eitaa logo
کانال کشوری جبهه فرهنگی انصار الشهدا
228 دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
9.1هزار ویدیو
146 فایل
ضمن خوشامدگویی به اعضای محترم بر خود میبالیم که پس از سالها همکاری در گروه کشوری جبهه فرهنگی انصار الشهدا اکنون در کنار شما در امرترویج فرهنگ ایثار جهاد شهادت و فریضه جهادتبین در کانال کشوری جبهه فرهنگی انصار الشهدا با استفاده از صاحب نظران هستیم
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از کوچه شهدا✔️
🌷 🌷 یاد امام حسین علیه السلام 🌷يک بارخاطره اي از جبهه برام تعريف کرد.مي گفت: کنار يکي از زاغه مهمات ها سخت مشغول بوديم. تو جعبه هاي مخصوص ، مهمات مي گذاشتيم. ودرشان را مي بستيم.گرم کار،يک دفعه چشمم افتاد به يک خانم محجبه،با چادري مشکي!داشت پابه پاي ما مهمات مي گذاشت توي جعبه ها. 🌷با خودم گفتم:حتماً ازاين خانم هاييه که مي يان جبهه.اصلاً حواسم به اين نبود که هيچ زني را نمي گذارند وارد آن منطقه بشود.به بچه ها نگاه کردم. مشغول کارشان بودند وبي[توجه] مي رفتند ومي آمدند،انگارآن خانم را نمي ديدند. قضيه، عجيب برام سؤال شده بود.موضوع،عادي به نظرنمي رسيد.کنجکاو شدم بفهمم، جريان چيست!رفتم نزديک تر، تا رعايت ادب شده باشد.سينه اي صاف کردم وخيلي با احتياط گفتم:خانم!جايي که ما مردها هستيم،شما نبايد زحمت بکشيد.رويش طرف من نبود.به تمام قد ايستاد وفرمود:«مگرشما درراه برادرمن زحمت نمي کشيد؟»يک آن ياد امام حسين(علیه السلام) افتادم واشک توي چشمام حلقه زد. 🌷خدا بهم لطف کرد، که سريع موضوع را گرفتم وفهميدم جريان چيست. بي اختيار شده بودم ونمي دانستم چه بگويم خانم، همان طور که روشان آن طرف بود، فرمود:«هرکس که ياور ما باشد. البته ما هم ياري اش مي کنيم» ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷 🌷 .... 🌷سیاهی شب همه‌جا را گرفته بود و بچه‌ها داشتند آرام و بی‌صدا پشت سر هم به ترتیب وارد آب می‌شدند. هرکس گوشه‌ای از طناب را در دست داشت. گاه گاهی نور منورها سطح آب را روشن می‌کرد و هر از گاهی صدای خمپاره‌های سرگردان به گوش می‌رسید. ۳۰ متر به ساحل اروند یکی از نیروها تکان خورد. 🌷....خواست فریاد بزند که نفر پشت سرش با دست دهان او را گرفت و آرام در گوشش چیزی زمزمه کرد. اشک از چشمان جوان سرازیر شد، چشم‌هایش را به ما دوخت و درحالی‌که با حسرت به ما می‌نگریست، گوشه‌ی طناب را رها کرد و در آب ناپدید شد. 🌷از مرد پرسیدم: «چه چیزی به او گفتی؟» با تأمل گفت: «گفتم نباید کوچک‌ترین صدایی بکنیم وگرنه عملیات لو می‌رود، اون وقت می‌دونی جون چند نفر.... عملیات نباید لو بره.». تمام بدنم می‌لرزید، جوان در میان موج خروشان اروند به پیش می‌رفت.... : رزمنده دلاور آقای جابری ✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 🌷 🌷ایام مهر ماه بود و من در دانشگاهی در غیر شهر اقامتم قبول شده بودم شروع ترم دانشگاه بود پدر بزرگ و مادر بزرگم، دخترِ تنها پسر شهيدشون و به شهری غریب آوردند. یک هفته هم پیشم موندند و بالاخره باید میرفتند و رفتند و من ﺩﺧﺘﺮ شهيد تنها ماندم روز اول که تنها شدم، خیلی گریه کردم و غربت شهر منو احاطه کرد. ترس هم کمی همراهم بود. شب که شد با خودم می‌گفتم: اگه بابام بود.... و با هق هق گریه خوابیدم.... تو خواب دیدم یه جوون با لباس رزمندگی اومد ايستاد پيشم و بهم گفت: توی این شهر مهمان ما شهدايى، هیچ غصه نخور. اگه بابات این‌جا پیشت نیست من هستم. گفتم: شما؟ گفت: محمدابراهیم موسی پسندی. صبح که شد پُرس و جو كردم و فهميدم کیه. 🌷بعد از شروع کلاسها.... یکی از اساتيد كه دید من محجبه‌ام و ولايى، خیلی بهم گیر داد و حرفهاى سیاسی رو خطاب به من می‌زد و با من به شدت بحث می‌کرد. تا اين‌كه در يكى از جلسات برگشت گفت: خانم فلانی دیگه حق نداری بیای سر اين کلاس. رفتم بیرون درحالی‌که فقط گریه می‌کردم، توی دلم با بابام حرف می‌زدم و اشك می‌ریختم.... دوباره شب دیدمش. همون شهید اومد بهم گفت: فردا برو سرِ كلاس بشین و كارى نداشته باش و به استادتون بگو: اگه ما و نسل بسیجی نبود؛ تو اين‌قدر راحت و آسوده نمی‌تونستی؛ حتی زندگی کنی!! از اين به بعد اگه خودتو اصلاح نکنی به شهدا بايد جواب پس بدی....!!! 