هدایت شده از شراب و ابریشم...
4_5901983911717639635.mp3
7.84M
یک تکه آسمان پهن شده بینِ نجف تا کربلا و اجازه داده شده آدمها همانطور که روی زمینند، روی آسمان راه بروند.
از سمتِ خورشید راه بیفتند و تا ماه بروند...
موسمِ اربعین پرودگار خواسته تا آدمها پا روی جادهی آسمان بگذارند و بعد امر کرده تا فرشتهها بین راهشان صف بکشند و طعام از بهشت پیش رویشان بگذارند...
و جبرئیل مقابلشان بال و پر بزند و صدای پر و بالش میان موکبهای عراقی پخش شود...
چه کسی گفته اینها نوای عربهاست؟ این نواها صدای برخاسته از پر و بالِ مَلَکهاست....
✍ملیحه سادات مهدوی
#مای_بارد
@sharaboabrisham
نوشته بود:
دوست داری اولین زنِ پول ساز و ثروتمندِ فامیلتون باشی؟بیا این دوره رو شرکت کن
براش نوشتم: نه، اما عجیب دلم میخواد تمدن ساز باشم...
https://eitaa.com/ansoyenegaeman
بنظرتون زنِ تمدن ساز چه ویژگی هایی داره؟
👇👇👇
https://harfeto.timefriend.net/17055053878307
شد ۲۲ سال🫀
۲۲ سال است که مهمانِ کره ی زمین شده ام🌏
میگویم مهمان چون خیلی زود قرار است بند و بساطِ نَفَسم از زمین جمع شود✨
آنوقت چه از من باقی میماند؟
نوشته هایی که تویِ دفتر هایم نوشته ام
نقاشی هایی که کشیده ام
چند سالی گل هایم باقی میمانند
شاید هم فنجان هایِ گلدارم ارثیه بشود برایِ یاس🌸
دلم میخواهد زمین از این چند سال زندگیم یادگاری داشته باشد🌱
من هم خیلی چیزها از زمین به یادگار گرفتم...
هنوز روزگار رویِ صورتم چین نیانداخته
رویِ موهایم گردِ سفید نپاشیده
قوتِ پاهایم را نگرفته
هنوز پلک هایم جمع نشده و دست هایم فرتوت نشده
یادگارهایم زخم ها و لذت هاییست که چشیده ام🌙
از زخم ها حرفی نمیزنم، باشد برایِ روزِ حسابرسی🍁
اما لذت ها:
زیباییِ خنکِ ملیحِ صبح🌻
نظاره ی غوغای آسمان شب🌒
هم نفس شدن و هم مسیر شدن🦋
فلسفه ای که میگفتند سنگین است اما عجیب صورتی بود...🌿
و عطرِ لایموتِ گردنِ انسانِ نورسته🌾
https://eitaa.com/ansoyenegaeman
آرام و بی حرکت نشسته بود کنارِ صلوات شمار🦋
اگر چند تا خط و خالِ رنگی رویِ بال هایش بود ادم ها راحت از کنارش نمیگذشتند...
با وجودِ رنگِ نه چندان دلچسبش زیباییِ خاصِ خودش را داشت✨
روی بال هایش شیار هایِ کمرنگِ قهوه ای رنگ بود و لا به لایش خال هایِ نسکافه ای🍪
https://eitaa.com/ansoyenegaeman
دبیرِ ادبیاتمان آدمِ چندان جالب و لطیفی نبود🌊
نه خودش با ادبیات عشق میکرد و نه از عشق ورزیِ ما به ادبیات لذت میبرد🌑
اما یک جمله اش هنوز هم برایم تازگی دارد، میگفت:
نویسنده کسی است که از کنار قوطیِ کبریت هم به راحتی رد نشود...
