چشمانش را که نگاه میکردی انگار کسی درونش مرده بود ، سرد بود ..
کاش میتوانستم پتوسی درونش بکارم تا شاید ریشه کند به عمق وجودش و زنده شود دوباره این چشم ها
کاش میدانستم چه کسی یا چه چیزی درون انها مرده
شاید میتوانستم به او کمک کنم
چه اتفاقی برای چین و چروک هایی که بر اثر لبخند زدنش ایجاد میشد آمده ؟
انگار در آن چاله های کنار چشمانش سیمان ریخته اند و دیگر نمیتواند لبخندی عمیق بزند
گاهی اوقات کودکان عروسک هایشان را گم میکنند ،
و گاهی اوقات هم سنجاب ها فندق هایشان را ،
همچنین پدربزرگی .. مسیر خانه اش را
اما برایم عجیب است
انگار او خودش را گم کرده بود
نمیدانست کجا و حتی نمیدانست با چه هویتی
او سر درگم و پریشان میگشت نمیدانست دنبال چه چیزی اما میدانست چیزی نیست چیزی که به او معنا میبخشد آن قطعه ی سحر آمیز وجودش ،
آن را گم کرده بود ...
⋆ آنهچری
⏌ آنهچری . ⎾
-
من فقط میخواهم خودم باشم..
میخواهم آنی باشم که میخندد ،گریه میکند،عصبانی میشود و و و.
آنی باشم که بدون ترس از قضات شدن با انسان های ارزشمندش حرف میزد و در آغوششان گونهایش مرطوب میشود.
آنی باشم که سعی به تظاهر کردن نکند و فقط آن رهای واقعی را برای دیگران به نمایش بگذارد.
اما جانِ من جلوی من را میگیرد.
میگوید:"دیدن خنده دیگران بهتر از دیدن آن چشمهایشان است"
پس فقط لبخندم را نگه میدارم .
به امید باز شدنِ بالهای رها و دیدنِ لبخند نورها..
⋆ آنه چری