⏌ آنهچری . ⎾
گاهی دلم می خواهد که حکمت آرزوهایم برایم فاش شود !
نمی دانم .. از بچگی ذهن پرسشگری داشتم و همیشه به دنبال جواب سوال هایم می دویدم ؛ حتی کتابها هم از من فراری بودند چه رسد به آدمها!
اما من .. اما من همیشه برنده ی بازی بودم و به جوابهایم می رسیدم
از سوال های مجهول و بی جواب بیزارم ، از چشمهایت که نمی دانستم چه رنگی بخوانمش ، از موهای فری که هیچکس نمی دانست چگونه می توانم از بند آن آزاد شوم ، از قلبت که برای دیگران به وسعت دریا بود و نمی دانم که چرا برای من بی رحم ترین باتلاق شد ، از ندانستن ها بیزارم ، از نمی دانم ها بیزارم ، از شرکت در بازی ای که رقیب هایش را نمیشناسم بیزارم ، از عشقی که مرا در مقابل جفتی چشم به زانو انداخت بیزارم ، از اینکه چرا ندارمت بیزارم ، از بلاتکلیفی بیزارم ، حتی از اینکه در حال غرق شدن در بیزاری ها هستم هم بیزارم ، از درگیری در معادله ی پیچیده در عین حال که پای هیچکدام از زنگ های ریاضی ننشسته ام بیزارم و این بیزاری مرا آزار می دهد بیا و تمام سوالاتم را با اینکه تو برای من بودی و من برای تو تمام کن تا حداقل جواب سوال چرا انقدر دوستت دارم را بیابم . .
⋆ آنهچری
چشمانش را که نگاه میکردی انگار کسی درونش مرده بود ، سرد بود ..
کاش میتوانستم پتوسی درونش بکارم تا شاید ریشه کند به عمق وجودش و زنده شود دوباره این چشم ها
کاش میدانستم چه کسی یا چه چیزی درون انها مرده
شاید میتوانستم به او کمک کنم
چه اتفاقی برای چین و چروک هایی که بر اثر لبخند زدنش ایجاد میشد آمده ؟
انگار در آن چاله های کنار چشمانش سیمان ریخته اند و دیگر نمیتواند لبخندی عمیق بزند
گاهی اوقات کودکان عروسک هایشان را گم میکنند ،
و گاهی اوقات هم سنجاب ها فندق هایشان را ،
همچنین پدربزرگی .. مسیر خانه اش را
اما برایم عجیب است
انگار او خودش را گم کرده بود
نمیدانست کجا و حتی نمیدانست با چه هویتی
او سر درگم و پریشان میگشت نمیدانست دنبال چه چیزی اما میدانست چیزی نیست چیزی که به او معنا میبخشد آن قطعه ی سحر آمیز وجودش ،
آن را گم کرده بود ...
⋆ آنهچری
هدایت شده از - پناه .
خب رفقا این پیامو فور کنید عضو باشید ؛
توضیح زیرم بخونید ☕️🌿