793.5K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شبتون بخیر:)✨
لطفا منتظر برگشتن اوژنی باشید
من ز درد دل خود سوختم
از کی میخواهی مرا
جای من در دل توست
همان گوشه ی دنج
بنداز نگاهی به آن
میبینی من را دل سوخته
شبتون بخیر✨
620.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فرانسه شروعش بود؛ هوایی بارانی در امتداد خیابانی سنگفرش شده ، همان خیابانِ ٣٤٥ در نزدیکی کافه ای ساحلی و کهن سال ، کافه ای که روز هایش را بی توجهه به گذر زمان آنجا سپری میکرد ،میانِ دست هایش کتابی بود که گویی برای بار هزارم است که صفحاتش را ورق میزند ، انگار پس از بار ها خوانده شدن هنوز هم عطر برگه هایش روحش را به رنگ خود در می آورد و حال پاورقی صفحه هایش پر شده بود از نوشته هایی که انگار از میانِ قلمِ درونش رها گشته بودند همانند عادت همیشگی اش صفحه آخر کتابش را باز کرد و انگشت های ظریفش تکیه گاهی شدند برای آغوش قلمِ میان دست هایش ؛
« امروز ٣٥ ژوئن در همان خیابان مارسیست! به یاد نمی آورم بار چندم است که کتاب را به پایان میرسانم اما این بار پایانی متفاوت خواهد داشت - من همان اوژنی بودم غرق در دزیره میانِ رقصِ کلمات کتاب .»