1.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بال هاش رو بالاخره گشود ، همان زمان که ستاره ها آسمان شب را آرام کرده بودند همان زمان که وجودشان در تاریکی آسمان همانند هزاران اکلیل بر روی لباس حریرش بود؛ بال هایش را گشود و چشم دوخت به آسمان انگار کلمات این بار تمام شده بودند ، نه اینکه تمام شوند فقط خاموش گوشه ای بخواب رفته بودند و انگار اینبار زمانش رسیده بود از چشم هاش استفاده کنه ،همون چشم هایی که انعکاسِ کهکشان درونش بودند.
تقدیم به @tarashohatZ
بهتون تبریک میگم به امید 1k شدنتون عزیز✨❤️
سیاهی شب را دیده ای ؟
زمانی که غبار سیاهی اش را در آغوش میگیرد ؟
من یاد ما می افتم
ما هم هر دو سیاه بودیم
هر دو دردکشیده و زخم خورده ....
اما تُ که آمدی من غبار شدم
میدانم دلگیر بودم اما همه اینها برای به آغوش گرفتن تُ بود
نمیدانم آغوش من برایت تکراری بود یا رسم روزگار بود که
بین ما جدایی انداخت
شاپرک خسته بود ، بال هایش شکسته و دردی توصیف ناپذیر وجودَش را فرا گرفته بود.
اما او عاشق پرواز بود !
پریدن را دوست داشت ، هر چند برایش محک بود
تسلیم نمیشد ، هرچند دردناک بود
زندگی را ترجیح میداد ، اما توانی برای ادامه وجود نداشت .
خستگی بی پایانش بر او تاب نمی اورد
و بلاتکلیف بود .
از عشقی برای یافتن او ، که حتی دامل آسمان را هم میگرفت !
گلایه میکرد.
از عشقی که ، از خانهام تا خانهات راهی نیست
و این نزدیکی
دوریمان را بیشتر میکند
وقتی که گوشهایت
به وسعت حرفهایم نیست
تنها میشوم...
چرا مرا چنان لگدکوب نمیکنی
که با خیال تخت
در دسترس نباشم ؟
و یا چنان بغل نمیکنی که با تمام تن
شاعرت باشم ؟