💎💎💎
💎💎
💎
#خاطرات_جبهه
سنگر یا سنگک⁉️🤷♂😁
همیشهی خدا توی تدارکات خدمت میکرد. کمی هم گوش هایش سنگین بود. منتظر بود تا کسی درخواستی داشته باشد، فورا برایش تهیه میکرد.
یک روز عصر، که از سنگر تدارکات میآمدیم، عراقیها شروع کردن به ریختن آتش روی سر ما. من خودم را سریع انداختم روی زمین و به هر جان کندنی بود خودم را رساندم به گودال یک خمپاره. در همین لحظه دیدم که که حاجی هنوز سیخ سیخ راه میرفت. فریاد زدم: «حاجی سنگر بگیر!» اما او دست چپش را پشت گوشش گرفته بود و میگفت: «چی؟ سنگک؟»
من دوباره فریاد زدم: «سنگک چیه بابا، سنگر، سنگر بگیر...!!»
سوت خمپارهای حرفم را قطع کرد، سرم را دزدیدم. ولی وقتی باز نگاه کردم دیدم هنوز دارد میگوید: «سنگک؟»😂
زدم زیر خنده. حاجی همیشه همینطور بود از همه کلمات فقط خوردنیهایش می فهمید.
@anjomaneravian
#خاطرات_جبهه
😬واااااای چ حوریه زشتی😱😂😂
فاو بودیم! گفتم:"احمد! گلوله که خورد کنارت، چی شد؟" گفت:" یه لحظه فقط آتیش انفجارشو دیدم💥و بعد دیگه چیزی نفهمیدم". گفتم:" خب! گفت:" نمیدونم چه قدر گذشت که آروم چشمامو باز کردم؛ چشمام، تار تار می دید.فقط دیدم چند تاحوری دور و برم قدم می زنند. یادم اومد که جبهه بوده ام و حالا شهید شده ام. خوشحال شدم🤗 می خواستم به حوری ها بگم بیایید کنارم؛ اماصدام در نمی اومد.
تو دلم گفتم: خب، الحمدالله که ما هم شهید شدیم و یه دسته حوری نصیبمون شد. می خواستم چشمامو بیشتر باز کنم تا حوریا رو بهتر ببینم؛اما نمی شد. داشتم به شهید شدنم فکر می کردم که یکی از حوری ها اومد بالا سرم. خوشحال شدم. گفتم:حالا دستشو می گیرم و می گم حوری عزیزم!😜چرا خبری از ما نمی گیری؟! خدای ناکرده ما هم شهید شدیم!.🤣🤣 بعد گفتم:"نه! اول می پرسم: تو بهشت که نباید بدن آدم درد کنه و بسوزه؛ پس چرا بدن من اینقدردرد می کنه؟! داشتم فکر می کردم که یه دفعه چیز تیزی رو فرو کرد توشکمم😖
صدام دراومد و جیغم همه جا رو پر کرد. چشمامو کاملا باز کردم دیدم پرستاره.خنده ام گرفت. گفت:" چرا می خندی؟". دوباره خندیدم و گفتم:" چیزی نیست و بعد کمی نگاش کردم و تو دلم گفتم: خوبه این حوری نیست با این قیافه اش؟!😂😂😂
🌼✨ شیـــــــــخِ شـــــــــوخ ✨🌼
🌼✨ @anjomaneravian
#خاطرات_جبهه
سیف الله به جای صغری😂
پدر و مادرم میگفتند بچهای و نمیگذاشتند بروم جبهه. یک روز که شنیدم بسیج اعزام نیرو دارد، لباسهای «صغری» خواهرم🧥 را روی لباسهایم پوشیدم و سطل آب را برداشتم و به بهانهی آوردن آب از چشمه زدم بیرون، پدرم که گوسفندها🐑🐏 را از صحرا میآورد داد زد: «صغرا کجا ؟»
برای اینکه نفهمد سیفالله هستم سطل آب را بلند کردم که یعنی میروم آب بیاورم😁خلاصه رفتم و از جبهه لباسها را با یک نامه پست کردم.✉️
یک بار پدرم آمده بود و از شهر به پادگان تلفن کرد☎️ از پشت تلفن به من گفت: «بنی صدر! وای به حالت! مگه دستم بهت نرسه
🤲اگه لذت بردید یه صلوات بفرستید🤲
#خاطرات_جبهه
آفتابهی مهاجم😳😂😂😂
بین تانکر آب تا دستشویی🚾 فاصله بود. آفتابه را پر کرده بود و داشت می دوید🏃♂🏃♂ صدای سوتی شنید و دراز کشید. آب ریخت روی زمین ولی از خمپاره خبری نبود.🧐
برگشت دوباره پرش کرد و باز صدای سوت و همان ماجرا🤔باز هم داشت تکرار می کرد که یکی فهمید ماجرا از چه قرار است‼️موقع دویدن باد می پیچید تو لوله آفتابه سوت می کشید🤣🤣🤣
