Anti_liberal🚩
❥"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. #پارت15 نکند مجبور شود از حرفش برگردد! نکند تا پ
❥"✿°↷
⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾.
#پارت16
ممکن است این جریان خنده دار باشد، ولی واقعاً اتفاق افتاد.
آن لحظاتی که با مصطفی بودم و حتی بعد که ازدواج کردیم چیزی از عوالم ظاهری نمیدیدم، نمیفهمیدم.
به پدرم گفتم: جشن نمیخواهم فقط فامیل نزدیک، عمو، دایی و... پدرم گفت: به من ربطی ندارد؛ هر کار که خودتان میخواهید بکنید.
صبح روزی که بعد از ظهرش عقد بود، آماده شدم که بروم دبیرستان برای تدریس.
مادرم با من صحبت نمیکرد، عصبانی بود. خواهرم پرسید: کجا میروید؟ گفتم: مدرسه.
گفت: شما الان باید بروید برای آرایش، بروید خودتان را درست کنید.
من بروم؟ رفتم مدرسه. آنجا همه میگفتند: شما چرا آمدهاید؟ من تعجب کردم. گفتم: چرا نیایم؟ مصطفی مرا همینطور میخواهد.
از مدرسه که برگشتم، مهمانها آمده بودند. مصطفی آنجا کسی را نداشت و از طرف او داماد آقای صدر، خانواده و خواهرانش و سید غروی آمده بودند.
از فامیل خودم خیلیها نیامدند، همهشان مخالف بودند وناراحت.
خواهرم پرسید: لباس چی میخواهی بپوشی؟ گفتم: لباس زیاد دارم. گفت: باید لباس عقد باشد. و رفت همان ظهر برایم لباس عقد خرید همه میگفتند دیوانه است. همه میگفتند نمیخواهیم آبرویمان جلوی فامیل برود.
من شاید اولین عروسی بودم آنجا که دنبال آرایش و اینها نرفتم.
عقد با حضور همان معدودی که آمده بودند انجام شد و گفتند داماد باید کادو بدهد به عروس. این رسم ما است، داماد باید انگشتر بدهد.
من اصلاً فکر اینجا را نکرده بودم. مصطفی وارد شد و یک کادو آورد.
#زندگینامه_شهدا
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
❥"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. #پارت15 سرش را که گذاشت روی بالش، خندیدم. گفتم:
❥"✿°↷
⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾.
#پارت16
برگشت آمد و همسر حاج محمد عبادیان را برداشت با خودش آورد.
می خواست بیاید ببیندم، باز راهش ندادند. خانم عبادیان می گفت: ابراهیم همه اش توی راه گریه می کرده. یعنی حتّی جلوی او هم نتوانسته یا نمی خواسته اشک هایش را پنهان کند. می گفت بهش گفته: یه جلد قرآن می دهم ببرید بالاس سرش بنشینید چند تا آیه بخونید، بلکه دردش...
می گفت: کم مونده بود بزنم زیر خنده و بگویم مگه قراره ژیلا بمیره که برم بالای سرش قرآن بخونم.
می گفت: نگفتم، یعنی روم نشد.
آمدند معاینه ام کردند گفتند: باید امشب آن جا بمانم. ابراهیم همه اش پیغام می داد که چی شد؟ تا فهمید دکترها چی گفته اند، گفت: پس بگید بمونه من می رم خونه.
توی دلم گفتم: نه به اون گریه هاش، نه به این رفتن هاش؛ نگو از زور گریه نتوانسته بود یا نخواسته بود آن جا بماند. فرار کرد رفت. پیغام من هم بهش نرسید که گفتم: نمی مونم. نمی خوام بمونم. توی این بیمارستان کثیف و دور از ابراهیم.
گفتند: چرا؟ بچّه شاید... گفتم: اگه اومدنی بود، می اومد. نمی تونم. نمی خواهم. بذارید برم. نگذاشتند. نمی شد یعنی. خطرناک بود.
آن ها این طور می گفتند. هم برای من، هم برای بچّه.
نمی خواستم بگویم. حرف هایی بود که باید توی دلم می ماند، یا فقط باید به ابراهیم می گفتم. گفتم: بهش بگید اگه نیاد ببردم، خودم پا می شم راه می افتم می آم.
