eitaa logo
Anti_liberal🚩
7.5هزار دنبال‌کننده
32هزار عکس
15.6هزار ویدیو
87 فایل
✨️پیشنهادات و انتقادات: @Jahadi68✨️ ✨ادمین تبادل و تبلیغات : @mahwm21 ✨ 🛑کانالی برای سوزش برعندازان😂 🛑تحلیل جالب از اتفاقات روز دنیا👌 🛑دفاع منطقی از ایدئولوژی انقلاب🇮🇷 🛑متناسبترین واکنش به رویدادهای روز دنیا🔥
مشاهده در ایتا
دانلود
Anti_liberal🚩
❥‌"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪ‌ِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. #پارت28 در نوسود که بودیم من بیشتر یاد لبنان می‌
❥‌"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪ‌ِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. به هرحال، تصمیم گرفتم بمانم تا آخر و برنگردم. البته به سردشت که رفتیم، من به اکیپ بیمارستان ملحق شدم. نمی‌توانستم بیکار بمانم. در کردستان سختی‌ها زیاد بود.‌‌ همان ایام آقای طالقانی از دنیا رفتند و برگشتیم تهران. در تهران برایم خیلی سخت بود و من برای اولین بار مصطفی را آنطور دیدم، با نگرانی شدید. منافقین خیلی حمله می‌کردند به او. عکسی از مصطفی کشیده بودند که در عینکش تانک بود و شلیک می‌کرد، خیلی عکس وحشتناکی بود. من خودم شاهد بودم این مرد چقدر با خلوص کار می‌کرد، چقدر خسته می‌شد، گرسنگی می‌کشید، اما روزنامه‌ها اینطور جنجال به پا کرده بودند. در ذهن من هیچ کس درک نمی‌کرد مصطفی چه کارهایی انجام می‌دهد. از آن روز از سیاست متنفر شدم. به مصطفی گفتم: باید ایران را ترک کنیم. بیا برگردیم لبنان. ولی مصطفی ماند. به من می‌گفت: فکر نکن من آمده‌ام و پست گرفته‌ام، زندگی آرام خواهدبود. تا حق و باطل هست و مادام که سکوت نمی‌کنی، جنگ هم هست. بالاخره پاوه آزاد شد و من به لبنان برگشتم. همین قدر که گاهگاهی بروم و برگردم راضی بودم و مصطفی دقیق کارهایی را که باید انجام می‌دادم می‌گفت. سفارش یک یک بچه‌های مدرسه را می‌کرد و می‌خواست که از دانه دانه خانواده شهدا تفقد کنم. برایشان نامه می‌نوشت. می‌گفت: به‌شان بگو به یادشان هستم و دوستشان دارم. مدام می‌گفت: اصدقائنا، دوستانم، نمی‌خواهم دوستانم فکر کنند آمده‌ام ایران، وزیر شده‌ام، آن‌ها را فراموش کرده‌ام. @Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨♥️|| #پارت28 پيغام را صادق به همه بچه ها داده بود. درِ خ
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨♥️|| خودش نشست كف اتاق و بچه ها هـم دور گردسـوز حلقـه زدند. همه چشم به دهان محمد دوخته بودند. يكی دو ساعت انتظار كاسـه صـبر آنها را لبريز كرده بود. محمد بسم االله گفت و بعد ادامه داد: «برادرها! لازم نيست من حرفی بزنم همه تان در جريان اوضاع و احوال مملكت هستيد. می بينيد كه چه طور ی رژيـم شاه دارد يكه تازی ميكند و هر صدای مخالفی را در گلو خفه می کند. علمـا وبزرگان ما يا در زندان هستند يا در تبعيد. در عوض حسابی مراكز فساد، كاباره هـاو قمارخانه ها را رونق دادهاند. حتی از سر بچه مدرسه ای ها هم دست برنداشته انـد.دارند برای اين طفل های معصوم هم برنامه ريزی ميكنند و توطئه ميچيننـد. حتـی برای دانشجويان و استادان دانشگاه هم برنامه ريخته انـد. مـيخواهنـد نخبگـان ومغزهای متفكر مملكت را هم به طرف كردارهای ضد ارزش منحرف كنند». بچه ها همه ساكت بودند و به حرف های محمد گوش ميكردنـد. محمـد چنـد لحظه ای ساكت شد. بعد ادامه داد: «امشب ما اينجا جمع شده ايم تا هم قسم شويم و در راه ايجاد جامعه ای بهتر قدم برداريم و تا آنجا كـه در تـوان داريـم، تـلاش كنيم». صادق كه تا اين لحظه منتظر بود ببيند محمد با آنها چه كار دارد، حالا سـؤال ديگری ذهنش را پر كرد. محمد چه نقشه ای دارد؟ چه طور ميخواهد اين نقشه را عملی كند؟ محمد گفت: «اگر اين جوانها بفهمند كه دور و برشان چه میگذرد بـه هیچ وجه بيكار نمينشينند. اگر بفهمند كه اجنبيها چه نقشه هايی برايشان کشـيده انـد، حتما دست به کار میشوند 🍃 زندگینامه شهید محمد بروجردی♥️
Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلام‌بࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت28 یدالله: ابراهیم در يکی از مغازههای بازار مشــغول کار بو
•✵𖣔✨⊱سـلام‌بࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• یدالله: با تعجب گفتم: خب بله، چطور مگه؟! گفت: من قبلا تو بازار سلطانی مغازه داشتم. اين آقا ابراهيم دو روز در هفته َسر بازار می ايستاد. يه كوله باربری هم ميانداخت روی دوشش و بار ميبرد. يه روز بهش گفتم: اسم شما چيه؟ گفت: من رو يدالله صدا كنيد! گذشت تا چند وقت بعد يكی از دوستانم آمده بود بازار، تا ايشون رو ديد با تعجب گفت: اين آقا رو ميشناسی!؟ گفتم: نه، چطور مگه! گفت: ايشــون قهرمان واليبال وكشــتيه، آدم خيلی باتقوائيه، برای شكستن نفسش اين كارها رو ميكنه. اين رو هم برات بگم كه آدم خيلی بزرگيه! بعد از آن ماجرا ديگه ايشون رو نديدم! صحبت های آن آقا خيلی من رو به فكر فرو برد. اين ماجرا خيلی برای من عجيب بود. اينطور مبارزه كردن با نفس اصلا با عقل جور در نمی آمد مدتی بعد يكی از دوستان قديم را ديدم. در مورد كارهای ابراهيم صحبت ميكرديم. ايشان گفت: قبل از انقلاب. يك روز ظهر آقا ابرام آمد دنبال ما.من و برادرم و دو نفر ديگر را برد چلوكبابی، بهترين غذا و ســالاد و نوشابه را سفارش داد. خيلی خوشــمزه بود. تا آن موقع چنين غذائی نخورده بودم. بعد از غذا آقا ابراهيم گفت: چطور بود؟ گفتم: خيلی عالی بود. دستت درد نكنه، گفت: امروز صبح تا حاال توی بازار باربری كردم. خوشمزگی اين غذا به خاطر زحمتيه كه برای پولش كشيدم راوی:سیدابوالفضل‌کاظمی زنـدگۍنامھ‌شهیـد‌ابࢪاهیم‌هادۍ💜 @Antiliberalism