🍂 هنگامه عملیات بود و آتش خمپاره.
تدارکات لشکر، برای انتقال مهمات و آذوقه نیروها، تعدادی «قاطر» به خدمت گرفته بود.
هنگامی که در ارتفاعات، در کنار ستون نیروها بالا میرفتیم، تا سوت خمپاره میآمد قاطرها زودتر از ما خیز میرفتند روی زمین تا ترکش نخورند! چند بار که شاهد خیزرفتن قاطرها بودیم، بچهها متعجب از یکدیگر علت این را که چرا آنها زودتر از ما خیز میروند، سؤال میکردند.
دقایقی گذشت و ما به راه خود ادامه دادیم. ناگهان سوت خمپاره آمد و قاطری که در کنارم بود سریع خیز رفت.
من هم که روی جاده دراز کشیدم، نگاهم افتاد به شکم و ران قاطر. خوب که توجه کردم، دیدم جای چند زخم بزرگ که خوب شده بود، روی بدنش وجود دارد.
دیگر نتوانستم جلوی خندهام را بگیرم. بچهها پرسیدند که چرا میخندم،گفتم:
ـ شماها میدونین چرا قاطرها زودتر از شما خیز میرن؟
جواب همه منفی بود. با خنده گفتم:
ـ خب معلومه. این بیچارهها توی عملیات قبلی ترکش خوردن و اعزام مجددی هستن و دیگه میدونن با سوت خمپاره باید خیز برن که دوباره زخمی نشن.
#خاطرات_کوتاه
@anjomaneravian
🍂 طرفدار هنر
عباسعلی مومن (عباس نجار)
سرهنگ عراقی مسئول اردوگاه، عاشق کارهای هنری ما بود و برای آن ارزش قائل میشد. بههمین خاطر بارها به نگهبانها میگفت "عباس هرچه لازم دارد از قبیل ابزار چوبی بهش بدید" و یا دوستان نقاش هر چی میخواستند در اختیارشان بزارید. تنها ترسی که داشتیم از همان عدنان و علی آمریکایی بود وگرنه نگهبانهای دیگر را بچه های نقاش و نجار آدم حساب نمیکردند، چون هر اتفاقی که برای ما می افتاد باید به سرهنگ اردوگاه جواب پس میدادند. بخاطر همین جرات نداشتند به ما چیزی بگویند. ولی اگر خطایی از ما سر میزد امروز باید خانواده ما بعد از سالها استخون ما را تحویل میگرفتند.
🔹 آزاده تکریت ۱۱
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
https://eitaa.com/anjomaneravian
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂 همانند حنظله
علی عمیره
─┅═༅༅═┅─
شهید محمد حردانی طلبه کم سن وسالی بود که چهره پاک و معصومی داشت ؛ او به هنگام شهادت تنها ۱۵ سال
داشت و چهارمین شهید خانواده اش بود.
با اصرار خانواده اش ازدواج کرد. یکروز بعد از اولین شب زندگی مشترکشان خبر دار شد بچههای گردان برای عملیات به منطقه رفته اند. فورا خود را به آنها رساند، در حالیکه یک جعبه شیرینی به همراه خود آورده بود.
برای من کاملاً روشن بود که او در عملیات رفتنی است ، به طوری که وقتی صبح عملیات والفجر ۸ آمار شهدا را دادند ومحمد در میان آنها نبود خیلی متعجب شدم.
اما این تعجب طولی نکشید که او نیز به لقاء الله پیوست و همانند حنظله
غسیلالملائکه او را غسل دادند و به همین نام در گردان معروف شد.
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#شهید
https://eitaa.com/anjomaneravian
🍂 خاطرات زنان
از دفاع مقدس
راویان: نوشين نجار
زهرا حسينی
┄═❁🔸❁═┄
▪︎ مخالف با حضور
دوستان و بستگان نزدیک در منزل ما جمع شدند تا برای خروج از شهر تصمیم بگیرند.
من در مقابل پدرم ایستادم و گفتم که همراه شما نمی آیم. چون من دختری بودم که از لحاظ اخلاقی و درسی زبانزد فامیل بود.
پدرم بخاطر نافرمانی سیلی محکمی به صورتم زد. بعد از این جریان از خانه خارج شدم.
اما مخالفت با حضور زنان و دختران در
خرمشهر تنها به خانواده ها محدود نمی گشت. بلکه بسیاری از فرماندهان و رزمندگان مرد نیز با این حضور موافق نبودند،
ترس از اسارت،
عمده دلیل آنان برای این مخالفت بود.
••••
روبروی مسجد جامع خرمشهر، مطب دکتر شیبانی بود که تبدیل شده بود به محل تجمع جمعی از خواهران، آنجا هم محل مداوای مجروحین بود، هم انبار مهمات و هم محل استراحت خواهران. بعضی از آقایان و از جمله «شیخ شریف» دکتر شیبانی را مجاب کرده
بودند که مطب را از ما پس بگیرد و ما مجبور شویم از شهر برویم. ما هم جلوی مطب تحصن کردیم.
شیخ شریف آمد. ما گفتیم بالاخره این شهر نظافت می خواهد، غذا می خواهد، کارهای پشتیبانی می خواهد. شما مگر چقدر نیرو دارید که این کارها را بکنید. او بعد از صحبت، قانع شد و اجازه داد ما بمانیم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه #زنان
#خرمشهر
https://eitaa.com/anjomaneravian