#زندگینامه_شهدا
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨♥️|| #پارت15 داوود دست برد و از کشو میز کتابی را بیرون آ
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨♥️||
#پارت16
علي نگران شد. پيكر كه فرصت را مناسب دید
کتاب را برداشت و بـه علی نشان داد و گفت: «محمد آقاتان از اين كتابها ميخواند. ميدانی اگر اين كتاب راازش بگيرند، سر و كارش با ساواك می افتد و خداميدانـد چنـد سـال زنـدان ميخوابد!»
علی خواست حرفي بزند و از محمد دفاع كند. اما پيكر گفت: «ببين، علی آقا! الان تو كارگاه من، خودت و دو تا از برادرهايت مشغول كاريد. وقتی آمديد اينجاوضعتان خوب نبود. البته محمد برای من خيلي خدمت كرد، هم در كار و هـم در
آن قضیه عبداالله قزاق. هيچ وقت هم فراموش نمی كنم. او جان مرا نجات داد. امـاحالا هم نميخواهم كارگاهم را به هم بريزد و كارگرهايم را از راه بـه دركنـد وخدای نكرده... ميدانی، محمد برادر توست، تو بزرگتر اویی به جای پـدرش
هستی. ميخواهم باهاش حرف بزنی، بعدازظهر كه تعطيل كرد، تو هم برو دنبالش.
يواشكی برو ببين كجا ميرود، با چه كسانی سروكار دارد. اگر توی دردسر بيفتد،
تو بايد غصه هاش را بخوری».
علی گفت: «كارم چی می شود ،اوستا؟»
ـ نگران نباش، من جزء ساعت كارت حساب ميكنم. اضافه کار هم می دهم اگر توانستی بفهمی كجا ميرود، انعام خوبی هم پيش من داری!
علی كه فكر ميكرد برادرش به خطر افتاده،
گفـت: «ولـی اوس پيكـر، محمـدموتور دارد، ميرود توی كوچه پس كوچه ها. آخر منم چه طور بروم دنبالش؟»
پيكر گفت: «يكي دو ساعت موتور اوس محمود را ميگيری. مـيگـويم آن رابدهد به تو».
#تکه_ای_از_آسمان🍃
زندگینامه شهید محمد بروجردی♥️
Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت15 کشتی: هنوز مدتی از حضور ابراهيم در ورزش باســتانی نگذشته بو
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت16
کشتی:
مربی ها خيلی از دست او ناراحت شدند. بعدها فهميديم مسابقات در حضورولیعهد برگزار ميشد و جوايز هم توسط او اهداء شده. برای همين ابراهيم در مسابقات شرکت نکرده بود.
ســال بعد ابراهيم در مسابقات قهرمانی آموزشگاه ها شرکت کرد و قهرمان شد. همان سال در وزن 62 کيلو در قهرمانی باشگاه های تهران شرکت کرد.
در ســال بعد از آن در مسابقات قهرمانی آموزشــگاهها وقتی ديد دوست صميمی خودش در وزن او، يعنی 68 کيلو شــرکت کرده، ابراهيم يک وزن بالاتر رفت و در 74 کيلو شرکت کرد.
در آن ســال درخشش ابراهيم خيره کننده بود و جوان 18 ساله، قهرمان 74کيلو آموزشگاهها شد.
تبحر خاص ابراهيم در فن لنگ و استفاده به موقع و صحيح از دستان قوی و بلند خود باعث شده بود که به کشتی گيری تمام عيار تبديل شود.
صبح زود ابراهيم با وســائل کشتی از خانه بيرون رفت. من و برادرم هم راه افتاديم. هر جائی ميرفت دنبالش بوديم!
ِ تا اينکه داخل ســالن هفت ِ تيــر فعلی رفت. ما هم رفتيم توی ســالن و بين تماشاگرها نشستيم. سالن شلوغ بود. ساعتی بعد مسابقات کشتی آغاز شد.
آن روز ابراهيــم چندکشــتی گرفت و همه را پيروز شــد. تا اينکه يکدفعه نگاهش به ما افتاد. ما داخل تماشــاگرها تشويقش ميکرديم. با عصبانيت به سمت ما آمد.
گفت: چرا اومديد اينجا !؟
گفتيم: هيچی، دنبالت اومديم ببينيم کجا ميری.
بعد گفت: يعنی چی !؟ اينجا جای شما نيست. زود باشين بريم خونه
بــا تعجب گفتم: مگه چی شــده!؟ جواب داد: نبايد اينجا بمونين، پاشــين، پاشين بريم خونه
راوی:برادران شهید
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