☆کمربند_صاعقه☆.mp3
6.23M
📚🎧☕ـ
📗🎙کتاب صوتی: کمربند صاعقه
🔅 #داستان_کوتاه
✍🏻 نویسنده: پرویز دوایی
🗣 راوی: میلاد تمدن
📆 تاریخ انتشار: 1397
⏱️ مدت زمان: 12 دقیقه
📎 معرفی کتاب: کتاب صوتی«کمربند صاعقه» اثر پرویز دوایی درباره ی مردی است که از خواهرش می خواهد با پارچه ای سیاه کمربند پهن برایش درست کند تا اینکه...
📚🎧☕.
#کمربند_صاعقه
#داستان_صوتی
#پرویز_دوایی
📚🎧@herfeyedastan
هدایت شده از زهرا ملک ثابت
رده بندی کتاب ها.pdf
207K
✅رده بندی سنی کتاب کودک
🌀آموزشی
📝علی اکبر سمیعی- گلستان
💢پژوهش سرای دانش آموزی دکتر حسابی
#کاربردی
داستان:سگ وکفش
نویسنده: عاطفه قاسمی
یه بعدظهر قشنگ بهاری با بچه ها کنار جوی آبی که به زمین های کشاورزی راه داشت،به بازی کردن مشغول شدیم.امروزسعید دوستم، کفشای باباشو پوشیدوبا ادا درآوردن هاش حسابی مارو خندوند.باباش قصاب محله است واین کفشاروهم توی قصابی میپوشه.امروز اما مریض شدوسرکارنرفت،سعیدهم دور ازچشمش اوناروپوشید.وقتی کلی از کارای سعید خندیدم،رفتیم توی جوی آب ومشغول آب بازی کردن شدیم.سعیدهم ازترس اینکه کفشای باباش خیس نشه اونارو گذاشت زیر درخت وپریدتوآب.به سروصورت هم آب می پاشیدیم که یدفعه علی داد زد:بچه ها بچه ها اون سگه داره کفش یه نفرمونو باخودش میبره.وقتی بادقت نگاه کردیم یه سگ ودیدیم که کفش بابای سعید رو گرفته وآروم آروم داره دورمیشه.سعید دستاشو بهم کوبیدو داد زد تابلکه سگه بترسه وکفش وبندازه ولی سگ با کفش تودهن سر کج کردودوید.ماهم همگی پشت سرش با دادوفریاد شروع به دویدن کردیم.از زیر درخت های بهارنارنج که روی دیوار ها جاخوش کرده بودند گذشتیم.داشتیم از کنار مغازه ی اصغر آقاهم رد می شدیم که شاگردش مارو دید وباخنده گفت چی شده؟نفس نفس زنان بدون اینکه لحظه ای بایستیم به سگ اشاره کردیم وگفتیم:کفش بابای سعیده،کفش بابای سعیده! ازکنار نانوایی آقاحسن باسرعت می دوییدیم وچندنفری که توصف بودند با تعجب وخنده بهمون نگاه کردند.سگ رفت توی یه کوچه ی دیگه وماهم عرق ریزون پشت سرش.یدفعه عموی سعید و دیدیم که نون به دست میرفت خونه.سعید همچنان که نفس نفس میزد یه نگاهی به ماکه پشت سرش بودیم کردوگفت:عموم هرچی پُر..پرسید..هیچ..هیچی نگید فقط بدویید که سگَ رو گم..نکنیم.از کنار عموی سعید ردشدیم وهمگی باهم سلام کردیم بدون اینکه دیگه بایستیم ومنتظرجواب باشیم.همونطور که دورشدیم عموی سعید دادزد:کجابچه ها؟سعید تویی عمو،چرا کفش نپوشیدی؟همگی نگاهمون به پاهای خاکی وشُلی سعید کشیده شد.سعید بلندگفت:عمو بعدا..سر فرصت بهت میگم الان..کار دارم.
سگ هنوز کفش به دهن پیچید تو کوچه ای دیگه که داد وهوارمون رفت بالا.خسته شده بودیم که دیدیم سگ هم سرعتشُ کم کرد وپشت یه خونه ی کاهگلی رفت.عرق رو پیشونی مونو پاک کردیم و یواشکی از پشت دیوار نگاه کردیم.سگ نفس نفس زنان کفش و زمین گذاشت و چنتا از توله سگاش هم با ناله ریختن دورش.باتعجب نگاه می کردیم که علی گفت:آخی بیچاره ها،نگاه کنید چقدرلاغرن.حتما خیلی گرسنه هم هستن.سعید که دستاشو رو زانو هاش گذاشته بود ومنتظربود نفسش بالابیاد گفت:آخه..چرا..کفش بابای من و اورده برا بچه هاش؟توله هاش حتماشیر میخورن.گفتم :فکرکنم کفشای بابات بوی گوشت میده.آخه خودت گفتی که بابات ازاین کفشاتو قصابی استفاده میکنه درضمن خودش حتمافکرکرده گوشته ومیخواسته بخوره.
