🌹💠 حضرت امام خامنه ای:
در کجای دنیا معمول است و دیده میشود که همهی #دستگاههای_تبلیغاتی [مخالف] فعّال و مؤثّر به کار بیفتند برای اینکه به مردم نهیب بزنند که در #انتخابات شرکت نکنید؟ کجا چنین چیزی هست؟ ۱۴۰۰/۴/۷
@anjomaneravian
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💛 مناجات زیبای عارفانه...
🔹شهید دکتر چمران🍃🥀
@anjomaneravian
5.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️این کلیپ ارزش بارها دیده شدن رو داره
🎥وقت کردی بیا تماشا کن...
من عقیدهی راسخ دارم بر اینکه یکی از نیازهای اساسی کشور، زنده نگه داشتن نام شهدا است. (سید علی رهبر معظم انقلاب)
@Afsaran_ir
☎️زنگ عبرت:
❤️در اتاقی با بقیه جلسه گذاشته و بصورت گرد نشسته اند که هیچ برتری نسبت به بقیه نداشته باشد.
🙏#جنابرییسی کسانی را اینگونه تکریم می کند که برخی از آنها، مقابل چشم میلیونها نفر، وقیحانه به او اهانت و توهین کردند و ایشان را شش کلاسه خواندند و با ایشان بشدت بداخلاقی نمودند.
این کار بزرگ فقط از عهده یک "انسان بزرگ و پر از کرامت" بر می آید.👌👌
@anjomaneravian
حجت الاسلام سید رضا بطحایی به همراه همسر باردار و فرزند خردسالش سال ۹۳ در سامرا توسط تروریستهای داعش به طرز فجیعی به شهادت رسیدند.
حجت الاسلام سید رضا بطحایی به اتفاق خانواده اش برای زیارت حرم مطهر امامین عسکریین در سامرا بودند که با حمله تروریست های داعش در جاده برگشت از سامرا به کمین نیروهای داعش افتادند.
این شهید بزرگوار ، هنگام دستگیری ملبس به لباس روحانیت و در حال مکالمه تلفنی با دوستانش در نجف اشرف بوده است که تروریست های داعش تلفن را از وی گرفته و دستگیری آنان را اعلام میکنند.
روحانی شهید سید رضا بطحایی ، اولین و تنها خانواده ایرانی هستند که پیکرشان به دست داعشیهای جلاد در شهر بلده عراق قطعهقطعه شد ، تروریستهای داعش ابتدا فرزند خردسال و همسرش را در مقابل دیدگان ایشان شهید کردند و سپس خودش را هم به شهادت رساندند.
مهمترین هدف داعش ورود به ایران بود که شهدای مدافع حرم ابتدا نگهبان حرمین شریفین در سوریه و عراق شدند و سپس نجات بخش مردم شدند.
#شهید_سیدرضا_بطحایی🌹
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
رفتم اسم بنویسم برای اعزام به جبهه. گفتند: سنّت کمه. یه کم فکر کردم، یه راهی به ذهنم رسید...! رفتم خونه و شناسنامه خواهرم رو برداشتم. « ه » سعیده رو با دقت پاک کردم، شد سعید!
این بار ایراد نگرفتند و اعزامم کردند. هیچ کس هم نفهمید. از آن روز به بعد دو تا سعید توی خونه داشتیم...
منبع: سالنامه فانوس ۱۳۹۰
همیشه خدا توی تدارکات خدمت میکرد. کمی هم گوش هایش سنگین بود. منتظر بود تا کسی درخواستی داشته باشد، فورا برایش تهیه میکرد.
یک روز عصر، که از سنگر تدارکات میآمدیم، عراقیها شروع کردن به ریختن آتش روی سر ما. من خودم را سریع انداختم روی زمین و به هر جان کندنی بود خودم را رساندم به گودال یک خمپاره. در همین لحظه دیدم که که حاجی هنوز سیخ سیخ راه میرفت. فریاد زدم: «حاجی سنگر بگیر!» اما او دست چپش را پشت گوشش گرفته بود و میگفت: «چی؟ سنگک؟»
من دوباره فریاد زدم: «سنگک چیه بابا، سنگر، سنگر بگیر...!!»
سوت خمپارهای حرفم را قطع کرد، سرم را دزدیدم. ولی وقتی باز نگاه کردم دیدم هنوز دارد میگوید: «سنگک؟»
زدم زیر خنده. حاجی همیشه همینطور بود از همه کلمات فقط خوردنیهایش را میفهمید.😁
#روایتی_شیرین..
#یاد_باد_آن_روزگاران_یاد_باد🍃