به یاد روزی که قلم دستش گرفت افتادم ، به دفتر شعرش بازگشتم. هنوز آنجا بود و خاک می خورد.
سراغ چند دست لباس قدیمی اش را گرفتم، آشفته در بویِ عطری هوایِ مرگ را تنفس می کرد.
بر دیوار اتاق به عکس هایش که رسیدم ، لبخند می زد.
دستی بر آن ها کشیدم تا واضح تر شوند؛
تقریبا فراموشم شده بود چهره اش را.
او در گوشه گوشه ی این خانه زنده بود.
اما نمی دانم چرا لباسش را به تن نمی کرد، نمی نوشت و از پشت این قاب ها بیرون نمی آمد ..
محبوبم اگر بودی الان
خلاصه می شد
تمام شعرهایِ عاشقانه یِ دنیا ؛
در دو گویِ چشمان "تو"
Rauf & Faik202030_824367804.mp3
زمان:
حجم:
7M
میگفت من میخندم ،میگفت با تمام وجود خوشحالم ،میگفت بهترین روز امروزه ،میگفت و میگفت ،زبانش به گفتن دروغ های شیرین عادت کرده بود طوری که دیگر یاد نداشت چگونه قرار است راستش را بگوید ،درد میکشید اما همچنان لبخند میزد