نویسنده حتی میتواند سوسک را شاهکارِ خلقت و زیباترین موجودِ جهان معرفی کند🪐
https://eitaa.com/ansoyenegaeman
🔸ستارخان در خاطراتش می گوید:
من هیچوقت گریه نکردم،
چون اگر گریه می کردم آذربایجان شکست می خورد
و اگر آذربایجان شکست می خورد ایران شکست می خورد.
اما در زمان مشروطه یک بار گریستم.
و آن زمانی بود که 9 ماه در محاصره بودیم بدون آب و بدون غذا.
از قرارگاه آمدم بیرون، مادری را دیدم با کودکی در بغل، کودک از فرط گرسنگی به سمت بوته علفی رفت و بدلیل ضعف شدید بوته را با خاک ریشه می خورد، با خودم گفتم الان مادر کودک مرا فحش می دهد و می گوید لعنت به ستارخان.
اما مادر، فرزند را در آغوش گرفت و گفت:
"اشکالی ندارد فرزندم، خاک می خوریم، اما خاک نمی دهیم."
آنجا بود که اشک از چشمانم سرازیر شد ...
🇮🇷زنده و جاویدان باد نام کسانی که بخاطر عزت این مملکت و آب و خاک، جانانه ایستادند ...
#مادر_تمدن_ساز
https://eitaa.com/ansoyenegaeman
روضه خوان داشت از عمو عباسِ رقیه سلام الله میگفت✨
داشت از امیدی میگفت که تا لحظه ی آخر زبانه میکشید🌙
کلمه ای جدید تاب میخورد در پیچ و واپیچ هایِ مغزم و به زبانم جاری میشود🌿
به سربند خیره میشوم و نجوا میکنم:
السلام و عیلک سقایِ امید🌱
https://eitaa.com/ansoyenegaeman
صفحه ی گوشی باز میشود📱
تماسِ از دست رفته از مامان❤️
این اعلان خیلی درد دارد، آخر صدایش بویِ بهشت میدهد🌱
به خصوص که حالا راهی شده تا سلامم را به اهلِ بیت برساند✋🏻
هرچه زنگ میزنم در دسترس نیست، مغزم بی اجازه حدس میزند:
حتما از مرز رد شده اند🪞
بغض ریز ریز حلقه میزند دورِ گلویم، پیامی میرسد:
دختر خوشگلم
خداحافظ 🎈
بغض رسما پایش را فراتر میگذارد، اشک حلقه میزند دورِ چشم هایم...
انگار حفره ای در قلبم ایجاد میشود، هِی نفسِ عمیق میکشم تا فرو نروم در این حفره.
اما فایده ندارد، احساسِ جاماندن
طرد شدن
دلتنگی
قلبم را میسوزاند🔥
سالِ قبل باهم از مرز رد شدیم، حالا من مانده ام و پیام هایِ خداحافظی...
پیامم به دستت نرسید مامان
خدا به همراهت
مسیرِ مشایه نوشِ روحت✨
https://eitaa.com/ansoyenegaeman
به نخ هایِ رنگارنگِ داخلِ نایلون چشم دوختم؛
آهی از سرِ حسرت کشیدم و صورتی اش را برداشتم🌸
مامان تاکید کرده بود سفت ببافم و بزرگ...
قلاب را برمیدارم و با چند زنجیره کارم را شروع میکنم🪄
دانه دانه میبافم و غرق میشوم در افکارم🎈
به سعادت فکر میکردم که فقط مختصِّ انسان نیست...
مثلا پارچه ای که شد لباس عروسِ حضرت زهرا یک سر و گردن تز تمامِ پارچه ها بالاتر است✨
یا خیمه ای که شده سایه بانِ امام حسین...
چرمی که شده مشک برای حضرت عباس...
فکرم رفت سمتِ نیزه ای که گلویِ شش ماهه را درید🥀
آهنی که عمود شد و پسرِ ام البنین را از پا انداحت
آتشی که مویِ رقیه را سوزاند
تازیانه ای که صورتِ اهلِ حرم را لمس کرد...
