─═༅🌹﷽🌹༅═─
#پنجره_ای_به_تاریخ_کاشان
قسمت شصت و ششم
سلام علیکم
در روزهای گذشته و در خلال نقل حکایت های تاریخی کاشان ، رسیدیم به داستان عاشق شدن آقاسید مهدی و قبل از ادامه داستان گفتیم ، عشق یک ودیعه آسمانیست و برای روشن شدن ماهیت آن مثال هایی زدیم که مناسب این ایام بود .
اما مجددا امروز نیز ادامه داستان سیدمهدی را متوقف میکنیم و به یک داستان عاشقانه دیگر اشاره میکنیم تا بهتر و بیشتر ماهیت عشق برای ما روشن شود .
مرحوم حجتالاسلام والمسلمین غلامرضا فیروزیان میگوید :
بین سالهای ۱۳۲۲ و ۱۳۲۴ بود .
ما در حجره طلبگی در مدرسه فیضیه مشغول مطالعه بودیم .
سیدی به نام شمس الله قناتآبادی ـ که یک سال بیشتر از دوران طلبگی او نگذشته بود و در حدود ۲۲ سال سن داشت ، همحجره من بود .
شمس الله جوانی اجتماعی و خوش سر و زبان بود و بین مردم شهرت و عنوانی داشت .
او بسیار باهوش و در تحصیل پیشرفت چشمگیری داشت .
روزی من و شمس الله در حجره نشسته بودیم ، جوانی قدبلند را دیدیم که در میان حجره طلاب ، سراغ حجره آقا شمس الله را میگیرد ، تا بالاخره پیدا کرد و وارد حجره ما شد .
با آقاشمس الله روبوسی کرد و نشست .
موقع ظهر بود و آقاشمس الله برنجی پخته بود . سفره انداخت و با هم ناهار خوردیم .
اسم آن مرد میهمان طاهر بود ، که بعدا معلوم شد برادر طیب ، چاقوکش مشهور تهران است .
همه جاهلها و قدارهبندها برای طیب حریم قائل بودند .
هنگام صرف ناهار گفت : آقاشمس الله ، من برای مطلبی اینجا آمده ام . در مورد برادرم طیب .
آقاشمس الله پرسید : مطلب چیست ؟
آقا طاهر گفت : میدانی که طیب با شرارتهایش ، هم خودش همیشه در گرفتاری و ناراحتی است ، هم برای ما و بقیه نزدیکان و خویشاوندان دردسر ایجاد میکند .
فکر کردیم اگر همسری برای او بگیریم ، دست از شرارت بر میدارد ، ولی وقتی زنش دادیم هم ، کوچکترین تغییری در رفتارش دیده نشد !
گفتیم اگر صاحب فرزند شود ، شاید محبت فرزند و سرگرمی داخل منزل ، او را از شرارتها باز دارد ، که متأسفانه نشد !
او را به بندرعباس تبعید کردند و با اینکه زندان بندرعباس بدترین زندانها بود و فکر میکردیم این زندان او را آرام میکند ، متأسفانه بعد از خاتمه زندان ، دیدیم همان است که بود و اخلاق و کردارش هیچ تغییری نکرد !
حالا خدمت شما آمدهام تا ببینم شما از نظر معنوی و دعا ، راهی برای به راه آوردن او دارید با نه ؟
من که به سخنان او گوش میدادم ، فکر میکردم که اگر این سؤال را از من میپرسید ، چه جواب میدادم ؟
آقا شمس الله ، همین طور که غذا میخورد ، فکر میکرد تا غذا تمام شد .
سپس رو به میهمان کرد و گفت :
طاهر ! کاری کن که طیب مرید کسی بشود .
آن وقت آن مراد اگر چیزی گفت یا از کاری منعش کرد ، از روی مردانگی و تعهدی که نسبت به مراد خود دارد ، میپذیرد .
طاهر گفت : این درست است ، ولی طیب زیر بار کسی نمیرود ، او خود را بالاتر از همه میداند ، چگونه مرید کسی بشود ؟
آقا شمس الله ، باز به فکر فرو رفت و سیگاری دود کرد و سرش را پایین انداخت .
ناگهان سربرداشت و گفت : طاهر ! طیب را ببر کربلا .
اگر نزدیک ضریح او را بیتفاوت دیدی ولش کن و بدان فایده ندارد ، بگذار هرچه میخواهد بشود .
ولی اگر دیدی گریه کرد ، در حین گریه کاری کن که چاقو را از او بگیری و به امام حسین ( ع ) قسمش بده .
اگر قسم خورد ، مطمئن باش دیگر چاقو را کنار میگذارد !
طاهر با شنیدن این پاسخ ، رفت .
او پس از چند ماه بعد ، برگشت و صورت آقا شمس الله را بوسید و گفت :
به طیب گفتم شناسنامهات را بده ، میخواهم با هم به کربلا برویم .
طیب نگاهی به من کرد و گفت :
من و کربلا !!! ؟؟؟
وقتی این را گفت ، فهمیدم معایب خودش را میداند و امیدوار شدم .
شناسنامهاش را گرفتم و مقدمات سفر را آماده کردم .
سوار اتوبوس شدیم و راه افتادیم ، در بین راه ، طیب حال دیگری داشت !
گویا عاشقی به دیدار معشوق میرود ! 😭
وقتی به کربلا رسیدیم ، رفتیم محلی را اجاره و استراحت کردیم .
بعد از رفع خستگی ، دیدم عجله دارد به حرم برود .
لباس پوشیدیم و به سمت حرم حرکت کردیم .
وقتی جلو درب حرم رسیدیم ، میخواست وارد صحن شود ، مچ او را گرفتم و نگهش داشتم .
طیب برگشت نگاهم کرد ببیند چرا مچ اش را گرفته ام .
دیدم چشماش بد جور قرمز شده ، در حال انفجار بود ، طیب با اینکه عرق میخورد و چاقو کشی هم میکرد ، ولی هیئت هم داشت .