سوار اتوبوس شدم، چشم چرخاندم تا جایی برای نشستن پیدا کنم که جایی نزدیک انتهای قسمت مردانه کنار پیرمردی تنها به چشمم خورد ، نزدیکش رفتم اذن نشستن گرفتم، پیرمرد با مهربانی گفت: «بفرمایید» ، نشستم.
پیرمرد صورت آشنایی داشت دقیقا شبیه به انسان های خوش قلبی بود که تا به حال دیده و شناخته بودم ، تعدادی نان که داخل پلاستیک عرق کرده بودند و صدای خفه شدنشان به گوش میرسید روی پایش بود ، در یک دستش تسبیه سبز رنگی را میچرخاند و دست دیگرش روی عصای منبت کاری شده که رنگ قهوه ای سوخته، چشم نوازی داشت، بود .
جذب کاریزمای پیر مرد شده بودم، تمام جسارت خود را جمع کردم و پرسیدم:«پدر ، اوضاع وقف مراد هست »
پیرمرد ، که انگار مزاحمش شده بودم ، سرش را به سمتم چرخواند ، با صدای نرم و گرمش گفت: « خدارو شکر، میگذرد» بلافاصله پرسیدم: «با اوضاع مملکت چه میکنید، انتخابات نزدیکه ، همه ی محافل پر شده از دوگانگی های ساختگی ، نظر شما چیه ، باز شما دنیا دیدتر اید. »
مکسی کرد همان طور که تسیح را میچرخاند گفت: « چند گربه در حیاتم منزل کردن، حال آنها خوب باشد مرا بس است. »
ساکت شدم ، حرف پیرمرد عجیب بود به فکر و نفس کشیدن نیاز داشتم، چند روزی گذشته خیلی حرف ها شنیدم ولی دردمند تر از پیرمرد ندیم .
#انتخابات
#شبکه_یک
#پیرمرد
✍🏻 محمد هادی روشنی