eitaa logo
انجمن راویان دفاع مقدس کاشان
503 دنبال‌کننده
30هزار عکس
33.8هزار ویدیو
107 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
─═༅🌹﷽🌹༅═─‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌‌‌‌‌‎‌ قسمت شصت و ششم سلام علیکم در روزهای گذشته و در خلال نقل حکایت های تاریخی کاشان ، رسیدیم به داستان عاشق شدن آقاسید مهدی و قبل از ادامه داستان گفتیم ، عشق یک ودیعه آسمانیست و برای روشن شدن ماهیت آن مثال هایی زدیم که مناسب این ایام بود . اما مجددا امروز نیز ادامه داستان سیدمهدی را متوقف میکنیم و به یک داستان عاشقانه دیگر اشاره میکنیم تا بهتر و بیشتر ماهیت عشق برای ما روشن شود . مرحوم حجت‌الاسلام والمسلمین غلامرضا فیروزیان میگوید :   بین سال‌های ۱۳۲۲ و ۱۳۲۴ بود . ما در حجره طلبگی در مدرسه فیضیه مشغول مطالعه بودیم . سیدی به نام شمس الله قنات‌آبادی ـ که یک سال بیشتر از دوران طلبگی او نگذشته بود و در حدود ۲۲ سال سن داشت ، هم‌حجره من بود . شمس الله جوانی اجتماعی و خوش سر و زبان بود و بین مردم شهرت و عنوانی داشت . او بسیار باهوش و در تحصیل پیشرفت چشمگیری داشت .   روزی من و شمس الله در حجره نشسته بودیم ، جوانی قدبلند را دیدیم که در میان حجره طلاب ، سراغ حجره آقا شمس الله را می‌گیرد ، تا بالاخره پیدا کرد و وارد حجره ما شد . با آقاشمس الله روبوسی کرد و نشست . موقع ظهر بود و آقاشمس الله برنجی پخته بود . سفره انداخت و با هم ناهار خوردیم . اسم آن مرد میهمان طاهر بود ، که بعدا معلوم شد برادر طیب ، چاقوکش مشهور تهران است . همه جاهل‌ها و قداره‌بندها برای طیب حریم قائل بودند . هنگام صرف ناهار گفت : آقاشمس الله ، من برای مطلبی اینجا آمده ام . در مورد برادرم طیب . آقاشمس الله پرسید : مطلب چیست ؟ آقا طاهر گفت : می‌دانی که طیب با شرارت‌هایش ، هم خودش همیشه در گرفتاری و ناراحتی است ، هم برای ما و بقیه نزدیکان و خویشاوندان دردسر ایجاد می‌کند . فکر کردیم اگر همسری برای او بگیریم ، دست از شرارت بر می‌دارد ، ولی وقتی زنش دادیم هم ، کوچک‌ترین تغییری در رفتارش دیده نشد ! گفتیم اگر صاحب فرزند شود ، شاید محبت فرزند و سرگرمی داخل منزل ، او را از شرارت‌ها باز دارد ، که متأسفانه نشد ! او را به بندرعباس تبعید کردند و با اینکه زندان بندرعباس بدترین زندان‌ها بود و فکر می‌کردیم این زندان او را آرام می‌کند ، متأسفانه بعد از خاتمه زندان ، دیدیم همان است که بود و اخلاق و کردارش هیچ تغییری نکرد ! حالا خدمت شما آمده‌ام تا ببینم شما از نظر معنوی و دعا ، راهی برای به راه آوردن او دارید با نه ؟ من که به سخنان او گوش می‌دادم ، فکر می‌کردم که اگر این سؤال را از من می‌پرسید ، چه جواب می‌دادم ؟ آقا شمس الله ، همین طور که غذا می‌خورد ، فکر می‌کرد تا غذا تمام شد . سپس رو به میهمان کرد و گفت : طاهر ! کاری کن که طیب مرید کسی بشود . آن وقت آن مراد اگر چیزی گفت یا از کاری منعش کرد ، از روی مردانگی و تعهدی که نسبت به مراد خود دارد ، می‌پذیرد . طاهر گفت : این درست است ، ولی طیب زیر بار کسی نمی‌رود ، او خود را بالاتر از همه می‌داند ، چگونه مرید کسی بشود ؟ آقا شمس الله ، باز به فکر فرو رفت و سیگاری دود کرد و سرش را پایین انداخت . ناگهان سربرداشت و گفت : طاهر ! طیب را ببر کربلا . اگر نزدیک ضریح او را بی‌تفاوت دیدی ولش کن و بدان فایده ندارد ، بگذار هرچه می‌خواهد بشود . ولی اگر دیدی گریه کرد ، در حین گریه کاری کن که چاقو را از او بگیری و به امام حسین ( ع ) قسمش بده . اگر قسم خورد ، مطمئن باش دیگر چاقو را کنار می‌گذارد ! طاهر با شنیدن این پاسخ ، رفت . او پس از چند ماه بعد ، برگشت و صورت آقا شمس الله را بوسید و گفت : به طیب گفتم شناسنامه‌ات را بده ، می‌خواهم با هم به کربلا برویم . طیب نگاهی به من کرد و گفت : من و کربلا !!! ؟؟؟ وقتی این را گفت ، فهمیدم معایب خودش را می‌داند و امیدوار شدم . شناسنامه‌اش را گرفتم و مقدمات سفر را آماده کردم . سوار اتوبوس شدیم و راه افتادیم ، در بین راه ، طیب حال دیگری داشت ! گویا عاشقی به دیدار معشوق می‌رود ! 😭 وقتی به کربلا رسیدیم ، رفتیم محلی را اجاره و استراحت کردیم . بعد از رفع خستگی ، دیدم عجله دارد به حرم برود . لباس پوشیدیم و به سمت حرم حرکت کردیم . وقتی جلو درب حرم رسیدیم ، میخواست وارد صحن شود ، مچ او را گرفتم و نگهش داشتم . طیب برگشت نگاهم کرد ببیند چرا مچ اش را گرفته ام . دیدم چشماش بد جور قرمز شده ، در حال انفجار بود ، طیب با اینکه عرق میخورد و چاقو کشی هم میکرد ، ولی هیئت هم داشت .