eitaa logo
کانال کشوری جبهه فرهنگی انصار الشهدا
227 دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
9.2هزار ویدیو
147 فایل
ضمن خوشامدگویی به اعضای محترم بر خود میبالیم که پس از سالها همکاری در گروه کشوری جبهه فرهنگی انصار الشهدا اکنون در کنار شما در امرترویج فرهنگ ایثار جهاد شهادت و فریضه جهادتبین در کانال کشوری جبهه فرهنگی انصار الشهدا با استفاده از صاحب نظران هستیم
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 استاد عباسی خطاب به عبدالناصر همتی: ثابت میکنم که شما یا هیچی از مسائل مالی و تحریم و چرخه یوترن (U Tern) مثل ظریف که رفت تعهدات برجام رو بدون حل کردن مسئله «یوترن» یا معافیت معامله با دلار را امضا کرد؛ نمیدانی!! و یا اگر میدانی و باز هم تحریم ها رو به AFTF مرتبط می‌کنی، پس شیادی!!
هدایت شده از حدیث نگار
امیرالمؤمنین عـلــے عليه‌السلامـ إنَّكَ أنتَ اللّهُ الّذي لَم تَتَناهَ في العُقولِ فتَكونَ في مَهَبِّ فِكرِها مُكَيَّفا، و لا في رَوِيّاتِ خَواطِرِها فتَكونَ مَحدودا مُصَرَّفاً. همانا تو آن خدايى هستى كه در خردها تو را نهايتى نيست تا در جريان انديشيدن آنها داراى كيفيّت باشى و در تأمّل انديشه ها، تو را پايانى نيست تا در نتيجه، محدود و متغيّر باشى. 💠 📚 نهج البلاغة، خطبه ۹۱ 📚 @HadithNegar
هدایت شده از حدیث نگار
📌 ۱۶ دی، روز شهدای دانشجو 🔹 شانزدهم دی ماه، سالروز حماسه‌ی هویزه و یادبود شهدای دانشجو، داستانی از شجاعت و ایثار است. در این روز گروهی از دانشجویان به فرماندهی شهید سید محمدحسین علم‌الهدی، در عملیاتی در منطقه هویزه، با تجهیزات بسیار محدود در مقابل نیروهای زرهی ارتش بعثی عراق ایستادگی کردند. 🔸با موفقیت اولیه‌ی نیروهای ایرانی، دانشجویان موفق شدند خاکریزهای دشمن را تصرف و تعدادی از نیروهای عراقی را به اسارت بگیرند. اما به دلیل قطع پشتیبانی از آنان (به دستور بنی‌صدر خائن) دانشجویان در محاصره‌ی کامل نیروهای عراقی قرار گرفتند. این محاصره، به نبردی سنگین و طولانی منجر شد که در آن، دانشجویان با کمترین امکانات و در شرایط بسیار دشوار، تا آخرین نفس مقاومت کردند. 🔹شهید علم‌الهدی، فرمانده‌ جوان این عملیات، رهبری شجاعانه و دلسوزانه‌ای از خود نشان داد. او و یارانش، در این نبرد نابرابر، به شهادت رسیدند. خاطرات و وصیت‌نامه‌های این شهدا، جزئیات بیشتری از نحوه‌ی مبارزه و شهادت آن‌ها را نشان می‌دهد. با وصیت شهید علم الهدی پیکر این شهید (بعد ازگذشت سه سال از شهادت و تفحص) در محل شهادت خود به خاک سپرده می‌شود و گلزار شهدای هویزه بنا می‌شود. 📚 @HadithNegar
هدایت شده از نهج البلاغه
امام اميرالمؤمنين (سلام الله علیه) مي فرمايد: «أعضاؤكم شهوده وجوارحكم جنوده وضمائركم عيونه وخلواتكم عيانه»[۱] بدانيد كه اعضا و جوارح شما، سربازان خدای سبحان است كه اگر بخواهد انسان را بگيرد با استفاده از همين سربازانِ درونی، اقدام مي كند و بدون ياری جستن از عامل های بيرونی، هر كسی را با دست و پا يا فكر و انديشه‌ خود او مي گيرد، چنانكه مؤمنان را گاه بی استفاده از نيروهای بيرونی و تنها با قدم يا قلمِ خود آنان حفاظت می‌نماید. 📙[۱]نهج‌البلاغه خطبه ۱۹۹ 📙صورت و سیرت انسان در قرآن ص۳۲۰ 🔶 @Nahj_Et
