مهتاب خانم گفت؛ دیروز ۱۰ کیلو سبزی قرمه خریدم،نشستم همه رو تنهایی پاک کردم و سرخ کردم و گذاشتم تو یخچال. آخه میدونی که آقا جمال و بچه ها قرمه سبزی خیلی دوست دارن.
آفتاب خانم گفت؛ ا. وا،خواهر چرا نگفتی بیام کمکت کنم؟ دست تنهایی که خسته شدی اون همه رو پاک کردی!پس همسایه گی به چه دردی میخوره؟!
مهتاب خانم گفت؛ از شما به ما رسیده خواهر جان،کم زحمتتون ندادیم که. حالا ایشالا وقتی خورشت قرمه سبزی بار گذاشتم میگم برای خوردنش بیای کمکمون.
آفتاب خانم خندید و گفت؛خدا نکشدت مهتاب خانم. چه زحمتی خواهر جان؟
بعد هم لبخندش غلیظ تر شد و گفت؛ بفرمایید چاییتون سرد نشه.
فردا صبح که آفتاب خانم بیدار شد بوی خورشت قرمه سبزییه تازه ی مهتاب خانم کوچه رو برداشته بود رو سرش...آفتاب خانم یه نگاه به گنجه ی آشپز خانه انداخت وگفت؛ پاشم برم یه کم لیمو عمانی تازه ببرم برای همسایه که امروز نهار قرمه سبزی داریم.
نویسنده؛ #نرگس_شوقیان_وصال
عروسکها؛ #مهتاب_خانم و #آفتاب_خانم ☺😊😍