اندر حکایت این روزها نه؛ که این سوزها !
زمین داغ و هوا داغ و بشر داغ
نفس داغ و عرق داغ و جگر داغ
مگو تیر است و مرداد این که بر خلق
چو سیخ و منقلاند و سربهسر داغ
بهشت از این همه میوه چه سازم
که خورشید است مانند سقر داغ
عجب وارونه میگردد زمانه
که شب از روز باشد بیشتر داغ
اگر عشقی به دل باشد بخار است
که معشوقان و عشّاقند بر داغ
وگر عقلی به سر دیدی مذاب است
که وامانده خر اندیشه در داغ
نمیدانم کجا جای فرار است
حضر داغ و همه راه سفر داغ
چه سازم شربتی سوز جگر را
که قانون سرد و بازار شکر داغ
نه از تعطیلی و سرخی عجب دار
سهشنبه چارشنبه شد اگر داغ
به کولر پنکه میفرمود ای دوست
تو هم داری چو من سیم و فنر داغ؟
عرق میریخت بر پوشال و میگفت
بله اما نه چون تو بیاثر داغ
از او گرداند رو پنکه غمین گفت
که خود هستم ز قوم بیخبر داغ
سپس هر دو دعا کردند با آه
یکی پروانه داغ آن نیز پر داغ
که یا رب رحم کن این غافلان را
مکن باز از هوای تازهتر داغ
امیر برقی
#گرمای_جانسوز_تابستان