🔸 گرفتن وام برای پول پیش خانه ⁉️ می‌خواهم از بانک برای پول پیش خانه وام بگیرم - با ۱۸ درصد سود - ، با توجه به اینکه وام مضاربه است، آیا جایز است وام را برای این کار استفاده کنم؟ ✅ اولا: اگر برای استفاده در مورد خاصی وام داده شود، فقط در همان مورد می‌توانید استفاده کنید. ثانیا: تسهیلات بانکی ـ غیر از وام قرض الحسنه ـ، غالبا به ملکیت مشتری در نمی‌آید بلکه مشتری از طرف بانک ـ مالک پول ـ مجاز است طبق قرارداد، آن را در محل معین شده ـ توسط بانک ـ مصرف کند، بنابر این استفاده از آن در محل دیگر، تصرف غاصبانه بوده و شرعاً غیر مجاز و موجب ضمان است. 📕 منبع: leader.ir 🆔 @resale_ahkam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انیمیشنی زیبا از پیکر شهید شفیعی که بعد از ۱۶ سال در عراق سالم تفحص شد و بعثی‌ها هر کاری کردند پیکر را از بین ببرند؛ نتوانستند.‌..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا اباعبدالله روايت تكان‌دهنده رهبرمعظم انقلاب از شفاگرفتن حسین الهی قمشه ای در نوزادی از قول مرحوم پدر ایشان ...در فکرم ناگهان رسیدم به. حضرت_علی_اصغر سلام الله و تشنگی او به ذهنم رسید یادم افتاد این بچه سه چهار روز است شیر نخورده...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ شهرام همایون: آقای خامنه‌ای به درستی گفته است که اهمیت رسانه امروز بیشتر از ارتش‌های نظامی است! ▪️شبکه‌های مطرح (بی‌بی‌سی، اینترنشنال و صدای آمریکا) مانند ظرف سم هستند؛ حتی اگر گرسنه هم بودید نباید به سمتش بروید!
آموزش شهید در عالم برزخ! (حکایت اهل راز) در یکی از دیدارهایی که در شهر ری از خانواده شهدا داشتم، آقای مرادعلی تقوی‌نیا که پدر دو شهید بود، ماجرای رؤیای شگفت خود از فرزندانش «حمید و محمد تقوی نیا» را بیان کرد که اجمال آن در ادامه می‌آید. (گفتنی است شهید حمید تقوی نیا سوم آذرماه 1347 متولد شد و با اعزام از سپاه راهی جبهه‌های حق علیه باطل شد و در تاریخ پنجم مردادماه 1367 در پاسگاه زید به فیض شهادت نائل آمد. شهید محمد تقوی نیا هفدهم فروردین ماه 1346 متولد شد و با اعزام از ارتش راهی جیهه‌های حق علیه باطل شد و 22 خردادماه 1366 در مریوان به فیض شهادت رسید.) بنده بازنشسته‌ام و 77 سال سن دارم و شش پسر و یک دختر داشتم: دخترم شوهر کرده است. پسر بزرگم علی تراشکاری دارد، دومی کارمند راه آهن است، سومی دکتر است. محمد و حمید که شهید شدند، چهارمین و پنجمین پسران من بودند و آخرین پسرم کارمند مخابرات است. من روزگار را با کارهای سخت سپری کردم تا به بچه‌هایم نان حلال بدهم، کارهایی کردم که خدا می‌داند اگر این پیراهن را روزی چند بار فشار می‌دادی، از آن عرق می‌چکید. بحمدالله