پرده ی اشک نمیگذارد خوب ببینم🌊
با پشتِ دست نمِ چشم هایم را خشک میکنم...
به اسکاجِ نصفه نیمه ی داخلِ دستم نگاه میکنم🧽
سر انگشت هایم را نوازش وار میکشم رویِ نخ هایِ در هم تنیده اش...
مامان قرار است این اسکاج هارا به موکب داران بدهد، قرار است جزوی از اموال ِ امام حسین شود✨
قلبم از این کلمات از شوق فشرده میشود:
اموالِ حسین (ع)
اسکاج را میگذارم کنارِ باقیِ اسکاج ها، دلتنگی که آدم و اشیا نمیشناسد...
به نخ هایِ درهم تنیده هم میگویم: التماس دعا🌱
#روایت_نویسی
https://eitaa.com/ansoyenegaeman
چراغ هارا خاموش کرده بودند✨
در تاریکیِ نسبی روضه خوان داشت نمک بر زخم میپاشید و ناله ی دلهایِ حسینی را درمیآورد🫀
یاس آن طرف تر نشسته بود،
زُل زدم به احوالش...
چراغ ها که خاموش شد با چشم هایِ مضطرب دنبالم میگشت👧
دخترک در خودش جمع شده بود و هرکس که به سمتش میآمد دست هایش را باز میکرد.
فکر میکرد شاید مادرش آمده سراغش❤️
وقتی زن ها بی توجه از کنارش رد میشدند بغض میکرد و به زن هایِ دیگر زل میزد👁
درد چنگ میزند به جانم❤️🔥
خوانده بودم رقیه در بیابان گم شده بود...
از دور که دید کسی به دنبالش آمده آغوشش را باز کرد
فکر کرد عمه زینب آمده دنبالش🌘
امان از ضربِ دستِ مرد
نوشته بود زجر بی هوا سیلی خواباند در گوشش🍃
مویرگ هایِ مغزم از تصورِ این صحنه میسوزند.
دست هایی که به طلبِ آغوش در هوا معلق مانده
و دخترکی که از شدتِ سیلی رویِ خاک هایِ بیابان افتاده...
بی اختیار میدوم سمتِ یاس، محکم بغلش میکنم
دستم به صورتِ نازدانه ی اباعبدالله نمیرسد، صورتش را نوازش میکنم و آه میکشم🖤
دردِ این نوشته ها تا ابد رویِ قلبم میماند❤️🩹
#خودت_روضه_بخوان
https://eitaa.com/ansoyenegaeman
🖼عکس؛ با رایحه ی لیمو🍋
تابستان به مرداد که میرسد تازه معجزه ی خلقتِ لیمو را میشود فهمید...
ترشیِ لیمو میشود عطر و طعمِ هرچه که در خانه درست میشود☕️
🍰از چای و شربت و کیک گرفته تا قورمه و قیمه و سالاد🥗
قطعه هایِ چلانده شده ی لیمو را میاندازم داخلِ آبِ جوش تا خانه هم مثلِ عطرِ لیمو سبز شود🌱
بعد از آنکه عطرش هم از کالبدِ پوستش خارج شد رویش نمک میپاشم و با آن تمامِ سطوحِ چرب را پاک میکنم🪞
شیشه پاک کن و مایعِ کرمی و جرم گیرِ شیرآلات به گردِ پایِ این ترکیب نمیرسد🪠🧺
خلاصه که همین بمب هایِ کوچکِ سبز برای خانه ی ما برکت است...