🌷صبح رفتم سر كلاس. بچه‌های کلاس بهم گفتند: تو را به خدا خودت برو بيرون. این استاد از شماها و.... بدش میاد. استاد اومد يه نگاهی به کلاس و من انداخت. بعد روى تابلوی کلاس نوشت: ما هر چه آبرو و اعتبار و آسايش و امنيت داریم از شهدا داریم. و بعد سر كلاس رسماً از من معذرت خواهی کرد. از من پرسید: شما با شهيد محمدابراهیم موسی پسندی نسبتی دارید؟ من در جواب گفتم : بله.... ظاهراً عين خواب من رو استاد هم دیده بود. بعد از اون هم دیگه اون استاد با قبل فرق کرده بود....!! 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز محمدابراهیم موسی پسندی
🌷 .... 🌷جلسه‌ای بود، جلسه شورا که دقیقاً یادم نیست سال چند بود. ۹۶ یا ۹۷ بود. یکی از معاونت‌‌های نیروی قدس در جلسه این خبر را بیان کرد که در وزارت امور خارجه، جلسه‌ای بوده که در آن یکی از آقایان به رهبر معظم انقلاب اهانت کرده است. حاج قاسم گفت: تو چکار کردی؟ گفت: من دیدم که اگر بخواهم موضع بگیرم ممکن است سر و صدا شود، بنابراین سکوت کردم. حاجی با عصبانیت گفت: من اگر به جای تو بودم، لیوان را برمی‌داشتم، پرت می‌کردم در صورت آن فرد که صورتش خورد شود. تو نشستی، نگاه کردی؟! به آقا اهانت کرده و تو سکوت کردی؟! در جایی‌که ولایت مطرح بود، حاج قاسم با تمام وجود وارد می‌شد. 🌹خاطره ای به یاد سردار دل‌ها، سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی راوی:حجت‌الاسلام شیرازی نماینده سابق ولی فقیه در سپاه قدس ❌️❌️ما چه کاره‌ایم؟؟؟! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌷 🌷 ! 🌷شب عمليات والفجر مقدماتی سال ۱۳۶۱ در منطقه فكه، گردان ما در محاصره دشمن افتاده بود و هوا كم‌كم روشـن می‌شد. ناگهان انفجار مهيبی مرا به خود آورد. كمی دورتر يكی از رزمندگان مورد اصابت چند تركش قرار گرفته بود. من كه امدادگر گردان بودم، فوراً خودم را بالای سرش رساندم. پس از بستن زخم‌هايش پرسيدم: «می‌توانی راه بروی؟» گفت: «اگر زير بغلم را بگيری، سعی خود را می‌كنم.» از طرف فرماندهی دستور بازگشت به مواضع قبلی صادر شده بـود و ما كه عقب مانده بوديم، به كندی به طرف نيروهای خودی حركت كرديم. با سختی حدود يكصد متر به عقب آمديم. اطراف ما ديگر هـيچ اثری از نيروهای خودی نبود. 🌷خدا خدا می‌کردم كمكی برسد. از دور صدای يك لودر به گوشم رسيد و كم‌كم نزديك شد. با ديدن آن به سويش رفتم و گفتم: «برادر! يک مجروح اين‌جا هست كـه بايد بـه عقب ببريم.» راننده لودر كه معلوم بود شب تا صبح مشغول كار بوده و خستگی از سر و رويش می‌باريد گفت: «شما چطور هنوز اين‌جا مانده‌ايد! سريع به او گفتم: «با اين مجروح حركت غيرممكن است. اگر می‌توانی كمک كن تا او را به عقب منتقل كنيم.» گفت: «لودر كه جايی برای حمل مجروح ندارد.» به او گفتم: «اجازه بده تا او را روی گِلگير لودر بگذاريم؛ من خـودم او را نگه می‌دارم.» مجروح را روی گلگير لودر گذاشتيم. كنارش نشسته و دست‌هايم را محكم به دو طرف گلگير لودر گرفتم و.... 🌷و خودم را روی او انداختم تـا نيفتد. هوا كم‌كم روشن می‌شد و وقت نماز صبح رو به پايان بود. بـا خود گفتم خدايا چه كنم؟ چگونه نماز بخوانم؟! بر روی لودر و با لباس‌های خونين نه می‌شد وضو گرفت و نه می‌شد تيمم كرد و نه حتی سمت و سوی قبله مشخص بود. معلوم هم نبود كی به مقصد می‌رسـيم. ترس از افتادن آن مجروح مرا نگران می‌كرد و حالا قضا شدن نماز صبح هـم بـه نگرانی‌هايم اضافه شده بود. نمازم داشت قضا می‌شد. همان‌طور كه دو دستی و محكم آن مجروح را روی گِلگير لودر نگه داشته بودم، در دلم نيت كردم: دو ركعـت نمـاز صبح می‌خوانم واجب قربة الی االله، االله اكبر.... عجب نمازی بود! لذت آن دو ركعت نماز را با تمام دنيا هم عوض نمی‌كنم. : رزمنده دلاور مجيد محبی 📚 کتاب "شكسته‌های ايستاده"