تازه با دختر یکی از اقوام عقد کرده بودم، در جبهه با حسن یزدانی همراه بودم.
می خواستم به مرخصی و دیدن خانواده و همسرم بروم. پول نداشتم و پیراهنم هم کهنه و استین آن قدری پاره بود.به حسن مراجعه کردم و مقدار پول به عنوان قرض طلب کردم.
با گشاده رویی یک پیراهن زیبا که گویا سوغات مکه بود به من داد که بپوشم و با سر و وضع مرتب به دیدن همسرم بروم.
وقتی از مرخصی برگشتم پیراهن را شسته و اتو کرده بودم، به او دادم ولی برنداشت، هرچه اصرار کردم نپذیرفت.
این پیراهن که یادگار مهربانی و سخاوت حسن بود لباس دامادی من شد.
حقیقتا حسن را نشناختم. او رزمنده ای توانا و عارفی به حق بود. وقتی از جبهه می آمد به او می گفتم بیا برو حوزه و احادیث محمد (ص) و آل محمد (ع) را بیشتر بخوان.
می گفت: جبهه دانشگاه عملی احادیث محمد (ص) و آل محمد (ع) است، همین قدر که خوانده ام اگر بتوانم عملا در جبهه پیاده کنم خدا را شکر می کنم.
#شهید_حسن_یزدانی🎈
مرقد مطهر : گلزار شهدا کرمان🌷
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani