#خاطره 📚
#عاشقان #شهادت 🌷🌹
شب جمعه بود که بچه ها به خط زدند و جمعه صبح در ماووت عراق بودند. حین پیشروی به جنازه ی قطعه قطعه ی چند تا از بچه ها رسیدیم. در جیب یکی از آنها کاغذ یادداشتی خونین به چشم می خورد که در بالای آن نوشته بود:
«این حرفها را با خدا می زنم:
خدایا دیگر تا کی صبر کنم؟ امکانش هست که امشب مرا شهید کنی؟ امکان دارد فراق ما را از بین ببری؟
خدایا می شود امشب آخر زندگی من باشد و امشب دیگر بیایم پیش تو؟
آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت
آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد
برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر
وه که با خرمن مجنون دل افکار چه کرد
فکر عشق، آتش غم در دل حافظ زد و سوخت
یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد
به امید دیدار- ارادتمند « #مهدی_رضایی »
دعای مهدی در آن شب مستجاب شد. او فاصله ی ماووت تا بهشت را در یک لحظه پیمود.
راوی برادر مسعود تاج آبادی –کتاب تیپ ۸۳ 📚
بیاد شهدا صلوات