خدا را سپاسگزارم که با نان حلالی که در دامن فرزندانم گذاشتم، آن دو تا که شهید شدند به جای خودش، اینها هم که هستند سربار جامعه نشدند، هر کدام شغلی برای خودشان دارند که زندگی خودشان را تأمین می‌کنند. طوری کار می‌کردم که وقتی سیمان داغ خالی می‌کردم، گاهی از انگشت‌هایم خون می‌آمد! یک روز حمید زانو زده بود و داشت مشق می‌نوشت. این انگشتم را بسته بودم. حمید گفت: آقا! گفتم: بله. گفت: چرا تو این طور سخت برای ما نان درمی‌آوری؟ گفتم: بابا جان، این وظیفۀ هر پدری است که کار کند تا اولادش بزرگ شوند. آمد دو تا دست من را زد به هم و بوسید و زد سر چشمش. حمید که روزی دو یا پنج ریال می‌گرفت می‌رفت مدرسه - از پنج ریال زیادتر نبود و از دو ریال هم کمتر نبود - از فردا دیگر این پول را نگرفت. من شب آمدم خانه، مادرش گفت که حمید پول نگرفته رفته مدرسه. حمید را صدا کردم، گفتم: حمید جان چرا پول نگرفتی بروی مدرسه؟ گفت: آقا! تو آن‌طور پول دربیاوری آن وقت من بی‌خودی ببرم مصرفش کنم. من ظهرها می‌آیم ناهار می‌خورم، صبح هم که صبحانه می‌خورم می‌روم مدرسه. خرجی ندارم. محمد بیست و دو ساله بود که شهید شد. موقعی که ما داشتیم محمّد را دفن می‌کردیم حمید جبهه بود، چه جور خبر شد و آمد نمی‌دانم. دیدیم برای دفن آمد. یک عکس از محمد گرفت. آمد کنار من و گفت: آقا بیا تا محمد را دفن می‌کنند ما برویم دفتر بهشت زهرا، قبر بغل دست او را رزرو کنیم، نگذاریم از دست برود. گفتم: برای چه؟ گفت: یعنی زحمت خودتان زیاد نشود. ما گوش نکردیم، الآن محمد افتاده این قطعه و حمید افتاده آن قطعه. موقعی که می‌رویم بهشت زهرا مادرش اگر وسط پارکینگ پیاده شود همان آنجا می‌ماند، دیگر بلد نیست کجا برود، اگر خودم با او نباشم نمی‌داند کجا برود. حمید به ما می‌گفت: می‌خواهید بروید بهشت زهرا چیز خوبی ببرید، میوۀ پَست نبرید. اگر شیرینی می‌خواهید ببرید نان و شیرینی خوبی ببرید، چیز پست برای شهدا نبرید. در سالگرد محمد، حمید مداحی کرد. نمی‌دانستیم که او مداح است. سالگرد محمد که تمام شد، فردایش حمید رفت جبهه، بعد از هفده روز دیگر دیدیم جنازه حمید را آوردند. حمید خیلی ایمانش قوی بود. موقعی که حمید شهید شد روز تاسوعا بود. چهلمش هنوز نشده بود، رفتم سر خاک حمید، هنوز روی قبرش سنگ نگذاشته بودیم. پایین پایش نشستم، صورتم را گذاشتم روی خاک، گفتم: حمید تو را به جان آن کسی که به عشق او جان خودت را فدا کردی، امشب بیا به خواب من. آمدم خانه و شب خوابیدم. در عالم خواب دیدم از خیابانی خاکی عبور می‌کردم، دری باز شد، گویا باغ خودم است. در باغ که باز شد، رفتم داخل باغ. منظره آن باغ را اصلاً نمی‌توان توصیف کرد! از بس درخت داشت، آفتاب داخل آن نمی‌شد! به تمام درختان میوه‌ای آویزان شده، قناری‌ها خواندنی می‌کنند! من هر چه نگاه کردم، ندیدم قناری‌ها کجا هستند. در خیابانش یک نهر آب زلال از آن طرف و یک نهر آب زلال از این طرف جریان داشت. من همان طور که نگاه می‌کردم دیدم حمید و یک آقایی که عبا به دوشش است، پشتشان طرف من است. حمید دستش کتاب بود و آن را می‌خواند و نگاه می‌کرد به صورت آن آقا که عبا داشت، آقا هم سرش را تکان می‌داد.(1) یک مرتبه دیدم حمید عقب را نگاه کرد و من را دید. کتاب را تا کرد و داد دست آقا و آقا رفت. حمید مثل پرنده‌ای که بال درآورد همان طور بال درآورد، چهار پنج متر با من فاصله داشت، بغلش را باز کرد و آمد بغل من. مرا بغل زد، اما احساس نمی‌کردم که چیزی به بدن من می‌خورد، احساس سنگینی نمی‌کردم. خلاصه من را بغل زد و بوسید و گفت: آقا! آمدی این‌جا چکار ‌کنی؟
گفتم: چه خوب! شما باغتان خیلی بزرگ است، اما ما باغ نداریم. گفت: شما هم باغدار می‌شوید، غصه‌اش را نخور، ناراحت نباش. خانمش یک طبقی میوه آورد، گذاشت جلوی ما. او هم احوالپرسی کرد و گفت: مادر چطور است؟ گفتم: الحمدلله خوب است. بلند شدم بیایم او هم میوه داد به من که بدهم به مادرشان.... * کتاب: خاطره‌های آموزنده، نوشته آیت‌الله محمدی ری‌شهری، انتشارات دارالحديث قم _____________________ 1. روایات متعددی بیان می‌کنند که در عالم برزخ قرآن را به شیعیانی که آن را خوب نیاموخته‌اند، آموزش می‌دهند؛ نقل از روزنامه کیهان
گفتم: خب آمدم، مگر بدکاری کردم؟ گفت: بد کاری نکردی، ولی چرا من را به جان آن آقا قسم دادی؟ گفتم: کدام آقا؟ گفت: همان آقایی که با من بود. گفتم: کی بود؟ گفت: مگر نشناختی؟ گفتم: نه. گفت: او امام حسین(علیه السلام) بود! من درسم تمام نشده، دارم پیش او درس می‌خوانم. آن ساختمان امام حسین(علیه السلام) است و این هم ساختمان من است. با همدیگر همسایه هستیم، بیا برویم. دست انداخت گردن من، در حالی که می‌رفتیم دستش را دراز کرد و یکی از آن میوه‌ها را چید و داد به من، گفت: آقا بخور، ببین چقدر خوشمزه است! من خم شدم که با آب کنار خیابان بشویمش، من را بلند کرد و گفت: اینها شستنی نیست، بخور، تمیز است. من آن را خوردم، دیدم دو تا کلید زرد رنگ کوچک از جیبش درآورد و به من نشان داد، گفت: یکی‌اش برای توست، یکی‌اش برای مامان. گفتم: بده به من، من کلید مامانت را می‌دهم. گفت: حالا نمی‌دهم، بموقعش می‌دهم، حالا موقعش نیست، آنها را گذاشت جیبش و راه افتادیم. من ایستادم، ببینم این قناری‌ها کجا هستند که این‌طور قشنگ می‌خوانند. گفت: آقا! به چی نگاه می‌کنی؟ گفتم: می‌خواهم ببینم که این قناری‌ها کجا هستند؟ گفت: اینها قناری نیستند، این برگ درختان هستند که می‌خوانند، برویم. ما هم رفتیم. رسیدیم به یک ساختمانی که شش _ هفت پله می‌خورد، رو به بالکن، بعد می‌رفت داخل ساختمان، همین‌طور که داشتیم می‌رفتیم بالا، اصلاً بالای ساختمان و این طرف و آن طرفش معلوم نبود. گفتم: حمید، این ساختمان برای کیست؟ گفت: همه‌اش برای من است. گفتم: مستأجر هم داری؟ گفت: نه. گفتم: پس این همه ساختمان را می‌خواهی چکار کنی؟ گفت: این باغ را به من داده‌اند، تا چشمت کار می‌کند برای من است. از پله بالا می‌رفتیم روی بالکن، دیدیم دختری از اتاق بیرون آمد و تکیه داد به دیوار. من همین‌طور که روی سینه دختر را نگاه کردم، دیدم مثل شیشه است، سینه را که نگاه می‌کنم دیوار معلوم است. رفتیم داخل، آن دختر به من سلام کرد و من جواب سلام را دادم. مثل اینکه تعارف کند، دستش را گذاشت پشت شانه من، تعارف کرد، رفتم داخل. داخل اتاق اصلاً نمی‌دانم چطور زیبا بود! این مبل و صندلی‌هایش چه جور بود! روی مبل که نشستم، در قسمت بالا یک قبه زرد این طرف و یک قبه زرد آن طرف بود. به دیوارها نگاه می‌کردم، عکسمان روی دیوارها می‌افتاد! دخترخانم یک طبق میوه گذاشت جلوی من، دست انداخت به گردن من و این طرف و آن طرف صورت مرا بوسید، من غرق خجالت شدم، این دیگر کیست که ندیده و نشناخته دست به گردن من انداخته است! طبق میوه را گذاشت و پرسید: مادر چطور است؟ گفتم: الحمدلله. گفت: خدا را شکر. وقتی دختر رفت به پسرم گفتم: حمید! این چه کسی بود؟ حمید خندید و گفت: آقا! غریبه نبود، عروست بود. هنوز چهلمش نشده بود حمید آنجا کار خودش را کرده بود! از آن میوه‌ها به من تعارف کردند و از آنها خوردم. بلند شدیم که بیایم، حمید یک دستمال پهن کرد، هفت هشت تا ده تا از این میوه‌ها چید، گذاشت داخل دستمال و آن را گره زد و داد به من و گفت: آقا این را ببر بده به مامانم، داداش‌هایم و به سکینه، به علی آقا شوهرش هم بده. گره دستمال را انداختم به انگشتم و راه افتادم. یک پایم داخل ساختمان، یک پا بیرون بود که با صدای «الله اکبر» اذان مسجد علی‌بن‌ابی‌طالب(علیه السلام) در «چشمه علی»شهر ری چشمانم را باز کردم، دیدم نه دستمال میوه‌ای در دستم هست، نه حمیدی و نه باغی! به پدر شهید گفته شد: در مورد شهید محمد آقا، جریان دیگری را از شما نقل می‌کنند، که جالب است، لطفاً برای ما بفرمایید. ایشان پاسخ داد: هر دو برادر را من خواب دیدم. در مورد شهید محمد آقا در عالم خواب دیدم که من را داشتند می‌بردند دفن کنند. در این حال، هر کس که پشت سرم بود را می‌دیدم و می‌شناختم. آوردند و من را دفن کردند و تمام شد. در این موقع قبر فشاری به من داد - که وقتی بیدار شدم مجبور شدم، زیر پیراهنیم را عوض کنم، همسرم گفت: چرا زیر پیراهنت را عوض می‌کنی؟ گفتم: نمی‌دانم چرا خیس خیس شده است - وقتی که فشار قبر تمام شد و نفسی گرفتم، دیدم محمد و حمید آمدند. گفتند: بابا بلند شو برویم، ما آمدیم تو را ببریم. یکی از آنها یک دستم را گرفت و آن دیگری، دست دیگر را و راه افتادیم، این از یک طرف دست انداخت گردن من و آن هم از طرف دیگر دست انداخت گردنم، صحبت می‌کردیم و می‌رفتیم. حمید گفت: برویم منزل ما. محمد گفت: آخه با معرفت، من بزرگ‌تر هستم، برویم منزل من. حمید گفت: باشه برویم. رفتیم همان ساختمان، همان باغ، همان بساط و همان میز مبلمان، اما آقا محمد و خانمش. رفتیم داخل اتاق نشستیم. این می‌گفت و آن می‌خندید و آن می‌گفت و این می‌خندید؛ با قهقهه می‌خندیدند. یکی می‌زد سر شانه من می‌گفت: آقا ببین چه جایی داریم، چه باغی داریم.
