eitaa logo
هیئت بانوان انصارالشهداء_یزد
184 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
739 ویدیو
53 فایل
بسم رب الزهرا 💚جلسه هفتگی شبهای جمعه ساعت ۱۹💚 ارتباط با @f_h_hosseinii ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
دست خودم نیست. ماجراهای تاریخی را که می‌شنوم، بی اختیار پرت می‌شوم درونشان. می‌گردم و می‌چرخم و سعی می‌کنم جای خودم را آنجا پیدا کنم. شاپرک خیالم را پرواز می‌دهم لای جمعیت. زوایای مختلف را امتحان می‌کنم تا این که جایی روی شانه شخصی، میخکوب شده و غرق تماشا می‌شوم و یادم می‌رود که اصلا برای چه آمده بودم. توی ماجرای غدیر هم همین طور است. همه شاید دوست داشته باشند که آن روز اگر بودند توی همان صف های اول می‌ایستادند تا حرف‌های پیامبر را با گوش‌های خودشان بشنوند و حالات چهره و صورت خورشید و ماه را بتوانند از نزدیک رصد کنند. من اما دوست داشتم روز غدیر، کنیزک حضرت زهرا بودم. از همان دورها، لابه‌لای ازدحام زن‌هایی که گردن می‌کشیدند تا بهتر ماجرا را ببینند و هر چند دقیقه موج برمی‌داشتند تا جلوتر بروند، زینب را از لای جمعیت بغل می‌کردم ، ام‌کلثوم از بغل بانویم به زینب می‌خندید، من زیر گوش زن‌هایی که هل می‌دادند می‌گفتم: دختر پیغمبر بار شیشه دارد، راه باز کنید ما برویم کنار. و همه با احترام کوچه باز می‌کردند و من بانویم را می‌بردم به کناره جمعیت. زینب و ام‌کلثوم را که از گرما و جمعیت کلافه شده بودند، می‌گذاشتیم زمین. از توی کیفم چند تا خرما بهشان می‌دادم. چند تا هسته خرما را هم که با نخ دوخته بودم به به عنوان اسباب بازی جلویشان می گذاشتم و به رخساره برافروخته بانویم خیره می شدم. که انگار نگران بود. بی تاب بود. حرکاتش آرام بود احتمالا. اما من می شناختمش. هر بار که پدرش مستقیم و غیرمستقیم از آقا تعریف می کرد، بانویم همین طوری می شد. روی پرده شفاف چشم هایش نم می‌نشست و لب‌های قشنگش به ذکر ریز ریز و آرامی تکان می‌خوردند. یک‌بار شنیده بودم انگار که وان یکاد می‌خواند و یک‌بار هم به گمانم فقط "علی علی" می‌گفت. تعجب نکرده بودم حتما. که شنیده بودم: "ذکر علیٌ عباده" و بانوی من همه کارهایش عبادت بود. حرف های پیامبر دهن به دهن می‌چرخید و به عقبی‌ها می‌رسید. "من کنت مولاه فهذا علی مولاه." لبخند محوی روی لبهای ذکرگوی بانویم می‌نشست اما لب هایش همچنان به خواندن، مشغول. زن ها هجوم می آوردند سمت ما به تبریک. ام کلثوم و زینب می‌ترسیدند. می‌چسبیدند به من و بانو. بغلشان می‌کردیم. من جلوی جمعیت را می‌گرفتم. می‌گفتم آرام تر. چه اشتیاقی دارید شماها و می‌خندیدم. همه می‌خندیدند. بانوی من هم لبخند می زد. اما فقط من می دانستم که سرخی صورتش اثر گرما و بارداری و هیجان نیست. ذکرها انگار از نگرانی گر گرفته بودند. آقایم حسود کم نداشت. ، علی، علی به جمع بانوانه ما بپیوندید 😉@ansaroshohada_banovan🌈