سعید فکری کردوگفت من میرم واسش غذابیارم شاید اونوقت تونستم کفش روازجلوش بردارم.دمپایی هام وبه سعید دادم تادوباره بدون دمپایی تو کوچه ها راه نره.علی بعداز رفتن سعیدگفت حتما زبون بسته تشنه هم شده.منم میرم براشون آب بیارم.کناری ایستادیم تا اینکه سعید با تیکه های گوشت واستخون اومد.علی هم ظرف آبی رو گذاشت جلوشون وبا دلسوزی نگاهشون کردیم.
سگه که مادر توله هابود بعدازچنددقیقه سربلند کردو کفش و به دندون گرفت و جلوی ما زمینش گذاشت و رفت سمت توله هاش.ازاین کارش لبخندی زدیم وهرکدوم تویه فکری سکوت کردیم وراهی خونه شدیم.نسیم خنک بهاری عرق روی پیشونی هامونو پاک کرد.گرچه خسته شده بودیم از این همه دویدن ولی وقتی فکر می کردیم خدا مارو امروز انتخاب کرد تا به این حیونا کمک کنیم لبخند زنان به خودمون افتخار می کردیم.
@herfeyedastan
✴️ این داستان در کانال بانوان حرفه داستان نقد شده
❎️ کپی و تقلید جایز نیست
#داستان_کودک
اتاق مبله اهنری بهناز بستان دوست کانون داستان چوبک @choobakk .mp3
23.12M
داستان صوتی اتاق مبله
اهنری
#داستان_کوتاه #داستان_صوتی
داستان: حریری
نویسنده: حبیبه فرجی
لای در گنجه باز بود و حریری، چادر خانمجون را
میگویم از لای در بیرون را میپایید .در نور کم زیرزمین به سختی چیزی معلوم بود؛ اما چند روزی بود که مامانزهرا روزی چند بار می آمد داخل زیرزمین و میرفت.
یادش بخیر وقتی خانمجون بود، حریری بروبیایی داشت.با خانمجون مسجد میرفت ،روضه میرفت. اما از وقتی خانمجون از دنیا رفته حریری مانده گوشه گنجه زیرزمین که بشود فقط یک یادگاری.
دلش هوای روزهایی را کرده که با خانمجون میایستاد جلوی در خانه و دسته مسجد که میرسید ،به احترام داداش سعید، که شهید شده بود چند دقیقهای سینه می زدند .خانمجون هم با گوشه حریری اشکهایش را پاک میکرد.
یاد روزه سکوت خانم جوون که از اول محرم دیدن لبهای بسته اش دل سنگ را هم آب میکرد و یاد صدای چرخخیاطی خانم جون که قبل از محرم شال سیاه میدوخت برای فقرا دلش را تنگتر میکرد.
حریری سیاه بود اما دلش سفید سفید بود .
امروز که مامانزهرا آمد داخل زیر زمین و رفت سراغ دیگ و دیگچههای نذری حریری با خودش فکر کرد، حتماً محرم نزدیک است.
یادش آمد که آن قدیمها همه همسایهها سهمی در نذری خانم جون داشتند حتی شده اندازه یک مشت برنج.
انگار دوباره صدای پای مامانزهرا می آید. حریری رفت دوباره از بین در گنجه سرکشید. بله مامانزهرا، امیرعباس و بابا محمد آمدند و دیگها را بردند بالا .
حریری با خودش گفت: دیدی گفتم محرم شده.
بعد هم اشک داخل چشم هایش جمع شد و بغض گلویش را گرفت و گفت :خداجونم آن موقعها که از خانمجون شنیده بودم " هرکسی سوار کشتی امام حسین بشود نجات پیدا میکند" آرزو داشتم بشوم بادبان آن کشتی.
همیشه در رویاهایم خودم را میدیدم که یک تکه از بادبان کشتی امام حسین (ع)هستم .
اما حالا چی ؟؟
کاش حداقل فقط برای یک بار دیگر روضه امام حسین را بشنوم .
او خیلی فکر کرد و بلاخره یک راهی به ذهنش رسید و گفت: فردا که مامانزهرا آمد زیرزمین می دانم چه کار کنم.
از صبح دل در دلش نبود.
صبح شد،ظهر شد،عصرشد،شب شد، اما مامانزهرا نیامد زیرزمین .
حریری خزید گوشه گنجه و با خودش گفت:حالا چه کار کنم اگر مامانزهرا نیامد چی؟؟
اما باز یاد حرفهای خانمجون افتاد؛که همیشه به جوانها میگفت:"نهنه هیچ وقت ناامید نشو، از تو حرکت از خدا برکت".
برای همین تصمیم گرفت ناامید نشود؛وفردا هم از لای در گنجه کشیک بکشد.