از طعم و عطرش گرفته تا اسیدِ پوست و تفاله اش...⛱
https://eitaa.com/ansoyenegaeman
آنسویِ نگاهِ من✨
😅 بله حتما https://eitaa.com/ansoyenegaeman
مراحلی که لیمو تو خونه ی ما طی میکنه🌱🍋
بعد از اینکه آبِش طعم غذامونو بهشتی کرد، میره تو دلِ آبجوش تا عطرش خونه رو سبز کنه
بعد با نمک سطوحِ فلزیِ خونه(سینک،گاز، شیرآلات و...) رو برق میندازه🪄
برایِ بعدش هنوز سناریویِ جدیدی به ذهنم نمیرسه😅و مجبورم ازَش دل بکنم و راهیِ سطلِ زباله میشه🥀
https://eitaa.com/ansoyenegaeman
بادِ سرکشِ کولر از لایِ شیارهایِ ورودی کانال میریزد داخلِ خانه🌊
شب به نیمه نزدیک میشود و خانه در غیابِ خورشید خنک🌙
یاس بعد از آن همه شیطنت به زحمت به خواب تن داده و حالا کنارم خوابش برده✨
یادِ سفرِ اربعینِ پارسال دست از سرَم برنمیدارد🍃
یادِ شب هایی که این موقع داخلِ موکب ها دراز میکشیدیم و حواسمان بود که خوابمان نبرد💫
تیغ ِ افتاب و یاسِ شش ماهه مجبورمان کرده بود شب ها را تا طلوعِ آفتاب راه برویم🚶♀
یادِ صفایِ نیمه شبِ مشایه میافتم...
نمازِ شب خوان ها📿
گعده ی موکب داران دورِ بساطِ قهوه
سوسویِ ستاره ها✨
مداحی هایی که نجوا گونه پخش میشوند🪞
سرهایی که به زیر افتاده و اشک هایی که در سکوت جاری میشوند...🎈
یک شب از همسفرهایمان جا ماندیم...
من ماندم و یاس و موکبی شلوغ که اکثرا عرب زبان بودند.
دست هایِ کوچکِ یاس را با روسری بستم به دست هایم🧶
رویش را هم پارچه انداختم و با کیفم سعی کردم استتارش کنم.
میترسیدم خوابم ببرد و ناغافل کسی یاس را از من بگیرد.
حالا که فکر میکنم ترسم بیجا ترین ترسِ ممکن بود🌒
در مسیرِ امنِ اربعین
تنها کسی که شش ماهه را در غفلتِ مادرش بغل میکند رباب است 🥀
اگر این بار هم راهی میشدم شب ها لباس هایِ یاس را مرتب میکردم
موهایش را شانه میزدم
آبی به سر و رویش میزدم و بعد کنارش با خیالِ راحت میخوابیدم.🌊
مطمئنم شب ها حضرتِ زینب به دانه دانه ی بچه هایِ مسیر سر میزند.
رباب نوزاد ها را بغل میکند
و رقیه(س) موهایِ بچه ها را مرتب میکند و قفلِ گوشواره ها را سفت🥀
#روایت_نویسی
#اربعین
https://eitaa.com/ansoyenegaeman
هدایت شده از نوای بهشتی(ادعیه صوتی)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شعری با قافیه «سَر» که اشک رهبر انقلاب را درآورد
شاعر: محمد زارعی
#شعر
💌🌸💌🌸💌🌸💌🌸💌
https://eitaa.com/joinchat/3781100205C5bf68d1930
ساعت هنوز به پنج نرسیده⏰
گرد آفتاب نازکنان و دامن کشان خودش را میرساند🌤
دیشب، تا ساعتِ ۲ از خیال کربلا خوابم نبرد🍃
و امروز ساعت به پنج نرسیده از فراقِ کربلا بیدار شدم...
عطرِ چای و نوازشِ برگ ِ نو رسته ی گلدان حالم را بهتر میکند🌱
به آسمانِ طلایی نگاه میکنم و هوسِ گنبد طلا را میکنم🕌
گوشی را برمیدارم و دنبالِ مداحی میگردم.