سلام تو هرگروه هستید لطفا اعلام کنید لینک پیام طرح نقدینگی ۳ میلیون از طرف دکتر پزشکیان رو باز نکنند . حسابتونو هک میکنن .این بلا سر خیلی ها اومده به همه اطلاع بدید.
18.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 نماهنگ عقاب آسمان با نوای حاج صادق آهنگران 🔹️رونمایی به مناسبت سی‌امین سالگرد شهادت سرلشکر شهید منصور ستاری sepahnews.ir | سپاه نیوز eitaa.com/sepahnewsir1403 •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
🔺دماوند زیبا... 🌐اخبار فوری ومهم 👇 https://eitaa.com/joinchat/1958215808C9352291667
نقش دعا هم ورد وهم پی.دی.اف ارسال گردیده است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از کف میدون
💢 الکساندر دوگین فیلسوف و مشاور پوتین:‌ «جهان اسلام به شدت دچار دودستگی شده است دیگر محور شیعه و سنی نیست؛ بلکه مسلمانان واقعی در مقابل مسلمانان باطل، مسلمانانی که تصمیم به همکاری با دموکرات ها، سوروس، اسرائیل و موساد گرفته‌اند، است. مسلمان واقعی فقط مقاومت است». @Kafemeydoon
1425350400_-640477386.mp3
5.63M
چه ماه قشنگی هستی تو! سلام رفقای عزیز... میخواستم یه هدیه و گنجی رو بهتون بدم که امیدوارم قدرش رو بدونید و نهایت استفاده رو ازش ببرید... یه صوت زیبا و اخلاقی از پدر معنوی خیلی از بچه های تهرانی آقا مجتبی تهرانی رحمت الله علیه🌹 [ قربون این نفس حق‌ت برم من! چقدر خوب درباره ماه رجب گفتی! چقدر منِ گناهکار نیاز دارم به این حرف‌ها ]
🌹امام امیرالمؤمنین علی علیه السلام میفرمایند: " هر کس طمع را پیشه کند، خود را حقیر کرده و کسی که ناراحتی هایش را(نزد این و آن بدون هیچ فایده ای)فاش کند به ذلت خویش راضی شده و آن کس که زبانش را بر خود امیر کند، شخصیتش حقیر خواهد شد
🔰سنگ‌نوشته مزار دکتر امیرحسین فردوس استاد دانشگاه ایندیانای آمریکا بعد از ۵۰ سال زندگی در آمریکا 🇮🇷 @naslemoghadam 🇮🇷
آیا میدانید بر درب هرطبقه از بهشت چه چیزی نوشته شده است؟ 🔹پیامبراکرم (صلی‌الله علیه‌وآله) فرمودند: وقتی جبرئیل مرا به معراج برد، بهشت و نعمت‌هایش و جهنم و عذاب‌هایش را مشاهده کردم. سپس جبرئیل گفت آنچه را بر روی درب‌های بهشت نوشته شده را بخوانم... ┄┄┄┅┅❅✾❅┅┅┄┄┄