🤲اگه لذت بردید یه صلوات بفرستید🤲
#خاطرات_جبهه #شوخی 😉
خرمشهر بوديم ! آشپز👨🍳وكمك آشپز ، تازه وارد بودند و با شوخي بچه ها ناآشنا . آشپز ، سفره رو انداخت وسط سنگر و بعد بشقاب ها رو چيد جلوي بچه ها .رفت نون بياره كه عليرضا بلند شد و گفت : (( بچه ها ! يادتون نره !😜)) آشپزاومد و تند و تند دوتا نون گذاشت جلوي هر نفر ورفت . بچه ها تند نون هارو گذاشتند زير پيراهنشون . كمك آشپز اومد نگاه سفره كرد . تعجب كرد . تند و تند براي هرنفر دوتا كوكو گذاشت ورفت . بچه ها با سرعت كوكوها رو گذاشتند لاي نون هائي كه زير پيراهنشون بود . آشپز و كمك آشپز اومدن بالا سر بچه ها . زل زدند به سفره . بچه ها شروع كردند به گفتن شعار هميشگي :(( ما گشنمونه ياالله ! )) . كه حاجي داخل سنگر شد و گفت: چه خبره ؟ آشپز دويد روبروي حاجي و گفت : حاجي ! اينها ديگه كيند ! كجا بودند! ديوونه اند يا موجي ؟!!😂. فرمانده با خنده پرسيد چي شده ؟ آشپز گفت تو يه چشم بهم زدن مثل آفريقائي هاي گشنه هرچي بود بلعيدند !! آشپز داشت بلبل زبوني ميكرد كه بچه ها نونها و كوكوهارو يواشكي گذاشتند تو سفره . حاجي گفت اين بيچاره ها كه هنوز غذاهاشون رو نخوردند ! 😅آشپز نگاه به سفره كرد . كمي چشماشو باز وبسته كرد . با تعجب سرش رو تكوني داد و گفت : جل الخالق !؟ اينها ديونه اند يا اجنه ؟! و بعد رفت تو آشپزخونه ..هنوز نرفته بود كه صداي خنده ي بچه ها سنگرو لرزوند ...🤣🤣
🌼✨ شیـــــــــخِ شـــــــــوخ ✨🌼
🌼✨ @sheykhe_shukh ✨🌼
🤲اگه لذت بردید یه صلوات بفرستید🤲
#خاطرات_جبهه
#زرنگی
😡👞آهای کفشامو کجا می بری؟🤣
مقر آموزش نظامی بودیم . ساعت ۳ نصفه شب بود . پاسداران آهسته وآرام اومدند و در سالن ایستادند. میخواستند با ما شوخی کنند اما ما همه بیدار بودیم واز زیر پتو ها زیر نظرشون داشتیم😉
اول بدون سروصدا یه طناب بستند دم در سالن . می خواستند ما هنگام فرار بریزیم روهم. طناب روبستند وخواستند کفشامونو قائم کنند اما اثری ازکفشها نبود. کمی گشتند ورفتند درگوش هم پچ پچ می کردند که یکی ازاونا نوک کفشهای نوری رو اززیر پتو بالا سرش دید.
آروم دستشو برد طرف کفشا نوری یه دفعه از جاش پرید بالا دستشو گرفت وشروع کرد داد و بیدادکردن: آهای دزد🗣 کفشامو کجا می بری. بچه ها کفشامو بردند. پاسدار گفت هیس هیس برادر ساکت باش منم🤫 اما نوری جیغ می زد وکمک می خواست. پاسدارها دیدند کار خیطه خواستند با سرعت ازسالن خارج بشند. یادشون رفت که طناب دم در😂گیر کردند به طناب وریختند روهم🤣🤣بچه ها هم رو تختها نشسته بودند وقاه قاه می خندیدند.😅
🌼✨ شیـــــــــخِ شـــــــــوخ ✨🌼
🌼✨ @sheykhe_shukh ✨🌼
🤲اگه لذت بردید یه صلوات بفرستید🤲
@anjomaneravian
#خاطرات_جبهه
🔵استقلال🔴پیروزی در جبهه😂
شب عملیات با یکی از رفقا بر سر استقلال و پیروزی حرفمون شد و دعوای لفظی😔
بعد از عملیات دیگه ندیدمش فکر کردم شهید شده...😭ناراحت بودم که ایکاش حلالیت طلبیده بودم....😔😭
تویه همین افکار بودم که دیدم رفیقم چندتا عراقی رو اسیر کرده بود و روی دوش یکیشون سوار شده😳😁و بهشون یاد داده بگن استقلال سوراخ.....😂پیروزی قهرمان و داره میاد..😂😂
🌼✨ شیـــــــــخِ شـــــــــوخ ✨🌼
🌼✨ @sheykhe_shukh ✨🌼
🤲اگه لذت بردید یه صلوات بفرستید🤲
@anjomaneravian