فردا نزدیک ظهر بود که مامانزهرا و امیرعباس آمدند زیر زمین.
حریری خودش را از لای در گنجه پرت کرد بیرون. اما مامانزهرا و امیرعباس او را ندیدند.
حریری گفت:"خدایا من را به این بزرگی چرا
نمیبینند ؟؟؟"
خداجونم مگر من چیز بدی می خواهم، فقط یک روضه دیگر،دلم نمیخواهد گوشه گنجه بپوسم. امیرعباس به مامانزهرا میگفت:مامان خواهش
میکنم، فقط یک تکه پارچه به من بدهید تمام است؛ تکیه تمام میشود.
مامانزهرا گفت: پسرم باور کن ندارم .
مامان از خستگی نشست روی صندوقچه گوشه زیرزمین و خیره خیره به امیرعباس نگاه کرد. امیرعباس برگشت برود بالا که یکدفعه پایش خورد به حریری؛چشم هایش گرد شد و گفت: مامان این خیلی خوبه همین را ببرم؟؟
مامان چشمانش را ریز کرد و گفت: ببینم این چادر خانمجون است، یادگاریه نمیشود ببری. امیرعباس گفت: خانمجون عاشق امام حسین(ع) بود؛حتماً راضی است و خوشحال می شود .
مامان فکری کرد و با لبخند گفت: باشه ببر فقط مراقبش باش.
حریری دلش میخواست بال در بیاورد. او دلش فقط یک روضه می خواست؛ اما حالا داشت میرفت بشود یک تکه از یک تکیه و هر روز تا اربعین روضه امام حسین(ع) بشنود. چیزی نگذشت که حریری وصل شد به گوشه تکیه بچه ها و آنجا را کامل کرد.شب که شد بعد از نماز حاج آقا سماواتی رفتند منبر و گفتند: منبر من فقط باشد هم یک جمله؛"کشتی نجات امام حسین(ع) همین حسینیهها و تکیهها و روضه هاست".
حریری یاد آرزویش افتاد؛ حالا او مثل یک بادبان در کشتی امام حسین(ع) بود.
خدا را چه دیدی شاید بعد اربعین هم ماند بین پارچههای مشکی و پرچمهای تکیه و سال بعد هم توانست در بین دوستان امام حسین (ع) باشد.
#داستان_کودک #حرفه_داستان
@herfeyedastan
✴️ این داستان در کانال بانوان حرفه داستان نقد شده
❎️ کپی و تقلید جایز نیست
بیست_داستان_برگزیده_ارنست_همینگوی.pdf
3.05M
📕#معرفی_کتاب
📚 نام اثر: بیست داستان برگزیده
✍🏻 نویسنده: ارنست همینگوی
📝 مترجم: عبدالعباس سعیدی
#داستان_کوتاه
#همینگوی
paberhneha.pdf
9.04M
📖پابرهنه ها
📝معرفی کتاب
این کتاب توانست جایزهی نویسندگان رومانی را به خود اختصاص دهد. پابرهنهها به سی زبان ترجمه شده است و در نوع خود کتاب موفقی به شمار میرود.
✍🏻نویسنده:#زاهاریا_استانکو
#رمان_خارجی
«ایمان لوطی ها»
عابس* آستینش را کشید روی رد خون تا خارش پیشانی اش را مرتفع کند. برجستگی زخم کهنه را زیر دستش حس کرد.یادگار لوطی شدنش بود.نتیجه ایمان به آقاجان،وقتی در لشکر معاویه قرآن بالای نیزه بود.
پاهایش را با فشار توی رکاب فشرد.اسب شیهه ای کشید و به سمت میدان تاخت. توی آینه چشم های پسر آقاجان، عابس هر لحظه از خیمه ها دورتر می شد.
وسط کارزار زره را از تنش کند،می خواست بین نیزه ها و ایمانش به پسر آقا جان فاصله ای نباشد.آخر این مسیر مشخص بود.
ماه که از پشت کوه در آمد قصه عابس به سر رسید.
پسر آقاجان قرآن شده بود!
روی نی.....
*عابس ابن ابی شبیب شاکری
طیبه فرید
(بیاد شهید مصطفی صدرزاده)
#شهدا
02 داستان زندگی پیامبر.mp3
13.51M
🎧 #کتاب_شب
📓 کتاب : داستان زندگی پیامبر
✍🏻 نویسنده : #علی_موسوی_گرمارودی
🎙 راوی : #بهروز_رضوی
📻 #کتاب_صوتی
📋 قسمت : ۷ / ۲
#مذهبی #پیامبر #خاتم
01 داستان زندگی پیامبر.mp3
13.79M
🎧 #کتاب_شب
📓 کتاب : داستان زندگی پیامبر
✍🏻 نویسنده : #علی_موسوی_گرمارودی
🎙 راوی : #بهروز_رضوی
📻 #کتاب_صوتی
📋 قسمت : ۷ / ۱
#پیامبر #مذهبی