طنینِ صدایِ سوزناکِ آقایِ مداح آبی میشود رویِ آتش دلم:
دلم برات تنگ شده حسین
دلم برات تنگ شده حسین
با خودم میگویم دِل به دل راه دارد، شاید اهلِ بیت هم دلتنگِ من باشند...🫀
از جسارتِ فکرم سراسر لرز میشوم
به گوش دادنِ مداحی اکتفا میکنم و سعی میکنم افسارِ گنده گویی هایِ قلبم را بکشم🧶
#اربعین
https://eitaa.com/ansoyenegaeman
غریبه ای که حسین(ع) آشنایمان بود برایم پیغام گذاشت:
سلام عزیزم ❤️
نمیشناسمتون ولی به دلم افتاد به نیابت شما الان دعا کردم برا خودتون و یاس کوچولوتون...
این پا و آن پا کردم که برایش بنویسم میشود اگر پایت به کربلا رسید پیغامم را به شش ماهه برسانی؟🕌
یک سالی هست مادر شده ام، بعد از ۲۱سال تازه فهمیدم سفیدیِ گلو یعنی چه🫀
حالا قد کشیده
تشنه که باشد بیتاب میشود و جز آب هیچ چیزِ دیگری نمیتواند آرامش کند.💧
پارسال شش ماهه بود که آوردمش خدمتتان، تا همین حالا هروقت به او آب دادم تهِ دلم یادِ رباب بودم.🌘
تا همین حالا گاهی گردنش را به یادِ رباب میبوسم.
تا همین حالا آفتاب که پوستش را لمس میکند و دست هایم را حائل میکنم یادِ آفتاب نینوا میافتم.
شنیده ام سرِ مبارکتان بالایِ نیزه زیرِ آفتاب بوده
شنیده ام آنقدر سرتان کوچک بوده که گاهی از نیزه میافتاده
شنیده ام مادرتان شاهدِ همه ی این صحنه ها بوده و طاقتش طاق شده.
شما برگِ برنده ی رباب شدید در واقعه ی کربلا...
با تشنگی و شهادت و سرِ بریده تان رباب بانو ربابِ ما شده
هروقت بچه تب کند🍁
هروقت بی تاب شود و شیر را پس بزند🥀
هروقت آسیب ببیند ،قلبمان مادرتان را صدا میزند.✨
خلاصه که شما و مادرِ گرامیتان اسمِ رمزِ قرارِ قلبِ تازه مادر شده ها هستید.🌙
#اربعین
https://eitaa.com/ansoyenegaeman
آدم ها دستشان که به چیزی نرسد دست به دامنِ خیال میشوند...
خیال کن در بهشتی ترین دو راهیِ تاریخ
بینِ الحرمین نشسته ای🌘
زمین و زمان حواسشان از تو و اشک و احوالت غافلند
توئی و آقایی که آغوش باز کرده برایِ حرف هایت🫀
چه میگفتی؟
👇👇👇👇
https://harfeto.timefriend.net/17055053878307
درهای اتوبوس که باز شد همه از ترس آفتاب سوزان هجوم آوردند، هرجور بود روی یکی از صندلی ها جاگیر شدم و سرچرخاندم سمت کالسکه تا دخترکم را بغل کنم.
کالسکه ی خالی را که دیدم دلم خالی شد، قلبم دیوانه وار میتپید و نگاهم میان جمعیت چرخ میخورد.
حتی توان ایستادن نداشتم، زیر دست و پای جمعیت را کاویدم اما نبود.
همهمه جمعیت روی مغزم راه میرفت و بیشتر مضطربم میکرد.
صدای جیغش که بلند شد جان گرفتم و دوباره بلند شدم، بغل مادرم بود و دنبالم میگشت، مرا که دید دست هایش را دراز کرد و مرا خواست.
محکم بغلش کردم و بوییدمش، همان چند دقیقه گم کردنش روضه شد برایم، تا خود مرز به نخل نگاه کردم و به رباب فکر کردم
#روایت_اربعین
https://eitaa.com/ansoyenegaeman
هوا گرم بود و طاقت فرسا
گرسنگی هم جای خودش را داشت، مادر آمد و دخترم را گرفت، لباسش را عوض کرد، رفت برایم کمی شربت و ساندویچ پیدا کرد، کنارم نشست و دلداریم داد که قرار است آخرش صبور شوم.
