620.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فرانسه شروعش بود؛ هوایی بارانی در امتداد خیابانی سنگفرش شده ، همان خیابانِ ٣٤٥ در نزدیکی کافه ای ساحلی و کهن سال ، کافه ای که روز هایش را بی توجهه به گذر زمان آنجا سپری میکرد ،میانِ دست هایش کتابی بود که گویی برای بار هزارم است که صفحاتش را ورق میزند ، انگار پس از بار ها خوانده شدن هنوز هم عطر برگه هایش روحش را به رنگ خود در می آورد و حال پاورقی صفحه هایش پر شده بود از نوشته هایی که انگار از میانِ قلمِ درونش رها گشته بودند همانند عادت همیشگی اش صفحه آخر کتابش را باز کرد و انگشت های ظریفش تکیه گاهی شدند برای آغوش قلمِ میان دست هایش ؛
« امروز ٣٥ ژوئن در همان خیابان مارسیست! به یاد نمی آورم بار چندم است که کتاب را به پایان میرسانم اما این بار پایانی متفاوت خواهد داشت - من همان اوژنی بودم غرق در دزیره میانِ رقصِ کلمات کتاب .»
در بین سکوتی عمیق، تنها صدای وزش باد می آمد ، او در افکار خود فرو رفته بود.
به اینکه جهان چگونه پدیده هایی دارد ..چرا دانستنی ها تمام نمی شود.
- ناگهان سکوت اورا شکستم وبا لبخندی در عمق چشمانش به او گفتم
-ماه من..زیباترین آرامش آسمان تاریک تو هستی.
- نگاهی عمیق به ستاره کرد ولبخند ی زد.
- آرامش گاهی حتی سکوت لابه لای ضربان قلب ماست.
گذشتیم آرام
از گذرگاه گندم زار
با سنگینی غریب
سیل باد در راه
با بغض های فرو خورده
با لالایی خودمان
در برابر آفتاب خشکمان زد
گریختیم از فرار
ما تا سایه ی آسمان رفتیم
و با بهتِ سکوت برگشتیم...