روضه هاست".
حریری یاد آرزویش افتاد؛ حالا او مثل یک بادبان در کشتی امام حسین(ع) بود.
خدا را چه دیدی شاید بعد اربعین هم ماند بین پارچههای مشکی و پرچمهای تکیه و سال بعد هم توانست در بین دوستان امام حسین (ع) باشد.
#داستان_کودک #حرفه_داستان
@herfeyedastan
✴️ این داستان در کانال بانوان حرفه داستان نقد شده
❎️ کپی و تقلید جایز نیست
بیست_داستان_برگزیده_ارنست_همینگوی.pdf
3.05M
📕#معرفی_کتاب
📚 نام اثر: بیست داستان برگزیده
✍🏻 نویسنده: ارنست همینگوی
📝 مترجم: عبدالعباس سعیدی
#داستان_کوتاه
#همینگوی
paberhneha.pdf
9.04M
📖پابرهنه ها
📝معرفی کتاب
این کتاب توانست جایزهی نویسندگان رومانی را به خود اختصاص دهد. پابرهنهها به سی زبان ترجمه شده است و در نوع خود کتاب موفقی به شمار میرود.
✍🏻نویسنده:#زاهاریا_استانکو
#رمان_خارجی
«ایمان لوطی ها»
عابس* آستینش را کشید روی رد خون تا خارش پیشانی اش را مرتفع کند. برجستگی زخم کهنه را زیر دستش حس کرد.یادگار لوطی شدنش بود.نتیجه ایمان به آقاجان،وقتی در لشکر معاویه قرآن بالای نیزه بود.
پاهایش را با فشار توی رکاب فشرد.اسب شیهه ای کشید و به سمت میدان تاخت. توی آینه چشم های پسر آقاجان، عابس هر لحظه از خیمه ها دورتر می شد.
وسط کارزار زره را از تنش کند،می خواست بین نیزه ها و ایمانش به پسر آقا جان فاصله ای نباشد.آخر این مسیر مشخص بود.
ماه که از پشت کوه در آمد قصه عابس به سر رسید.
پسر آقاجان قرآن شده بود!
روی نی.....
*عابس ابن ابی شبیب شاکری
طیبه فرید
(بیاد شهید مصطفی صدرزاده)
#شهدا
02 داستان زندگی پیامبر.mp3
13.51M
🎧 #کتاب_شب
📓 کتاب : داستان زندگی پیامبر
✍🏻 نویسنده : #علی_موسوی_گرمارودی
🎙 راوی : #بهروز_رضوی
📻 #کتاب_صوتی
📋 قسمت : ۷ / ۲
#مذهبی #پیامبر #خاتم
01 داستان زندگی پیامبر.mp3
13.79M
🎧 #کتاب_شب
📓 کتاب : داستان زندگی پیامبر
✍🏻 نویسنده : #علی_موسوی_گرمارودی
🎙 راوی : #بهروز_رضوی
📻 #کتاب_صوتی
📋 قسمت : ۷ / ۱
#پیامبر #مذهبی
2.BAGH BI ABI_EDITED.mp3
39.79M
داستان "باغِ بیآبی" نوشته #مجتبا_شول_افشارزاده با صدای #محمدرضا_لک از مجموعه #روبروی_رود_راوی برگزیده آثار دومین #فراخوان_ملی_داستان_آب 📄
#آب #داستان_صوتی
نقد ادبی 001.pdf
135.7K
فایل نقد ادبی
#نقد
#نقد_ادبی
#آموزشی
کانال اندوختهها 👇
https://eitaa.com/andokhteha
____________________
رویای عروسک من.pdf
199.8K
🔸فیلمنامه کوتاه
«رویای عروسک من»
🔹نویسنده:
حمید جیحانی
🔹ثبت شده در خانه سینما
#تاریخی #عاشورایی #فیلم_کوتاه #فیلمنامه_کوتاه #مذهبی #فیلمنامه_عاشورایی #امام_حسین #حضرت_علی_اصغر #حضرت_رقیه #عاشورا #آب #کربلا #فیلمنامه
خلاصه طرح:
نگاه کودکانه و تخیلی حضرت رقیه (س) به لحظه آب طلبیدن امام حسین (ع) برای علی اصغر شش ماهه
پل ارتباطی :
0990 470 8690
#فیلمنامه #مذهبی
پادکست ششم (2)_۰۸۳۴۳۶.mp3
12.4M
کاکا بـدون گـپ دسـت هـر دو بچـه را از آرنـج گرفـت و تــا دکان قصابــی کشــید. هــر دو از تــرس زبان بنــد شــده بودنــد. اینکـه نمیدانسـتند چــه اتفاقـی میافتـد ســخت ترین و ترســناک ترین قســمت ماجــرا بــود.
دست بالای دست بسیار است داستان جذاب نوشته مائده علوی که در پیش شماره ۲ مجله کاغذپران چاپ شده است.
داستان اخرین سه شنبه مرداد ماه را با صدای یگانه محقق بشنویم🤩
#داستان_صوتی