همه مامان میخواهند، حتی مامان ها
#روایت_اربعین
https://eitaa.com/ansoyenegaeman
لپ هایش گل انداخته بود و با چشم های کنجکاوش مرا میپایید.
هر ازگاهی هم جیغ میزد تا تعویض پوشکش را خاطر نشان کند، وسط گاراژ کجا میتوانستم این کار را کنم؟
چشمانم را دوختم به چشمانش، خسته بودم و منتظر.
منتظر ونِ مناسبی که راننده ی مناسب هم داشته باشد، یک لحظه به خودم نهیب زدم:
_قرار نیست دخترت استیصال را ببیند، نشانش بده توانایی یک مادر چقدر است.
چشم چرخاندم و دیدم یک ماشین نظامی آنطرف جاده است.
با مادرم رفتیم سمتشان، تمام هرچه را که از عربی بلد بودیم را جمع کردیم و گفتیم:
تعویض طفل
سه مرد نظامی از پیشنهادمان جا خوردند اما قبول کردند.
در ماشین را باز کردم و بساط تعویض را پهن کردم، کنار اسلحه ها و خشاب ها
غرور سراسر وجودم را گرفت، دلم خواست به حضرت آقا بگویم:
ما حتی وسطِ تفنگ ها هم بلدیم مادری کنیم
#روایت_اربعین
https://eitaa.com/ansoyenegaeman
مثل همه ی عراقی ها با آغوشی باز محبت پمپاژ میکردند به وجودمان.
آنقدر مهر و محبت در کلامشان بود که دلمان نمیخواست سکوت کنند.
خانه ی بزرگی داشتند، بزرگ و باصفا.
چهار زن در خانه زندگی میکردند که نسبت هایشان برایمان سوال بود.
خانمی مهربان با دستهایش خودش را اینور و آنور میبرد، برایمان از خودش گفت.
چهل و چند سال سن داشت اما بچه ای نداشت، از ۲۰ سالگی بعد از یک سرماخوردگی شدید عصب های بدنش فلج شد و از شکم به پایین بی حس شد، گفت برادر زاده ای عزیز کرده داشت که حالا شده هوویش، پرسیدم باهم مشکلی ندارید؟
گفت از خدا میترسم، یتیم است و مهربان، باهم مثل دو دوست هستیم.
کارهای خانه را او انجام میدهد و بچه هایش پیش مم هستند.
پرسید در ایران مردها فقط یک زن دارند؟
گفتم معمولا بله
پرسید اگر دومی را بگیرند چه؟
با دستهایم روی گردنم خطی کشیدم و با خنده گفتم:
ذبح
آنقدر خندید که اشکهایش درآمد، گفت:
اینجا اگر زن اول حرفی بزند از خانه بیرونشان میکند.
کلی درباره ی این موضوع صحبت کردیم، چیزی دستگیرم شد، زنِ ترسو مظلوم واقع میشود...
پ.ن:
نه ما عربی بلد بودیم، نه آنها فارسی، همه چیز را با پانتومیم و کلمات مشترک میفهمیدیم
۲.در عراق بیشتر زنها تحصیلات ندارند، حتی مردها هم ندارند، بنظرم علت توقف پیشرفتهای همین مسئله باشد
۳.برعکس افکار عموم، مردهای عرب به زنهایشان علاقه دارند، چندهمسری ربطی به میزان علاقه ندارد، صرفا چیزیست که از پدرانشان به ارث رسیده و هرروز کمرنگ تر میشود
۳.دیزاین و تزئین غذاها و خانه شان فوق العادست👍خانه ها هم اکثرا تمیز و دلباز بودند
#روایت_اربعین
https://eitaa.com/ansoyenegaeman